امروز یدالله میآید. برایش از این خرماهای توی جیبم میبرم. یدالله پنجاه سال آزگار است عاشق دخترکی است و هروقت ازش بپرسی میگوید: «دخترکی هفده، هجده ساله است».
پیرمرد نمیداند پنجاه سال است کور شده و این دنیای سیاه و پلید را ندیده است و دخترک که به قول او هنوز جوان و زیبا است، اگر خدا او را نکشته باشد، پیرزنی است با صورت چروکیده.
قبلاً برای یدالله دلم میسوخت. برای سادگیاش. ولی حالا آرزو میکنم کاش من هم مثل او؛ این دنیای سیاه را نمیدیدم.
یدالله با آن عینک سیاهش دلی به بزرگی همهی زیباییهای ازدسترفتهی دنیا دارد. خودش میگوید این قدر برای دخترک گریه کرده که چشمهایش کمکم سویشان را از دست دادهاند.
امروز رضا هم میآید. با قفس کبوترهای جلد و آن صدای معصومانهاش که هر پنجشنبه کنار صحن داد میزند: «آزاد کنید. برای رضای خدا آزاد کنید».
و هروقت به او میگویی این کبوترهای جلد را چرا میفروشد، میگوید: «من پول میگیرم چون مردم میخواهند کبوترهای سپید و سرخ مرا در دست بگیرند و پروازشان را نگاه کنند. من پول چند تا پر نمیگیرم، لذت آزاد کردن و رفرفهی پروازشان را به مردم میدهم»
امورز باید از رضا دربارهی کبوتر سفید بپرسم و کمی خرما به او بدهم.
در همین افکار هستم که مشکریم صدایم میزند. پشت سر مشکریم سیگاری روشن میکنم و راه میافتم. بعد از چند دقیقه به ردیف قبرها میرسم…
برگرفته از رمان «مردگان» …. نوشتهی «رضا ایزی»
نشر آموت … چاپ اول … زمستان 1390