نویسندهی میهمان: امید نجوان
نویسنده، منتقد فیلم، مستندساز و روزنامهنگار
=======
یک.
شانزدهم بهمنماه سال ۱۳۶۸ است. چهار روز از جشنواره گذشته و برخلاف سالهای قبل– در چنین روزهایی– هنوز تماشای هیچ فیلمی را دشت نکردهام. از روز چهاردهم بهمن– که رسماً سرباز شدهام– به همهی اعزامشدگان مرخصی دادهاند تا بروند سرهایشان را از ته بتراشند، لباسهای زمخت و بدرنگ سربازی را اندازهی تنشان کنند و دوباره به پادگان برگردند.
خوشبختانه مرخصیِ مرحمتیِ وزارت دفاع و پشتیبانی نیروهای مسلح تا فردای آخرین روز جشنواره مهلت دارد و میتوان یک دل سیر فیلم دید و… مراسم خداحافظی با جشنواره (دستکم تا دو سال بعد) را برگزار کرد!
امیرمحمد دهستانی (یکی از بهترین دوستانم در همهی عمر و نخستین استاد راهنمایم در وادی سینما) که از حال و روز نگارنده خبر دارد کارتی که خودش با معرفینامهی دانشجویی– و لابد با هزار دردسر و مشکل– به دست آورده را به من هدیه میدهد؛ تا شاید برادر کوچکترش را به شکل شایستهیی به سوی دروازههای جهنمی پادگان بدرقه کرده باشد! (جایی که تعدادی از تلخ و شیرینترین خاطرات سربازی و تمام عمرم در آن شکل گرفته است).
کارت جشنواره را دودستی (مثل یک موهبت الهی که بر زندگی من نائل شده باشد) روی قلبم میگذارم و کار دیگری جز بستن چشمهای به نمنشسته و سپاسگذاری از من برنمیآید.
با آن کارت میشود فیلمهای یکی از سانسهای صبح سینما آزادی را دید؛ و مگر در آن شرایط، خوشبختی بیشتر از این هم میشود؟!
شال و کلاه میکنم و از هفده هجده کیلومتر آنطرفتر (از یکی از شمالیترین نقاط تهرانپارس) میآیم تا مثل یک نوسرباز حرفهیی پشت دیوار آزادی سنگر بگیرم! البته آذوقه به اندازهی کافی همراهم هست اما اشتیاق به فیلم دیدن در تالار بزرگ و باشکوه سینما آزادی تنها چیزیست که مرا دلگرم میکند.
شانزدهم بهمن ماه ۱۳۶۸ است.
از کف خیابان و از دست سرمای استخوانسوز زمستانِ آن سالها پناه میبرم به آغوش گرم سینما. کنترلچی، کارت ورود را کنترل میکند و پس از آنکه بهصورت دستی مجوز ورود را صادر میکند بلیت صادرشده را میدهد به دستم؛ و من هم میخزم روی صندلی سیزده در ردیف سه؛ جایی که قلمروی من برای تماشای دو فیلم از آثار بخش جشنوارهی جشنوارههاست.
چراغها بیدرنگ خاموش میشود و بهعنوان مقدمه، ابتدا یک انیمیشن از کشور چِک بر پرده میتابد.
به نظر میرسد این بهترین تمهید برای رساندن تماشاگران به فیلم اصلیست.
فیلمی که در کمتر از چند دقیقه بعد، تمام پردهی سینما را پر میکند و تصویرها و فضایش کیلومترها با آن انیمیشن انتزاعی از کشور چک فاصلهها دارد. تصویرهای زرد و کدر فیلم از همان ابتدا غم و اندوه را روی دل آدم میپاشد اما آنچه که باعث میشود به لهستان یخزدهی دههی ۱۳۸۰ پرتاب شوم همراه شدن با داستان پسر جوانیست که از یک رانندهی تمیز و وسواسی میخواهد او را به جایی در حومهی شهر ببرد؛ جایی که آزادانه بتواند نقشهی شوم خود را اجرا کرده و نفرتش از راننده تاکسیها را به نمایش بگذارد.
وقتی گردن راننده با طناب به صندلی بسته میشود… وقتی تلاش او برای جانکندن آغاز میشود… وقتی ناامیدانه دستهای خود را روی بوق میگذارد… وقتی با دستهای بیرمقش تکیهگاه صندلی را از جا میکَنَد… وقتی پسر جوان، قابیلوار روی سینهی راننده مینشیند… و وقتی با سنگ بزرگی که همان دور و برها پیدا کرده کار را یکسَره میکند، آنقدر در خودم مچاله میشوم و به دستهی صندلی چنگ میزنم که تا چند روز بعد بدندرد رهایم نمیکند.
وقتی داستان رانندهی نگونبخت، قاتل جنونزده و وکیل عاشق و تازهکار فیلم در اتاق اعدام یک زندان در لهستان به هم پیوند میخورد دلم میخواهد چشمهایم را ببندم، باز کنم و… ببینم همهی تصویرهایی که دیدهام کابوس بوده و همهچیز تمام شده! اما نه… حالا نوبت ضجههای روحفرسای قاتل و چشمهای اشکبار وکیل و… حکمیست که با جزییاتی باورنکردنی جلوی چشم تماشاگران سینما اجرا میشود.
فیلم که تمام میشود دلم نمیخواهد چراغها روشن شود.
دلم میخواهد همانجا روی صندلیِ بالکن سینما آزادی بمانم و یک دل سیر گریه کنم.
اما چراغها روشن میشود و کنترلچی سینما، بیروح و بیاحساس چراغقوهاش را به سویم میگیرد: «سریعتر بفرمایید… سانس بعدی داره شروع میشه.»
