هشدار نسبت به رواج پدیده‌ی «جیرانیسم» در تلویزیون

سریال تلویزیونی «مرگ تدریجی یک رویا» به کارگردانی فریدون جیرانی تقریبا موج همه‌گیری از اعتراض را در میان قشر نخبه و روشنفکر جامعه پدید آورد که ذکر همه‌ی آن موارد، خارج از حوصله‌ی این بحث است و البته مخاطبان روشنفکر هم به نوبه‌ی خود در فضاهای وب و برخی رسانه‌های عمومی به نقد و تحلیل مفهومی آن پرداختند.

در آن سریال، کاراکترهایی که نوعا  به نگاه و مناسبات سنتی وابسته‌اند (خانواده‌ی یزدان پناه- چنانکه از نام خانوادگی‌شان نیز پیداست) همگی مظهر خصایل نیکو، نوع دوست، نماد پاکی  و مظهر سجایای اخلاقی‌اند و درعوض، پرسوناژهایی  که داعیه‌ی ارزش‌های نوین را دارند (طرح حقوق برابر زن و مرد-  تأکید برحضور اجتماعی زن و …) همگی منحرف، فاسد، عیاش، هرزه، شکست‌خورده، عقده‌ای   و ناپاک‌اند. حتی «مارال عظیمی»که کارگردان محترم مثلاً سعی دارد شخصیت او را خاکستری نشان دهد، فاقد صداقت و صمیمیت در زندگی زناشویی معرفی می‌گردد؛ چنانکه ابراز علاقه‌ی وی به «حامد یزدان پناه» و ازدواج با او تنها در جهت بالا رفتن از پله‌های ترقی نشان داده می‌شود. در عوض، حامد یزدان‌پناه، یک عاشق واقعی و از نوع اساطیری است.

ضعف عمده‌ی سریال مذکور آن بود که به یک اعلامیه‌ی توهین آمیز تنزل یافت.

سؤال بزرگ آن بود که چرا برای کارگردانی چنین اثری، فریدون جیرانی انتخاب شده است. پاسخ کاملا روشن است.  چه چیزی از این بهتر که   تخریب این مناسبات و ارزش‌های مدرن، توسط کسی انجام گیرد که خود پیش از این اثری ضدسنتی و در ضدیت با مردسالاری آفریده است(فیلم قرمز!).

در یک کلام این‌که این سریال به هیچ روی نتوانست مخاطب خاص را با خود همراه کند.

اما موضوعی که این چند روزه ذهن مرا کمی قلقلک می‌دهد این است که ظاهرا پدیده‌ی «جیرانیسم» در رسانه‌ی ملی رفته‌رفته به الگوی فیلم‌های تلویزیونی هم سرایت کند.

چند روز پیش هم یک فیلم تلویزیونی به نویسندگی خانم  «ْچیستا یثربی»  از شبکه‌ی چهارم پخش شد که البته من اسم فیلم را هم الان به یاد نمی‌آورم. ولی داستان فیلم چندان بی‌شباهت به همان سریال آقای جیرانی نبود.

یک نویسنده‌ی زن سر خورده ( والبته پولدار)، درگیر ماجرای نوشتن یک کتاب است. اما گویی نمی‌تواند از پس نویسندگی یک کتاب جدی برآید. این نویسنده به طور اتفاقی از طریق دوستش به دیدار زنی می‌روند که از روی استیصال و از زور ناچاری، به فال‌گیری در منزلش مشغول است و مشتری می‌پذیرد (همین زن با یک مرد ناشناس که ظاهرا در یک انتشاراتی کار می‌کند و مدت یک سال است که محرم! اوست ولی با او زندگی نمی‌کند، در ارتباط است).

زن نویسنده به این فکر می‌افتد که داستان‌های  مشتریان زن فال‌گیر را از او بخرد. فال‌گیر هم قبول می‌کند و داستان مشتریانش را با زبان خام خود به رشته‌ی نگارش درآورده و در اختیار زن نویسنده قرار می‌دهد و پول می‌گیرد. زن نویسنده هم با یک پرداخت ادبی بر روی داستان‌ها، کتاب خود را می‌نویسد و در یک جایزه‌ی ادبی مهم هم برنده می‌شود.

اما زن فال‌گیر معتقد است که این داستان‌ها در اصل متعلق به اوست و نویسنده هم به رغم این‌که در مقدمه‌ی کتاب از او تشکر کرده، اما در اصل، داستان‌ها را دزدیده است.

در نهایت، با یک پایان‌بندی آبکی، زن نویسنده در هنگام دریافت جایزه، به طور رسمی از زن فال‌گیر تشکر می‌کند و خلاصه یک happy end به تمام معنا.

در رابطه با این فیلم، ذکر چند نکته لازم به نظر می‌رسد.

زن نویسنده (که در این‌جا نمادی از حضور فعال زنان در عرصه‌ی ادبیات است)، یک زن بی‌اعتنا به خانواده معرفی می‌شود. او قبلا طلاق گرفته و دارای فرزندی است که در اصفهان زندگی می‌کند. در یکی از پلان‌ها، صدای پسر را از طریق پیغام‌گیر تلفن می‌شنویم که مادر خود را به کم‌محلی متهم  می‌کند. حتی زن که درگیر روابط عاطفی ناموفق با فرزندش است، برخلاف اینکه ابتدا تصمیم دارد در مراسم اهدای جایزه و انتخاب کتاب برتر شرکت نداشته باشد و برای دیدار فرزندش به اصفهان برود، ولی در نهایت، با انصراف از ملاقات فرزند چشم‌به‌راه، وارد مراسم مزبور می‌شود. این وضعیت نمادی از لاقیدی این زن (و کلا این قشر) به مفهوم خانواده است.

از سوی دیگر، زن نویسنده در یک محله‌ی اعیان‌نشین زندگی می‌کند. اصولا چه نیازی بود که وقتی برای اولین بار این زن نویسنده می‌خواهد آدرس خود را به زن فال‌گیر بدهد، فقط واژه‌ی «نیاوران» را می‌شنویم. مگر قرار بود چه تاکیدی بر این موضوع که محل زندگی نویسنده در یک نقطه‌ی «بالاشهر» قرار دارد، بشود؟ غیر از این‌که قصد اصلی سازندگان این فیلم، تاکید بر «شکم‌سیری» و اشاره به مناسبات مدرن در زندگی‌های ساکنان آن محله‌ها بوده که تلویحا نمادی از لاقیدی به باورهای سنتی در نزد این گروه است؟

زن نویسنده بعد از موفقیت اثر، به هیچ روی حاضر به دیدار زن فال‌گیر نیست. تو گویی او خودش این اتهام را که «دزد داستان‌ها»‌ست، قبول دارد و وقتی به ناچار با زن فال‌گیر روبرو می‌شود، به طور تلویحی این اتهام را می‌پذیرد و حتی سعی دارد با پرداخت پول، این «دزدی» را مخفی نگه دارد.

سازندگان اثر ظاهرا به دنبال اثبات این مسئله بوده‌اند که زنان نویسنده‌ی ما (و به طور کلی این قشر فرهنگی؛ اعم از زن و مرد)، فاقد هرگونه توان خلق آثار هنری هستند. هرچند مضمون عمومی آثار نویسندگان هر جامعه، ملهم از روابط و مناسبات مردم همان جوامع است، ولی هرگز هیچ نویسنده‌ای خود را تا این حد که در مظان اتهام «دزد» قرار بگیرد، مورد استخفاف قرار نمی‌دهد. در این فیلم، زن نویسنده تا حد یک ویراستار ساده، نزول می‌یابد و حتی در جایی اعتراف می‌کند که نقش‌اش در این کتاب، صرفا ویرایش ادبی متن داستان‌های فال‌گیر است و با همه‌ی این‌ها، برنده‌ی جایزه‌ی مهمی در حوزه‌ی ادبیات هم می‌شود که در این خصوص باید به قصد سازندگان فیلم در طعنه به جوایز ادبی (که این روزها خصوصا در صحنه‌ی ادبیات ما به وقایع کم و بیش مهم و بحث‌انگیزی تبدیل شده و نوع نگرش حاکمیت و مدیریت فرهنگی کشور هم جدا دل خوشی از این گونه جوایز ادبی ندارد) هم دقت کرد.

این نویسنده، دوست و یار غار و همکاری دارد که علاقه‌ی زیادی به امور خرافی (همانند فال قهوه) نشان می‌دهد و همین دوست است که زن نویسنده را برای وقت‌کشی و علافی، به دیدار زن فال‌گیر می‌برد.

زن نویسنده حتی بعد از توافق با فال‌گیر برای در اختیار گرفتن داستان‌ها، این موضوع را از دوست صمیمی‌اش پنهان نگاه می‌دارد که اشاره‌ای مستقیم به قبول همان داستان «دزدی» است.

البته جنبه‌های دیگری هم در این فیلم وجود داشت که متاسفانه، مضمونی جز توهین و تخفیف این قشر فرهیخته (یعنی همان نویسندگان زن) نداشت.

در پایان در برابر این پرسش قرار می‌گیریم که چرا باید خانم چیستا یثربی در مقام نویسنده‌ی چنین اثری قرا بگیرند؟ در مورد سوابق ارزنده‌ی ادبی و هنری ایشان هیچ حرف و حدیثی نداریم، اما با پوزش از ایشان می‌خواهم دوباره یک سؤال بزرگ مطرح کنم که البته قبلا هم طرح شده بود و مجددا ذکر آن خالی از فایده نیست:

« چرا همه‌ی دست اندکاران امور سینمایی و هنری  باید به مراکزی  متمایل  شوند که فیلم‌های سفارشی توصیه می‌کنند تا در برابر این پرسش که «چند می‌گیری فیلم بسازی» و یا «چند می‌گیری فیلم‌نامه بنویسی»، تنها به اعلام قیمت خود بسنده نمایند؟

آیا بهتر نیست  این عزیزانی که از سر اضطرار فیلم می‌سازند  کمی بیاندیشند که اصلاً چه شده است که معیشتشان مضطر گشته و اراده‌ی مستقل‌شان در خلق آثار هنری تضعیف گردیده تا مجبور شوند  برای ادامه حیات و بقا  متشبث به تولید اینگونه آثار ناهمگون گردند؟ روشن است این همه بر می‌گردد به همان  طایفه‌ای که کمر به نابودی سینمای مستقل بستند. سینمای مستقلی که می‌توانست پایگاهی برای ارتزاق شرافتمندانه ، ارتقاء هنری و «برای خود بودگی» هنرمندان باشد.

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *