قبلا در همین وبلاگ با خانم میترا الیاتی آشنا شده اید . مصاحبه خیلی جالبی با رادیو زمانه داشتند كه طی آن به مقوله خیانت در ادبیات داستانی كشور ، پرداخته شده بود .ایشان همچنین سردبیر و گرداننده سایت ادبی جن و پری هستند . كتاب ” مادمازل كتی و چند داستان دیگر ” از جمله تالیفات خانم الیاتی است كه به چاپ سوم هم رسید . قبلا هم خبرهایی در مورد تعطیلی این سایت در محافل ادبی به گوش می رسید كه ظاهرا در حد همان شایعه است( چونکه شماره بهمن ماه نشریه در سایت موجود است ). برای من همیشه مطالب و داستانهای قشنگی در این سایت وجود دارد كه بد نیست شما هم امتحانی بكنید .
داستان “ مرد مرده ” نوشته آقای نیما نقوی را برایتان از همین سایت انتخاب كرده ام . البته می بایستی قبلا از آقای نقوی اجازه درج داستانشان را در این وبلاگ می گرفتم ؛ ولی چند روز هم خودش چند روز است . حیفم آمد شما هم لذت نبرید .
مردِ مرده
نوشته : نیما نقوی
————————————————————-
من امروز صبح مردم. ساعت پنج و سه دقیقه. درست همان ساعتی که همیشه دوست داشتم بمیرم. بلند شدم و تا سقف اتاق آمدم بالا. به تنم که ساکت و بیصدا افتاده بود روی تخت نگاه کردم. روی پهلوی چپ خوابیده بود و پاهایش را جمع کرده بود توی سینهاش. درست مثل یک جنین سالم و رسیده که تب زاییده شدن دارد. پتو را تا گردنش بالا کشیده بود و محکم بهاش چنگ زده بود. خیال میکرد آن زیر گرمترین و راحتترین جای ممکن برای خوابیدن است. از پنجره که پردهی ضخیمش تا ته کشیده شده است آمدم بیرون. پوست تنم مورمور میشود. سوراخهای ریز پوستم برجستهاند و از هیجان میخواهند بشکفند. درست مثل وقتی که پنجره را باز میکردم تا هوای دهم فروردین بعد از یک باران بهاری بخورد به پوستم. هوای دهم دیماه میرود زیر پوستم. پوستم بیاندازه شاداب است و از پوست برآمده. کاش نرگس برمیگشت و میدید که مردهام. کاش میتوانستم این خبر خوش را زودتر به گوشش برسانم.
چقدر خوشحالم که سردم نیست. هوای دی همیشه آزارم داده است. موهای ساق دستم بلند شدهاند. شاید از هیجان باشد. بلند نفس میکشم. هیچ وقت این قدر راحت نفس نکشیدم. نفس که میکشیدم از نوک دماغم تا ریههام از سردی هوا میسوخت. نمیدانم چرا توی این هوای خوب هیچ کس از خانهاش بیرون نمیآید! الان ساعت چند است نمیدانم.
فکر میکنم نرگس باید پیدایش شود. برمیگردم پشت سرم را نگاه میکنم. نرگس کلید میاندازد توی در. چکمههایش را میکند و میاندازد پشت در. برفهای دور و بر چکمهها سُر میخورند پایین و کمکم آب میشوند. آب گلآلودی زیر چکمهها جمع میشود. توی دست نرگس یک کیسهی پلاستیکی است. خسته است. پای چشمهایش گود افتاده و سیاه است. پالتوی سیاهش را درمیآورد و آویزان میکند توی جارختی. شال پشمی روی سرش را میگذارد روی پالتو. دستکشها را به سختی میکشد بیرون. مفصلهایش خشک شدهاست و انگشتهایش راحت باز و بسته نمیشود. کاش زودتر برود توی اتاق خواب! کیف و کیسهی پلاستیکی را همراه دسته کلیدش میاندازد روی پیشخوان آشپزخانه که سر راه است. گره روسری را میگیرد و روسری را از سرش میکشد پایین. روسری را جلوتر میاندازد روی پیشخوان. توی دستشویی آب گرم را باز میکند روی دستهای یخزدهاش. دستهایش را صابونی میکند و زیر آب گرم معطلشان میکند. پشت سرم خشخش برف میشنوم.
برمیگردم پشت سرم را نگاه میکنم. مردی برفها را زیر قدمهایش له میکند. بیحوصله قدم برمیدارد و میرود طرف ماشینش. با جاروی توی دستش برفهای ماشین را میروبد. صورتش آشناست. فکر کنم از …..
نیما نقوی
مردِ مرده
من امروز صبح مردم. ساعت پنج و سه دقیقه. درست همان ساعتی که همیشه دوست داشتم بمیرم. بلند شدم و تا سقف اتاق آمدم بالا. به تنم که ساکت و بیصدا افتاده بود روی تخت نگاه کردم. روی پهلوی چپ خوابیده بود و پاهایش را جمع کرده بود توی سینهاش. درست مثل یک جنین سالم و رسیده که تب زاییده شدن دارد. پتو را تا گردنش بالا کشیده بود و محکم بهاش چنگ زده بود. خیال میکرد آن زیر گرمترین و راحتترین جای ممکن برای خوابیدن است. از پنجره که پردهی ضخیمش تا ته کشیده شده است آمدم بیرون. پوست تنم مورمور میشود. سوراخهای ریز پوستم برجستهاند و از هیجان میخواهند بشکفند. درست مثل وقتی که پنجره را باز میکردم تا هوای دهم فروردین بعد از یک باران بهاری بخورد به پوستم. هوای دهم دیماه میرود زیر پوستم. پوستم بیاندازه شاداب است و از پوست برآمده. کاش نرگس برمیگشت و میدید که مردهام. کاش میتوانستم این خبر خوش را زودتر به گوشش برسانم.
چقدر خوشحالم که سردم نیست. هوای دی همیشه آزارم داده است. موهای ساق دستم بلند شدهاند. شاید از هیجان باشد. بلند نفس میکشم. هیچ وقت این قدر راحت نفس نکشیدم. نفس که میکشیدم از نوک دماغم تا ریههام از سردی هوا میسوخت. نمیدانم چرا توی این هوای خوب هیچ کس از خانهاش بیرون نمیآید! الان ساعت چند است نمیدانم.
فکر میکنم نرگس باید پیدایش شود. برمیگردم پشت سرم را نگاه میکنم. نرگس کلید میاندازد توی در. چکمههایش را میکند و میاندازد پشت در. برفهای دور و بر چکمهها سُر میخورند پایین و کمکم آب میشوند. آب گلآلودی زیر چکمهها جمع میشود. توی دست نرگس یک کیسهی پلاستیکی است. خسته است. پای چشمهایش گود افتاده و سیاه است. پالتوی سیاهش را درمیآورد و آویزان میکند توی جارختی. شال پشمی روی سرش را میگذارد روی پالتو. دستکشها را به سختی میکشد بیرون. مفصلهایش خشک شدهاست و انگشتهایش راحت باز و بسته نمیشود. کاش زودتر برود توی اتاق خواب! کیف و کیسهی پلاستیکی را همراه دسته کلیدش میاندازد روی پیشخوان آشپزخانه که سر راه است. گره روسری را میگیرد و روسری را از سرش میکشد پایین. روسری را جلوتر میاندازد روی پیشخوان. توی دستشویی آب گرم را باز میکند روی دستهای یخزدهاش. دستهایش را صابونی میکند و زیر آب گرم معطلشان میکند. پشت سرم خشخش برف میشنوم.
برمیگردم پشت سرم را نگاه میکنم. مردی برفها را زیر قدمهایش له میکند. بیحوصله قدم برمیدارد و میرود طرف ماشینش. با جاروی توی دستش برفهای ماشین را میروبد. صورتش آشناست. فکر کنم از همسایهها باشد. حتمن از همسایهها است. میانهام با همسایهها خوب نبود. نه اینکه خوب نباشد. هیچ وقت حوصلهشان را نداشتم. چقدر هوا خوب است. میروم بالا تا همه چیز این دور و بر را زیر نظر بگیرم. هیچ چیز کوچک نشده. خانهمان، تیر چراغ برق، خیابان، مرد همسایه و ماشینش، هیچ کدام کوچک نشدهاند. خندهام میگیرد. همیشه اینطوری تجربه کرده بودم. بقیه هم همین را میگفتند. «اگر بروی بالا چیزهای زیر پایت کوچک میشود.» چه دروغ کوچکی! تجربهی همه بهشان دروغ گفته است. ولی هیچ کس تا حالا به این دروغ کوچک توجه نکرده. همه این دروغ را شنیدهاند و بیچون و چرا قبولش کردهاند. هر چه تجربه بهشان گفته بیشک پذیرفتهاند. و اصلن فکر نکردهاند که تجربه دارد از اعتمادشان بهرهبرداری میکند و بهشان دروغ میگوید. چه دروغ جالبی! گسترهی دیدم هم بیشتر نشده. چیزهای بیشتری نمیبینم. همانهایی را میبینم که الان هم میدیدم. «اگر بالا بروی همه چیز را میبینی.» کدام همه چیز را؟ ولی فکر کنم بشود زاویهی دید را باز کرد. پشت سرم را نگاه میکنم. تمام شهر را برف سفید کرده. روی کوهها برف سنگینتر است. برف جادهها و بزرگراهها را روفتهاند. دوتا گربه براق شدهاند به هم. بغل دستشان یک گربهی دیگر کیسهی آشغال را بو میکشد. احتمالن رفتگرها زیر برفها ندیدندش. مرد همسایه ماشینش را روشن گذاشت و رفت توی خانه. ولی هیچ چیز کوچکتر نیست. همه چیز اندازهی خودش است. بالا هم که میآیی هر چیز اندازهی خودش را دارد. چیزها کوچک یا بزرگ نمیشوند. نرگس چی شد؟ برمیگردم پشت سرم. از پنجره میروم تو.
صابون دستهایش شسته شده ولی دستهایش هنوز زیر شیر است. چقدر دستهایش خشن شده! ندیده بودم! باید یه کم به خودت استراحت بدهی نرگس جان! صورتش را میشوید. توی آیینه به خودش نگاه نمیکند. میرود توی آشپزخانه و زیر کتری را کبریت میزند. مینشیند پشت میز آشپزخانه. آرنجهایش را میزند روی میز و کف دستهایش را روی گونهها میفشارد. سرش را پایین میگیرد. موهای سیاهش از روی شانهها پایین میریزد. چشمهایش را میبندد و به زوزهی پیوستهی کتری گوش میدهد. منتظر نشسته تا کتری خفه شود و به جای اینهمه سروصدا آبش را بجوشاند. چه انتظار کسالتباری! خیلی آزاردهندهتر از انتظار من برای آمدن تو به اتاق خواب است. راستش را بخواهی انتظار من آزاردهنده نیست. هیجان دارد. میخواهم بدانی که دیگر سرمای دی آزارم نمیدهد. انتظار تو مثل وقتهایی است که من بعد از یک برف سنگین منتظر درآمدن خورشید میماندم تا برفها را آب کند و مرا از سوز سیاهی که موقع راه رفتن توی برف میپیچید توی انگشتهای پاهام برهاند. هیچ جوراب پشمی ضخیمی هم چارهساز نبود. خورشید لج میکرد و درنمیآمد و لج مرا درمیآورد. وقتی لجم میگرفت سرما میآمد بالا تا توی استخوانهای قفسهی سینهام. آن وقت شروع میکردم به لرزیدن. انتظار تو هم کم از آنوقتها ندارد. چقدر روشن احساست را میبینم! خیلی زلال شدهای! از پشت میز بلند میشود. آب که هنوز جوش نیست! قوری را میگیرد زیر شیر آب و میشوید. چای میریزد توی قوری. کیف و کیسهی پلاستیکی و کلیدش را از روی پیشخوان برمیدارد. میرود طرف اتاق خواب. روسریش را هم برداشت. قلبم تند میزند. مضطربم. نرگس در را باز میکند. میرود طرف گنجه و فقط یک نیمنگاه به تن من میاندازد. در حالی که کیف و روسری را میگذارد توی گنجه و لباسها را آن تو پس و پیش میکند آرام صدایم میزند. «نوشه! نوشه جان! بلند نمیشی؟ مگه نباید بری؟ پاشو بیا صبحونه بخوریم! من میخوام بخوابم. خیلی خستهام.» میرود بیرون و در را هم میبندد. تن من هم که همچنان با تمام توان پتو را چنگ زده و زیرش گلوله شده است. ساکن و بیحرکت. میروم بالای سرش میایستم. چند ساعت است که خوابیده؟ ساعت چند است نمیدانم. انگار سالها است که خوابیده و همیشه همینطور بیحرکت بوده، درست مثل یک تندیس، یک پیکره. نه به ارزشمندی یک پیکره. حتا نمیشود توی میدان گذاشتش تا چشمنواز باشد. بهش لبخند میزنم. این پیکرهی خوشخواب را به حال خودش میگذارم و از پنجره میروم بیرون. نرگس پرده را کنار نزد. آخر خسته است و میخواهد بخوابد. توی اتاق روشن خوابش نمیبَرد. پارچهی این پرده را خودش انتخاب کرد و داد که بدوزند. پارچهی ضخیم انتخاب کرد تا جلوی نور را بگیرد. میگفت «شبهای کشیک خیلی خسته میشم. صبح نور نمیذاره بخوابم. سردرد میگیرم.» با این همه ابر توی آسمان، آفتاب روی پوستم میلغزد. پوستم هیجان دارد و از شدت هیجان میخواهد پاره شود. انگشتهای پاهایم را روی ابرها میرقصانم. انگشت شستام را برمیگردانم و میچسبانم روی پایم. مفصلهام هیچ وقت این قدر انعطاف نداشتهاند. وقتی پرتو آفتاب از لای انگشتهای دستم که آن را جلوی صورتم میگیرم میتابد توی چشمم سرخوشتر میشوم. پیش از این هیچ گاه نتوانستم به آفتاب زل بزنم. مرد همسایه برمیگردد توی ماشینش. خمیازه میکشد و تنش را کش و قوس میدهد و آهسته راه میافتد. دو گربه کیسهی آشغال را پاره کردهاند. نگاه میاندازم پشت سرم.
نرگس قوری را آب میکند. قوری را میگذارد روی کتری. دستش را جلوی دهانش میگیرد و خمیازه میکشد. به دنبال نان میگردد و وقتی میبیند برای صبحانه نان توی یخچال داریم خیالش آسوده میشود. راه میافتد طرف اتاقخواب. در را که باز میکند من دوباره مضطرب و هیجانی میشوم. «نوشه جان! چرا بلند نمیشی؟» آرام میآید نزدیک تخت و به تن خاموشم نگاه میاندازد. پتو را آهسته طوریکه مبادا تن من ناگهان از خواب بپرد و ناراحت شود کنار میزند. من به این ملاحظهکاری نرگس میخندم. طفلک هنوز نمیداند من مردهام. پتو از چنگ تنم رها نمیشود. نرگس بازوی تنم را میگیرد و آرام تکان میدهد. ناگهان دستش را از بازوی تنم دور میکند. مثل اینکه برقش بزند. شانهی راست تنم میچرخد طرف نرگس و قدری تنم تکان میخورد. نرگس رنگش پریدهاست. مضطرب و شوکه است. دوباره دستش را دراز میکند طرف بازوی تنم. این بار بازوی تنم را محکم میچسبد و بلندتر میگوید «نوشه چرا ادا درمیآری!؟» نرگس بغض کرده، بازوی تنم را به شدت تکان میدهد و فریاد میزند «نوشه! نوشه!» بغضش میترکد و اشکریزان باز فریاد میزند. بلند میشود و میدود طرف در آپارتمان. ناباورانه فریاد میزند. من هم شوکه شدهام. فکر نمیکردم نرگس این طوری منقلب شود. زن همسایه از واحد روبرویی سراسیمه بیرون میآید. چهراش آشنا است. چهرهاش بیش از یک همسایه آشنا است. گمانم دوست صمیمی نرگس هم باشد. نرگس فریاد میزند «نوشه! نوشه!» و بازوی زن را میگیرد و میکشاندش داخل خانه. زن با ترس به نرگس نگاه میکند و همراه او میدود. دم در اتاق، نرگس میایستد و با انگشت تن مرا نشانه میرود. هرچه فکر میکنم نام زن یادم نمیآید. زن با ترس و دودلی به تخت نزدیک میشود. دست میزند به دست تنم و مثل نرگس دستش را با سرعت دور میکند. نرگس روی زمین زانو میزند. زن حیرتزده از تخت دور میشود، نرگس را در آغوش میگیرد و سر نرگس را میچسباند توی شکمش. چند تا آدم دیگر هم با عجله میآیند توی اتاق و هاج و واج نگاه میکنند. نرگس ضجه میزند «نوشه! نوشه! – سیمین! نوشه.» آها، اسمش سیمین بود. دوست صمیمی نرگس. سیمین هم دارد گریه میکند. مردهای هاج و واج میآیند و تنم را روی تخت پخش میکنند. یکیشان ساعد تنم را گرفته توی دستش و گوشش را به دهان تنم نزدیک کردهاست. یکی دیگر آیینهی آرایش نرگس را از روی پاتختی برداشت و گرفت جلوی دهان تنم. سیمین همانطور که نرگس را بغل کرده و آرام اشک میریزد، شانهی نرگس را میمالد. زنهای دیگر هم که سه نفرند ایستادهاند بالای سر نرگس. طفلکی نرگس اشک میریزد و زار میزند. یکی از مردها فریاد میزند «زنگ بزنین اورژانس!» آن سه زن مات ماندهاند و زل زدهاند به تن من. حتمن همسایههای دیگرمان هستند. مرد میدود توی هال. یکی از زنها داد میزند «گوشی! گوشی!» مرد برمیگردد توی اتاقخواب و گوشی را از روی پاتختی برمیدارد. زنها نرگس را بلند میکنند تا ببرندش بیرون. نرگس مقاومت میکند و فریاد میزند. سیمین و زنها نرگس را به زور میبرند بیرون اتاق. من متحیر زل زدهام به نرگس. گریهها و نالههای نرگس ناراحتم کرده. میآیم بیرون. هوای زمستانی دوباره لبخند مینشاند توی لبم. سرخوشم. دست میکشم روی بازوهایم و بلند نفس میکشم. یادم آمد. آن مرد که صبح توی برفها با ماشینش رفت شوهر سیمین است. از این که نرگس از مرگ من ناراحت است احساس گناه میکنم. اما مردنم که دست من نبود. از این که از مردنم خوشحال هستم احساس گناه میکنم. ولی از ته قلب خوشحالم و این خوشحالی را نمیتوانم پنهان کنم. لبخند مینشیند روی لبهایم. برای این که از بار گناهم بکاهم برمیگردم پیش نرگس. نرگس ضجه میزند و میگرید. نالههایش همه را متأثر کرده و اشکشان را درآورده است. میایستم بالای سرش. «نرگس جان! تو که هر روز خودت تو بیمارستان چند تا از این موارد میبینی. باید برات عادی باشه! ببین من چقدر شادم! خودت هفتهی پیش تعریف کردی شب کشیکت یکی مرد. تا دکتر رو خبر کردی طرف تموم کرده بود. گفتی دیگه خودت رو ناراحت نمیکنی چون چارهای نیست. گریزی نیست. باید عادت کرد. خودت گفتی همون جور که به چای بعدازظهر یا خواب بعدازظهر عادت کردهایم باید به مرگ هم عادت کنیم. تازه مرگ خیلی لذتبخشتر از چای یا خواب بعدازظهره! خیلی لذت بخشتر! حتا نمیتونی تصور کنی. اصلن میدونی چیه؟ مشکل تو و تمام این آدما عادت کردنه. اگر تو به من عادت نکرده بودی الان این قدر عذاب نمیکشیدی. و دیگه نیاز نبود به نبودنم هم عادت کنی. اگه کار تو عادت کردن بود خوب یه جا مینشستی تا خیلی زود و راحت به چیزای دوروبرت عادت کنی. دیگه پا هم لازم نداشتی. لازم نبود راه بری تا اطرافت تغییر کنه و چیزای تازه ببینی. سعی کن دوروبرت مرتب تغییر کنه نه این که از تغییر بترسی. خواهش میکنم خودت رو ناراحت نکن!» نرگس زار میزند. دستم را میگذارم روی صورتش تا اشکهایش را پاک کنم. اما نه دستم را حس میکند نه حرفهایم را میشنود. بقیه آدمها میخواهند دلداریش بدهند. میگویند صبر کن تا اورژانس برسد. شاید خوب شود! شاید از هوش رفته باشد! آنها مطمئن نیستند که من مرده باشم. ولی نرگس خوب میداند که من مردهام. او مثل خودم مطمئن است که من مردهام. آخر او پرستار است. مرگ را میشناسد. مرگ را خوب میشناسد. همان لحظه که بازوی تنم را لمس کرد فهمید که من مردهام. اورژانس میرسد. امدادگر اورژانس میآید بالای سر تنم. با یک معاینهی کوتاه خیال همسایگان را راحت میکند. حالا همسایهها هم میدانند که مردهام. روی تنم که رنگش پریده و زیر چشمهایش گود افتاده پتو میکشند. حالا پتو سر پیکر را هم پوشانده. امدادگرها با جایی تماس میگیرند و تقاضای یک آمبولانس دیگر میکنند، بعد از مرد همسایه میخواهند منتظر آمبولانس پزشکی قانونی بماند. یکی از زنها آب قند میآورد برای نرگس. انگار چشمهایش میخواهند تلافی سالها نباریدن را درآورند. راستی چای چه شد؟ نرگس هنوز صبحانه هم نخورده. بعدش هم باید بخوابد. از اینکه تمام برنامههای نرگس را به هم ریختهام احساس گناه میکنم. یکی از زنها از مردها آهسته میپرسد «علت مرگ چه بود؟» چه سوال احمقانهای! علتش چه اهمیت دارد؟ مهم این است که من مردهام، که الان خوشحالم و میدانم که مزهی خوش مرگ از چای بعدازظهر هم بهتر است. علتی بهتر از این میخواهی؟ شادی و دانایی! همیشه دنبال علتند. خیلی کنجکاو نباش جانم! یکی از تجربهها دروغش را به تو خواهد گفت. تا چند ساعت دیگر پزشک قانونی از روی تجربهی گرانمایهاش علت مرگ را کشف خواهد کرد. تجربهی گرانمایهی دروغگو! دانستن اینکه من به چه علت مردهام به چه درد تو میخورد!؟ نکند تجربهات را دربارهی انواع مرگ افزایش میدهد؟ به خودت زحمت نده! خوشبختانه مرگ نمیگذارد تا تجربه دربارهاش دروغپردازی کند. مهم این است که الان نرگس ناراحت است و تو بتوانی آرامش کنی! یکی از زنها به امدادگر چیزی میگوید. امدادگر از کیفش سرنگی بیرون میآورد و بازوی نرگس را مایهکوبی میکند. زن جعبهی دستمال کاغذی را از روی پاتختی برمیدارد و میگیرد جلوی نرگس. از نرگس میخواهد اشکهایش را پاک کند. «دستمال که اشک را نمیزداید!*» سیمین میگوید «الان آروم میشی عزیزم!» نرگس آرامتر میگرید. من هم خیالم راحت میشود. یکی از زنها میرود بچههایش را راهی مدرسه کند و میگوید «زود برمیگردم.» یکی از مردها به مرد دیگر چیزی میگوید و میرود. کنجکاو نیستم که بشنوم. مردِ دیگر به یکی از زنها میگوید «من میمونم. نمیرم.» چه همسایههای مهربانی! قدرشان را ندانستم. سیمین از نرگس که حالا او را روی راحتی مینشاند میپرسد «به مادرت زنگ بزنم؟» نرگس اشکبار میگوید «نه! اول به برادرِ نوشه-» اسمم را که میگوید باز گریهاش شدید میشود. نرگس به دفترچهی تلفن روی پیشخوان آشپزخانه اشاره میکند. از پنجرهی هال میآیم بیرون. هوا باید گرمتر شده باشد. پوستم چه شوقی دارد! اگر نرگس میدانست الان چه هیجان و آرامشی دارم اینقدر خودش را آزار نمیداد. فکر نکنم بتواند درک کند. هیجان با آرامش! فکر نکنم مرگ را خوب بشناسد. شاید هم به خاطر من نباشد. شاید نگران خودش است. نگران تنهایی، دلتنگی. نمیدانم. میآیم روی ابرها. میخندم. چشمهایم را باز میکنم روی آفتاب. آفتاب از چشمهایم سرازیر میشود توی رگهام. قلبم میتپد. انگار کمبود نور داشت. به آن زن علتجو میتوانم بگویم دیشب چرا مردم. دیشب موقع خواب تلفنی با نرگس صحبت کردم. وقتی به او گفتم که لرز دارم بهم پیشنهاد کرد یک لیوان شیر بخورم. طفلک نرگس نمیدانست من به یک لیوان نور احتیاج دارم نه شیر. کاش به خاطر اینکه تجربهاش بهش دروغ گفته است خودش را سرزنش نکند! آمبولانس آمد؟
برمیگردم پشت سرم را نگاه میکنم. ساعت چند است نمیدانم. نرگس افتاده روی راحتی. تمام تنش کرخ است. مفصلهایش سختتر شده. حتا نای گرییدن هم ندارد. سیمین ایستاده بالای سرش. دو مرد با برانکار میآیند تو. نرگس میخواهد از جایش بلند شود. سیمین بازوی نرگس را میگیرد و کمکش میکند بلند شود. مردها پیکرم را که رویش ملافهی سفید کشیدهاند میبرند بیرون. برادرم همراهشان میرود. نرگس دستش را دراز میکند طرف مردها و لبهای خشکیدهاش چیزی زمزمه
میکند. میخواهد همراه پیکرم برود. سیمین و دیگران مانعش میشوند. نگران نباش نرگس جان! بردندش. نمیخواهد نگران آن تندیس باشی. آنها میدانند توی کدام میدان کارش بگذارند. اگر بعضی از ما آدمها وظیفهمان را نمیشناسیم عوضش کرمها و مورها کارشان را خوب بلدند توی آن نظام هستی.
*آرسنی تاركوفسكی
مشهد، اردیبهشت 86
داستان جالب و خواندنی است. لطفا این عزیز از دست رفته را به پهلوی چپ بخوابان تا داستان بیشتر اثرگذار باشه.
[پاسخ]