کلاه بافتنیام را تا روی چشمهایم پایین میکشم و میزنم به خیابان …. توی هوای سرد جاری میشوم و زندگی را با عمق وجودم نفس میکشم.
هرچه سعی میکنم نمیتوانم از فکر کردن به فیلمی که دیدهام دست بردارم ….. بعید میدانم تا روزی که از دنیا بروم بتوانم تصویرهایی را که صبح روز شانزدهم بهمنماه ۶۸ روی پردهی بزرگ سینما آزادی دیدهام فراموش کنم.
به برنامهی جشنواره که توی دستهایم مچاله شده نگاه میکنم و نام فیلم و سازندهاش را در ذهن خود حک میکنم: «فیلمی کوتاه دربارهی کشتن» اثر کریشتف کیشلوفسکی از کشور لهستان.
دو
دوازدهم بهمنماه ۱۳۷۶ است … پنج سال از تمام شدن آن بیست و هفت مااااااه خدمت مقدس و لعنتی گذشته!
به یکی از مهمترین آرزوهای زندگیام رسیدهام؛ روزنامهنگار شدهام و در حالی که اینبار کارت ورود به سالن مطبوعاتِ جشنواره توی جیبم است، روی شانهی کریمخان بهطرف فلسطین در حرکتم.
حالا نوسرباز دیگری هستم در جبههیی دیگر؛ و مثل همیشهی خیلی وقتها مسیرم را بهسوی انتشارات (اینک تعطیل شدهی) مرغِ آمین کج کردهام تا ببینم کتاب جدید چه آمده و ناشر مورد علاقهام چه آورده.
پیش از آنکه به ویترین کتابفروشی برسم، از اینسوی خیابان نگاهم میافتد به خیابان خردمند شمالی …. جایی که تا همین چند وقت پیش، محل فیلمبرداری «آژانس شیشهیی» بود.
دلم پر میکشد مثل چند ماه قبل که پای پلههای آژانس، حاتمیکیا را به گفتوگو دعوت کرده بودم، بروم پشت آن پنجرههای بلند و از لای آن پردههای تیره خیره شوم به بازی نور و سایهیی که خیلی وقتها کنجکاویام را به بازی میگرفت.
به نمایش افتتاحیهی این فیلم (در تئاتر شهر) نمیرسم؛ و طبعاً باید تا نمایش آن در فلسطین صبر کنم.
در دل آه میکشم، ویژهنامهی جشنوارهی مجلهی فیلم– که گفتوگوی من با حاتمیکیا در آن چاپ شده– را مثل همیشه با دقت و احتیاط میگذارم توی کیف دستیام و وارد قفس کاغذیِ مرغِ آمین میشوم ….
به محض ورود، نگاهم میافتد به تصویر فیلمساز محبوبم روی جلد یکی از کتابها که به گفتهی فروشنده، داغداغ به پیشخوان کتابفروشی رسیده: «من، کیشلوفسکی» ترجمهی حشمت کامرانی.
کتابی که تا مدتها به مونس و همراه همیشگیام تبدیل میشود؛ حتی تا مدتها بعد از آنکه در سینما فلسطین روی زمین سرد مینشینم و با چشمانی به نمنشسته «آژانس…» را تماشا میکنم.
سه.
تابستان سال ۱۳۹۱ است …. بعد از مدتها به دلمشغولی قدیمیام برگشتهام و از سر کنجکاوی– که آیا میتوانم؟!– متنهایی را (بیشتر برای دلِ خود) ترجمه میکنم.
دوستی که سایت (اینک تعطیل شدهی) «کادر» را اداره میکند برایم متنهایی را ایمیل میکند.
در میان آنها فایل پیدیاف کتاب کیشلوفسکی بیش از بقیه توجهم را به خود جلب میکند …. بهسرعت شروع میکنم به کار کردن روی آنها. اما همانطور که پیش از اینهم نوشتهام کار ترجمهی این کتاب بعد از پایان قسمت دهم که تا اوایل فصل دوم آن را در بر میگیرد بهدلیل آنچه که از سوی مدیر سایت «عدم استقبال خوانندگان و مخاطبان از این مطلب» عنوان شد نیمهکاره میمانَد. میمانَد برای وقتی دیگر شاید.
چهار
تابستان جانسوز ۱۳۹۳ است … گرما بیداد میکند …. بیست و پنج سال از نخستین دیدارم با اثری از کیشلوفسکیِ بزرگ و هفده سال از انتشار کتاب او میگذرد.
دوست و همکار عزیزم پویا نعمتاللهی پیشنهاد میکند در خیال خواب– که سایت رسمی او نیز هست– بازنشر اینترنتیِ تمام قسمتهای ترجمه شده (تا اینجا) را برعهده بگیرد.
چنین پیشنهادی شوقانگیز و روحیهبخش است؛ و بعد از مدتها خونی گرم در رگهایم جاری میکند.
برای پاسخ به این محبت– که در روزگار ما جزو کمیابهاست– از میان انبوه گرفتاریهای روزمره و شخصی، کورهراهی بهسوی نزدیکترین زمان ممکن میگشایم؛ و… نتیجهی نهایی، متنیست که پیش روی شما خوانندهی گرامی قرار دارد.
بخشی از یک کتاب ارزشمند که بدون شک از سوی یک استاد فقید برای عاشقان سینما و علاقهمندان آثار او به یادگار مانده است.
فایل این متن را در قالب word بردارید.
عالی بود. دست مریزاد.
[پاسخ]