در چند ثانیه که قمقمه را روبهروی صورتم گرفته بود، در ذهمم همین نام با همان صدای مرتعش گرم تکرار میشد.
پیامهای واضح، آدم را به این فکر میاندازد که پشت هر صدایی چیزی واضحتر و روشنتر؛ چیزی اصیل که هیچ شبههای در بودنش نداشته باشی و با خیال راحت و اطمینان کامل بگویی هست یا نیست، انتظارت را میکشد.
آدم خیال میکند این ثانیهها که با هم شلنگتخته میاندازند و از پس هم میپرند، همهشان نسخههای برابر اصل همان ثانیهی اولاند.
همان ثانیهای که هر منطقی به ما میفهماند بوده یک روز.
این همه ثانیه، بالاخره از یک جایی شروع شده و خردخرد روی سر بشر هوار شده.
به هر حال فرقی که نمیکند. مهم این است که بعضی وقتها، بعضی ثانیهها با بقیهشان فرق اساسی دارند. متراکم میشوند و سنگین، فرود میآیند روی گذران افکار، آن لحظه برایم چنین چیزی بود.
همه چیز داشت کشیده میشد و زمان انگار که قواعد سفت و سختش را فراموش کرده باشد ….
برگرفته از رمان «لکنت» نوشتهی آقای امیرحسین یزدانبد
نشر افق – چاپ اول – 1392