نویسندهی مهمان: آقای علیرضا بوشش بهروز – همدان
========================================
ساعت پنج صبح است . روی تخت دراز کشیده و طبق معمول زیر نور قرمز لامپ خواب میبیند. با اینکه میتواند هر کسی را به درون خوابهایش بکشد،اما هیچ وقت در مورد آنها حرفی نمیزند .سرش را پایین میگیرد و در حالی که موهای بورش جلوی صورتش را گرفته است، بندینگ تاپش را صاف میکند و میگوید که چیزی از خوابها در خاطرش نمانده است.
با خوابهایش مشکل دارم ،غریزهام میگوید که به جاهای نامعلومی میرود، اما هنوز مدرکی بهدست نیاوردهام . صندلی جای همیشگیاش قرار دارد، کنج اتاق و رو به تخت. بهجز من کسی سراغش را نمیگیرد، به خاطر همین با احساسی که برایم شناختهشده نیست، میتوانم بگویم صندلی من.
از روی صندلی، احاطهام به تخت بیشتر است و جلوی کور شدن اشتهایم نسبت به ديدن پوست سفيدش را میگیرد.
روی صندلیام نشستهام و چندمین سیگارم را در فضای تاریک اتاق پک میزنم. زمان خیلی دیر می گذرد و تا روشن شدن هوا باید صبر کنم. خوشبختانه باید بگویم که زنم به بوی سیگار حساس نیست او مشکل تخمدان دارد و بچهدار نمی شود. دکتر ها میگویند که باید منتظر پیشرفت علم باشد، اما به نظر من چیز مهمی نیست .
پوست زنم سفید است و زیر نور قرمز لامپ میدرخشد. این لحظه را خیلی دوست دارم ، نمیشود به چیزی تشبیهاش کرد. نفس که میکشد، پوستش مانند سطح آب تکان میخورد و از لای در حمام پشتش مانند یک گزارش رسمی منتشرشده به نظر میرسد. وقتی که آب از روی پوست سفیدش سر میخورد، طوری میایستد که انگار منتظر چیزی ایستاده است و من می توانم با خیال راحت مقداری از تنش را از لای در دید بزنم.
لازم می دانم چیزی را اعتراف کنم. شبها که روی صندلی لم دادهام و در انتظار روشن شدن هوا، هی سیگارم را پک میزنم، به سرم میزند صندلي را به تخت نزدیکتر كنم. سرش روی بالش نرمي که هیچوقت از خودش جدا نمیکند آرام گرفته است و به آرامی نفس میکشد. نگران چیزی نیست و انگار خوابها اهمیتی برایش ندارند. این موضوع آزارم میدهد. یک بار تصمیم گرفتم متکا را از چنگاش در بیاورم .
وقت آرایشگاهاش بود و در خانه تنها بودم، متکا را توی کمدم گذاشتم و درش را قفل کردم.خیالم راحت بود و مطمئن بودم که دیگر نمیتواند خواب بیند. کلید در جای امنی بود و روی صندلیام که تنها به من تعلق دارد، نشسته بودم و به آرامی سیگار میکشیدم.
دود سیگار توی گلویم فرو می رفت و لبخندی که حاکی از رضایت بود روی لبانم مینشست. در همان حین صدای چرخیدن کلید در قفل به گوشم رسید. خودش بود. دوست داشتم عکسالعملش را وقتی که جای خالی متکا را می بیند ،در خاطرم نگهدارم . با صورتی بزکشده لای چارچوب در ایستاد و لبخدش را تحویلم داد. به آرامی به طرف تخت رفت و با حالتی که متوجه چیزی باشد به طرفم برگشت. مثل همیشه خونسرد بود، به طرف صندلیام آمد و کنارم ایستاد. احساس خوبی نداشتم. در حالی که موهایم را نوازش می کرد، دستش به داخل شلوارم رفت و کلید را از لای پاهایم بیرون کشید. کاری از دستم ساخته نبود، اطاق را ترک کرده بود و دوباره روی صندلیام تنها بودم. موقع برگشتن، متکا در دستاش بود. آن را جای همیشگیاش گذاشت و گفت که لای در حمام را باز میگذارد.
هوا در حال روشنشدن است. باید قبل از اینکه از خواب بیدار شود به تختخواب بر گردم، امشب هم نتوانستم راهی به خوابهایش پیدا کنم. باید مواظب باشم که ردی بجا نگذارم . هنوز از خواب بیدار نشده است، به آرامی نفس میکشد و پوستاش مانند سطح آب تکان میخورد. انگار چیزی برایش اهمیت ندارد.
سلام.متوجه نشدم: چرا شرمندگي؟؟؟ فروتني شما. اين پست اخير حتما مجوز ارشاد هم ميگيرد…
[پاسخ]
سلام. با مطلب ” حسین تو را باید کشت” آپم
[پاسخ]