نوستالژی‌های رنگ‌باخته

دیروز برای من روز عجیبی بود.

از طرف یکی از دوست‌‌ها، یک فلش پر از موسیقی برایم رسید.

خب! من سلیقه‌ی خیلی سخت‌گیرانه‌ای در این زمینه دارم و از بین حدود 300 تا آهنگ، توانستم تنها 11 عدد از آن‌ها را برای خودم بردارم.

موضوع هم به یکی از این آهنگ‌ها مربوط می‌شود.

راستش من که نزده، می‌رقصم… دوست دارم به همان جایی برگردد که تمام سال های گذشته بوده؛ حالا شما بخوانید کنج مهجور خاطرات رنگ‌پریده…

بدم نمی‌آید مدام  نوستالژی گس سال‌های گذشته را  مزمزه کنم.

اما  خدایی‌اش تو بگو کدام خواسته‌ی  ما اجابت شده که این یکی بشود؟!

نمی‌دانم کی بود که می‌گفت گاهی برای کنار زدن بختک افتاده بر سینه‌ات، باید از خیلی چیزها بگذری … شکسته شدن بغض‌های کهنه، همیشه  آرامش و سبکی به دنبال ندارد.

من خودم تجربه کرده‌ام…. وقتی می‌‌شکنند، تازه آوار می‌‌شوند روی سر تو  و چیزهایی که زمانی دوست‌شان داشته‌ای ………. و آن‌قدر خراب می‌‌کنند و خراب می‌‌کنند و تلخی و شوری را روی صورت‌ات حک می‌‌کنند که دیگر هیچ چیز نتواند مثل روز اول‌اش شود.

چه می‌‌شود کرد، بعضی داستان‌ها، این طور تمام می‌‌شوند… چه می‌‌شود کرد

بگذریم …

سال‌های قبل بود. شاید 15 سال پیش یا قبل از آن شبکه‌ی پنج سریالی پخش می‌کرد که اسم‌اش را الان فراموش کرده‌ام.

یادم هست امین حیایی و مهدی صبایی و کیهان ملکی و دو سه نفر دیگر که بعدها از سینما و تلویزیون سر درآوردند، از این سریال شروع کرده بودند.

آقای محمدرضا عیوضی تیتراژ ترانه‌ی پایانی کار را می‌‌خواندند که شعرش این بود:

مثل یک رنگین‌کمون هفت رنگ                 سرگذشت زندگی‌مون رنگ رنگ

 ای زمینی ای قدیمی همقطار                 در دل شب شبنم عشقی بکار

 شهر شب با مردم چشمک‌زن‌اش            غصه‌هام رو ریخته توی دامنش

ازدحام کوچه‌های بی‌کسی                    پر شده از یک بغل دلواپسی

 این منم دلواپس بود و نبود                    از غم «ای‌کاش»‌ها چشمم کبود

تا به کی از آرزوهامون جدا                     با تو هستم با تو مستم ای خدا 

بقچه‌ی عشقم همیشه باز و باز             جانمازم تشنه‌ی راز و نیاز

همزبونی‌ها اگه شیرین‌تره                    همدلی ار همزبونی بهتره …..

این آهنگ در آن دوران گل کرده بود و همه‌جا می‌شد آن را شنید. یک‌جورهایی همه دوست داشتند با آن همذات‌پنداری بکنند… خلاصه جاده‌ی تاویل همیشه باز بود و هرکسی راه خودش را می‌رفت…

در آن دوران، تجربه‌های خیلی خوبی با این آهنگ و مفهوم آن داشتم… چه تنهایی و چه با دوستانم…

دیروز وقتی این آهنگ را شنیدم، دیدم که از بین همه‌ی بچه‌های آن موقع، سه چهار نفر  بیش‌تر برایم باقی نمانده‌اند.

 به آن‌ها زنگ زدم.

اولی  خاموش بود … دومی توی جلسه‌ی کاری بود …. سومی توی حمام بود (زنش این‌طور گفت) و چهارمی هم گوشی را برنداشت.

حالا من مانده بودم و یک مشت خاطره و رویاهای جرخورده و پاره‌پوره که هیچ‌کسی هم نبود تا بتوانیم قسمنی از آن را با هم دوباره ترمیم کنیم….

این که گفتم « تلخی و شوری را روی صورت‌ات حک می‌‌کنند که دیگر هیچ چیز نتواند مثل روز اول‌اش شود»، اشاره به همین‌جا بود.

یکی دو نفرشان بعد از  دو ساعت زنگ زدند و گفتند «کاری داشتی؟»

 گفتم: «نه ! ببخشید اشتباه شد. می‌خواست شماره‌ی یکی دیگر را بگیرم اما شماره‌ی شما را گرفتم… »

 قضیه به همین سادگی تمام شد و دستمایه‌ای که می‌شد چندین روز را با آن نشخوار خاطرات کنی؛ به همین سادگی از دست رفت.

بله . بله. به همین سادگی….  

فقط از دستم برآمد که بگویم:«يادش به خير!» ….  

جایی دیدم که می‌گفت: اين خصوصيت انسان است که چون يکبار زندگي مي‌کند، هميشه حسرت گذشته را مي‌خورد و ته دلش دوست دارد برگردد و گذشته‌اش را ترميم کند.  

«يادش به خير!» يعني ناتواني، يعني تسليم در برابر گذشته‌اي که مي‌شد بهتر باشد و نشده است. یعنی همان کبودی چشم‌ها که در متن همین ترانه  از آن یاد شده است.

اين حسرت به گذشته، مختص يک نژاد يا يک عصر يا جغرافيايي خاص نيست. حداقل من اينطور فکر مي‌کنم….  

گمان کنم  همه‌ي آدم‌ها حسرت گذشته‌شان را مي‌خورند، چون همه‌شان فقط يک بار زندگي مي‌کنند. هر کاري که انجام مي‌دهيم نشان از گذشته را بر خود دارد…. .

فکر مي‌کني اگر در گذشته‌ات چنان مي‌کردي، امروز چنين مي‌شد. 

اما اين جهانشمولي «حسرت» باعث نمي‌شود که واکنش همه‌ي آدم‌ها به گذشته را يک‌کاسه کنيم.

حتماً دور و بر خودمان،  مي‌شناسيم  کساني که بيست و چند سالشان است و آواي قمرالملوک وزيري را گوش مي‌دهند و نهايتا از ایرج و گلپایگانی و بنان جلوتر نمي‌آيند.

بعضی‌ها می‌گویند زندگی ما، یک «کپی» پیش‌پاافتاده از یک «اصل» ی است که شاید هیچ وقت کسی آن را ندیده و حداقل قرار نیست به دست‌اش آورد…  

شما چه فکر می‌کنید؟   

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *