نشانی (داستان کوتاه)

علیرضا:  آنروز با كمي تاخير رسيد آپارتمانم. سابقه نداشت توي اين مدت دير كنه. نمي‌خواستم حركت غيرعادي از خودم نشان بدهم. مثل هميشه به محض ورود، دست داديم و روبوسي كرديم. قرار بود كه برايم شام درست كند. نفهميدم چرا دير كرده بود.

الهه:  آپارتمان علیرضا در بهترين نقطه‌ي شهر بود. از توي آپارتمان كوچكش مي‌شد شهر را از آن بالا ديد. حتي مسير نوراني چراغ‌هاي بهشت‌زهرا هم معلوم بود. البته علیرضا هم موجود آرامي بود. اولش كاري به خير و شر من نداشت. فقط گفته بود تا موقعي كه با اون هستم، با كس ديگري نباشم. انتظار چندان بي‌معني‌اي هم نبود و من هم قبول كردم. اون شب مي‌بايستي شام درست مي‌كردم. نمي‌دانم چرا خيابان اصلي آنقدر شلوغ بود. خيلي معطل شدم. به محض اينكه رسيدم، شروع كردم به آشپزي.

علیرضا: دست‌پخت خوبي داشت. در بين همكارها، فقط من بودم كه محل كار و زندگي‌ام، يكي بود. وقتي كه الهه براي اولين بار به اينجا آمد، در همان برخورد اول چيزي در رفتارش ديدم كه انگار يك صميميت كش‌داري بين ما وجود دارد.

الهه: فكر كنم…. آره.. . توي نمايشگاه نرم‌افزار‌هاي آمار و علوم اجتماعي بود كه با علیرضا آشنا شدم. من خبرنگارافتخاري هفته‌نامه‌ي دانشكده بودم و علیرضا هم دبير علمي نمايشگاه. وقت مصاحبه نداشت و مجبور شدم در دفتر كارش قرار بگذارم. از بدشانسي، باطري mp3player  من خالي شد. موبايلم هم صدا و تصوير ضبط نمي‌كرد. مجبور شدم mp3player   علیرضا را قرض بگيرم. پس‌فردايش كه متن را پياده كردم، دوباره به دفتر علیرضا رفتم تا دستگاهش را پس بدهم. حس كردم پشت اون چهره‌ و رفتار رسمي و متفرعنانه، يك جوان روستايي و خام وجود داره كه هر لحظه حاضره تا يك عشق شهري را با تمام مخلفات آزار‌دهنده‌اش تجربه كنه.

علیرضا: بعد از اينكه دستگاه را پس داد، دنبال بهانه‌اي بودم تا بتوانم دوباره ببينمش. اين بود كه اصرار كردم قبل از چاپ مصاحبه، بايد حتما خودم متن را كنترل كنم. خودش متن را آورد. نمي‌دانم… حتما الهه هم از من خوشش آمد كه قرارهاي بعدي را شروع كرديم.

الهه:  وقتي كه داشتم پيازها را خرد مي‌كردم و چشمم به سوزش افتاده بود و علیرضا را مي‌ديدم كه با بي‌خيالي دارد به قول خودش در اينترنت وب‌گردي مي‌كند، يك لحظه حس كردم كه شده‌ام مثل اين زن‌هاي جوان بدبخت كه دائم در حال سرويس دادن به شوهرانشان هستند. حرصم گرفت. اگر زني بخواهد شوهرش را از هر جهت راضي نگه دارد، بايد يك شركت پيمانكاري خدمات تاسيس كند و حداقل 10 نفر را براي آشپزي و خريد و نظافت و رفت‌و‌روب و شست‌و‌شو و هزار كوفت و زهرمار ديگر استخدام كند. شانس آوردم كه علیرضا، آدم سرد مزاجي است و توي اين ده روزه، تقاضاي سكس و يا حتي معاشقه‌هاي سبك هم نكرده؛ والا نمي‌دونستم چكار كنم.

علیرضا:  هميشه حس مي‌كردم يك چيزي كم است. جور در نمي‌آمد. من از الهه فقط يك شماره‌ي موبايل داشتم. همين. نه آدرسي؛ نه حتي شماره‌‌ي يك تلفن ثابت. مي‌گفت كه در خوابگاه زندگي نمي‌كند. حتي نمي‌دانستم كه آيا بچه ي تهران است يا مثل خودم بچه‌ي شهرستان است.  هيچ وقت از او نخواستم اطلاعات كاملي از خودش به من بدهد. گفتم اگر دلش خواست، مي‌دهد. ولي اينطوري نشد.

الهه:  علیرضا مي‌خواست چيزي بگويد. اين اواخر سربسته حرف مي‌زد. هر وقت همكلام مي‌شديم، وزن ترديد را توي كلمه‌هايي كه به سمتم پرتاب مي‌كرد، به خوبي حس مي‌كردم. توهم شك‌برانگيزي در اطرافش پيدا شده بود و بدجوري از اين بابت رنج مي‌برد.

علیرضا:  مشكل مالي نداشتم. الحمدالله چرخ شركتم مي‌چرخيد. با چند تا از شركت‌هاي دولتي زد و بندي داشتم و ناني در مي‌آمد. به خانواده‌ام در شهرستان كمک مي‌كردم. درآمدم در حدی بود که بتوانم یک زندگی نیمه‌مرفه را اداره کنم. البته پس‌انداز که جای خود دارد. ولی… ولی نمی‌توانستم چشمانم را ببندم و جلوی اولین دختری که می‌پسندم، زانو بزنم و تقاضای عشق پاک و سالم کنم.

الهه: بالاخره همان شب، حرفش را زد.

علیرضا:  گفتم من نمی‌توانم با کسی که هیچ نشانه‌ای از او جز یک شماره‌ی تلفن ندارم، ادامه بدهم. الهه جواب داد که چه فرقی می‌کند. مهم این است که از با هم بودن، لذت ببریم.

الهه:  گفتم چرا فایل‌های ضمیمه‌ی ما  اینقدر مهم هستند و باید همیشه جریان زندگی ما مثل جریان یک ایمیل، مجبور باشه که فایل ضمیمه‌اش را از این آدرس به آدرس دیگر منتقل کنه؟ مگر خودمان نمی‌توانیم از موجودیتی که الان در حال تجربه‌اش هستیم، در کنار هم لذت ببریم؟ مگر هویت ما، الزاما آن چیزی نیست که دوست داریم باشد؟… {بقیه در ادامه‌ی مطلب}

علیرضا:  گفت مثلا چه کسی می‌تواند به یک شاخه گل رز، هویت مردانه و خشن بدهد؟

الهه:  گفتم  مگر می‌شود که برای یک کیسه سیمان، جنسیت لطیف و زنانه قائل بشویم؟

علیرضا:  قهوه درست کرد. بار سنگینی از سکوت در فضای خالی بین ما -درست درسمت راست من روی میز کوچک آشپزخانه‌ام- گیر کرده بود و فقط صدای قاشق چایخوری الهه  که داخل استکان چرخ می‌خورد، این سکوت را کمی جابجا می‌کرد.‌ به نقطه ی نامعلومی روی کابینت زل زده بود. شتک‌های قهوه از توی استکان بر روی میز آشپزخانه پرت می‌شدند. بعد یک دفعه مثل اینکه چیزی به ذهنش رسیده باشد، روی عضلات کمرش چرخی زد. انگار اصلا کمر به  بالایش استخوان نداشت؛ چون طوری چرخید که اگر یک آدم را بی‌هوا آنطور بچرخانند، حتما نخاعش پاره می‌شود. رو کرد به من و یک سؤال عجیب پرسید.

الهه: ‌پرسیدم فیلمِ «فریاد زیر آب» را دیده‌ای؟ علیرضا گفت آره. چطور مگه؟ پرسیدم داستانش یادت هست؟

علیرضا:  گفتم خب! عزت‌دستپاچه گرفتار یک عشق نا‌آگاهانه به یک زن بدکاره می‌شه. مرتضی دوست عزت، به طور اتفاقی از ماجرا باخبر شده و ترتیب یک ملاقات حضوری را می‌ده. وقتی عزت و خانومه توی اطاق هتل با هم روبرو می‌شن، عزت داغون می‌شه.

الهه:  پرسیدم با این حساب، مرتضی چه جور آدمی است؟ علیرضا گفت شاید فضول؛ شاید فداکار؛ شاید دوست واقعی.

علیرضا: الهه گفت که از نظر اون، مرتضی یک جور بدهکار اخلاقی معرفی می‌شه. به الهه گفتم اصلا این‌ها چه ربطی به ما داره؟ نکنه تو اون زن‌خرابه هستی و من هم عزت‌دستپاچه؟

الهه:  دلم نیامد بگویم آخر عاقبت کسی که تمام زندگی‌اش را یا درس خوانده و یا کار کرده و روزنامه‌ها را فقط برای پیدا کردن آگهی مناقصه‌ی شرکت‌های دولتی و یا خواندن صفحه‌ی حوادث که از دیروز تا امروز، کی به کی خیانت کرده یا  کدوم  جوان به خاطر رسیدن به زن مورد علاقه‌اش، با همکاری او شوهرش را ساطوری کرده و اینکه دیروز تا امروز چند نفر اعدام شدند و…. خریده، از این بهتر نمی‌شود! دریغ از یک ذره احساس و زیبایی‌شناسی. این خیلی بده که حس همذات‌پنداری در بیشتر ما از بین رفته. بقیه‌ی حرفم را قورت دادم.  نتوتستم حالیش کنم که جوهره‌ی فیلم، اون سکانسی است که عزت به مرتضی می‌گه که به‌واسطه‌ی دوستی با آن زن، می‌خواهد تلافی تمام در‌بدری‌هایش را درآورد. این سرنوشت زندگی جاری ماست. همه‌مان می‌خواهیم تلافی ناکامی‌ها و محرومیت ها و سرخوردگی‌هایمان را با چیزی یا کسی یا نمی‌دانم… یک کوفتی بالاخره دربیاوریم. این فیلم به نظر من یک برداشت نیمه‌رئالسیتی از هویت جمعی ماست. یعنی ما را اینجوری تربیت کرده‌اند. شاید دست خودمان هم نباشد که این‌ریختی بار آمده‌ایم. راستی آقای دکتر! این حرف‌ها به کنار! ممکنه نتیجه‌ی مثبت بگیریم؟ شانس موفقیت چقدره؟…………..

دکتر رضوانی؛ روانپزشک قوه‌ی قضاییه و مشاور ارشد سازمان بهزیستی؛ پرونده را بست. عینکش را درآورد. دو انگشت شست و اشاره‌اش را در منتهی‌الیه ابرو‌های راست و چپش قرارداد و سپس آنها را در امتداد ابروها به سوی هم هل داد.

پرونده‌ی مربوط به الهه را مطالعه می‌کرد که حاصل مذاکرات همکارانش با الهه  و علیرضا بود. نگاهی به پرونده انداخت. هنوز نیمی از پرونده برای مطالعه باقی مانده بود. دستیار روانپزشک قبلی، مذاکرات به عمل آمده با آن دو را با ظرافت و مثل یک سناریو، مرتب کرده بود.

دکتر رضوانی می‌بایستی نظر کارشناسی خود را در مورد عمل جراحی حمید (معروف به الهه)؛ پسر ترانس‌سکسوآل متمایل به جنسیت مؤنث؛ به دادگاه و تیم پزشکی جراحی اعلام می‌کرد.

در خلاصه‌ی پرونده ذکر شده بود که علیرضا فرهادی، هزینه‌ی جراحی را تقبل کرده است.

دکتر از پشت میز کارش بلند شد. غروب بود. از پشت پنجره‌، زن‌ها و مرد‌های جوان را می‌دید که دست در دست هم به سمت درب اصلی پارک ساعی می‌رفتند.

مطالب مرتبط

یک دیدگاه در “نشانی (داستان کوتاه)

  1. سلام پویا جان. خیلی نخلصیم. ز این داستان کوتاهت داشت خوشم می اومد که یه دفعه خورد تو ذوقم. فکر کنم از اونجایی که رفتی تو فاز دیگه. بهر حال امیدوارم یه روز داستان های کوتاهت رو چاپ کنی.

    [پاسخ]

  2. سلام
    داستان قشنگی بود و جذبم کرد، نکته‌های جالبی داشت که فکر آدم تلنگر می‌زد ولی به نظرم آخرش ساده‌تر از اون چیزی که در متنش ترسیم شده بود تموم شد…
    منظورم اینکه کیفیت مفاهیم و واقعیتهایی که در طول داستان بیان می‌شد بالاتر از پایانش به نظرم رسید…
    البته داستانها یا فیلمهایی که یک تغییر فاز غیر منتظره مثل این داره رو آدم باید با فاصله قضاوت کنه…شاید حسی که آدم چند لحظه بعدتر پیدا کنه با این حس آنی و لحظه‌ای فرق کنه.
    مثلن تو فیلم وقتی همه خوابیم در لحظه‌ی دیدن فیلم از تغییر فازها زیاد خوشم نیومد، ولی بعدن احساس کردم خوب بودن و جالب 🙂
    مخلصیم.

    [پاسخ]

    پویا نعمت‌اللهی پاسخ در تاريخ اسفند 3ام, 1388 15:03:

    جناب مروج

    ممنون از توجه‌تان

    خب! تا حدود زیادی سلیقه‌ای است.

    به هر حال تشکر

    [پاسخ]

  3. تشکر و احترام
    راستش زمان ما هم از این خبرا نیست ولی تو زندگی من تا دلت بخواد از این خبراست !
    اما در مورد پستت ؛
    منم زیاد آخرشو دوست نداشتم ، اما متنشو خیلی دوسم اومد !
    ضمن اینکه یاد یه خاطره افتادم ، من و دوست بسیار صمیمیم رضا پیش از اینکه به یه کشور دیگه پناهنده بشه خیلی با هم بیرون می رفتیم ، کلی کافه و رستوران هم کشف کردیم که حالا بماند ، یه بار که رفته بودیم رستوران ژووانی نزدیک نیم ساعت طول کشید تا یکی بیاد سفارش بگیره ازمون ، من گفتم شاید ما غیر عادی هستیم ، بعد که برگشتیم دور و برمونو نگاه کردیم دیدیم غیر از ما دو تا که سیبیل تو سیبیل نشسته بودیم مابقی سیبیل ها به همرا جنس لطیف در اون مکان حاضر بودن و یهویی جفتمون گفتیم مملکته داریم ، بیچاره این دگر باشا !!!!
    در واقع همو سکچوالو ادبیات فارسی اندونش کردیم !!!
    همینجوری کلاً !!

    [پاسخ]

  4. تشکر و احترام
    راستش زمان ما هم از این خبرا نیست ولی تو زندگی من تا دلت بخواد از این خبراست !
    اما در مورد پستت ؛
    منم زیاد آخرشو دوست نداشتم ، اما متنشو خیلی دوسم اومد !
    ضمن اینکه یاد یه خاطره افتادم ، من و دوست بسیار صمیمیم رضا پیش از اینکه به یه کشور دیگه پناهنده بشه خیلی با هم بیرون می رفتیم ، کلی کافه و رستوران هم کشف کردیم که حالا بماند ، یه بار که رفته بودیم رستوران ژووانی نزدیک نیم ساعت طول کشید تا یکی بیاد سفارش بگیره ازمون ، من گفتم شاید ما غیر عادی هستیم ، بعد که برگشتیم دور و برمونو نگاه کردیم دیدیم غیر از ما دو تا که سیبیل تو سیبیل نشسته بودیم مابقی سیبیل ها به همرا جنس لطیف در اون مکان حاضر بودن و یهویی جفتمون گفتیم مملکته داریم ، بیچاره این دگر باشا !!!!
    در واقع همو سکچوالو ادبیات فارسی اندونش کردیم !!!
    همینجوری کلاً !!

    [پاسخ]

  5. سلام دوست عزيز
    سالروزشهادت امام حسن عسكري (ع)روبه شما تسليت مي گم ونيزآغازامامت حضرت مهدي أرواحنا له الفداه روبه شما وتمام عدالتخواهان جهان تبريك مي گم .
    وضمنا مطلب جديدي روباعنوان (خداکجاست؟!اگه هست پس چرااونونمی بینیم؟!! )نوشته ام ومنتظرنظرات سازنده شما هستم ومناظره كماكان دايرمي باشه.
    باتشكرصادقي

    [پاسخ]

  6. از قصه ات خوشم اومد اما اخرش یهو پرید با اخرش مخالف نیستم اما یهو یه جورائی انگار سرعت گرفت ارامش اولیه شو از دست داد شاد باشی دوست خوبم

    [پاسخ]

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *