این داستان در اولین جشنوارهی ادبی کشور، در جمع داستانهای قابلتقدیر قرار گرفت:
==========================================
دو قدم تا شادی
درب آسانسور که باز شد، سریع زد بیرون. راه خروج را بلد بود. به سمت دربهای خروجی بیمارستان رفت. چشمش به تابلوی بزرگی افتاد که بالایش یک ساعت قشنگ نصب کرده بودند. روی تابلو نوشته بود: «ساعات ملاقات 5/3 تا 5 بعدازظهر»
ساعت از 4 گذشته بود. دستی به کت و شلوارش کشید. جنسش به نظر عالی میآمد.خیلی وقت بود که کت و شلوار نپوشیده بود. هجوم مردمی که برای ملاقات مریضهایشان میآمدند، کلافهاش میکرد. سرش یک خورده گیج میزد. شاید به خاطر بوی بیمارستان بود.
به راه افتاد. رسید به لابی بیمارستان. یک سالن بزرگ که دور تا دورش را صندلی چیده بودند؛ به همراه دو تا درب بزرگ که به فاصله چند متر از هم قرار داشتند. از اون درهایی که تا کسی نزدیک میشود، خودش یکهو باز میکند. نظافتچی کف سالن را تی میکشید. دو تا خانم خوشگل پشت غرفهی اطلاعات به سوالات مردم جواب میدادند.
با قدمهای سریع به سمت درب خروجی رفت. نزدیک در که رسید، یک دفعه ایستاد. یک چیزی توجهش را جلب کرد. یک بورد شیشهای که داخلش با موکت سبز رنگی فرش شده بود و چند تا بریده جراید و اطلاعیههای بیمارستان بهش سنجاق کرده بودند. بالایش هم نوشته بود: «کمیتهی آموزش و پژوهش».
فکر کرد چند دقیقهای وقت دارد تا یک نگاهی به محتویات بورد بکند. در ثانی، الان توی شلوغی شهر که فیل هوا نمیکنند. هوای سالن هم بد نبود. تصمیم گرفت بماند. برگشت تا توی بورد را ببیند. از یک روزنامه، مطلبی را تحت عنوان «شادی از 8 راه وارد میشود» بریده بودند. حوصلهی خواندن مقدمه را نداشت.
یکراست رفت سر 8 راه شادی.
راه اول: خاطرات خوش خود را مرور کنید.
سعی کرد این کار را بکند. اولین چیزی که به یادش افتاد، عید سه سال قبل بود. با پدر و مادر و خواهر و برادر و زنداداشش رفته بودند ویلای شمالشان. همانجا با خانوادهی پريسا آشنا شدند. ویلای کناری آنها را کرایه کرده بودند.
هر روز قرار داشتند که صبح زود از درب ویلا تا کنار ساحل پیادهروی کنند. میرسیدند که لب ساحل، مینشستند روی شنها و دریا را تماشا میکردند. یک بار قرار گذاشتند که فردا صبحش طوری بیایند که طلوع خورشید را توی ساحل ببینند. ایدهی پريسا بود. میخواست از طلوع عکس بگیرد.
یکی از آن دوربینهای دیجیتالی گرانقیمت داشت. یک بار خواهرش را نیم ساعت دم یک دیوار بلوکی که رویش خزه بسته بود و یک بالکن کوچک هم بالایش بود، سر پا نگه داشت تا یک زاویهی مناسب پیدا کند. گفت که عکس را برای وبلاگش میخواهد.
روز ششم عید، دو تا خانواده از هم خداحافظی کردند و تلفنهای همدیگر را گرفتند. پريسا آدرس ایمیلاش را هم داد. مادرش خیلی خوشش آمد. پريسا دانشجوی سال آخر جامعهشناسی و از یک خانوادهی اصیل و فرهنگی بود و او، پسر یک حاجی سوپردار. به قول خودش یک خوردهبورژوا.
راه دوم: در زمان حال زندگی کنید.
با آنکه مرسوم نبود در خانوادهشان کسی بعد از دیپلم درس بخواند، ولی به هر زحمتی بود توانست فوق دیپلم برق بگیرد. پدرش موافق نبود که کاری به غیر از همین مغازهداری بکند. آن یکی برادرش را بعد از سربازی زن داد و گذاشت دم مغازه.
وضع مالی پدر خوب بود. برادرش با یکی از دانشجوهای دانشکدهی نزدیک مغازه، دوست شد و بعد با هم ازدواج کردند. تا درس زنداداش تمام شد، گفت که میخواهد برود سر کار. برادرش مخالفت کرد و به دستور مادر، دو تا بچهی شیر به شیر گذاشت روی دست زنداداش تا فکر کار کردن از سرش بیفتد. داداش ممنوع کرده بود که حتی با دوستهای دورهی دانشکدهاش رفت و آمد بکند. میگفت دوباره هوایی میشو د. دلش به حال زنداداش سوخت.
خودش بعد از آنکه نتوانست با فوقدیپلماش کاری پیدا کند، ناچار مجبور شد برود دم مغازه. اولش خجالت میکشید از دست مردم پول بگیرد، ولی بعد عادت کرد. توی خانواده، یک جور روشنفکر حساب میشد. برای همهی انتخابات، اول همه از او سوال میکردند.
به هرکسی رای میداد، بقیه هم به همان آدم رای میدادند؛ هرچند اصلا نظام انتخاباتی را چندان قبول نداشت. ميگفت نظام انتخاباتي كشور، با هدايت از بالا صورت میگيرد و اينكه نمايشي را به اسم جوهر واقعي دموكراسي معرفي ميكنند و هدفشان فقط فردگرايي و اقتصاد آزاد ِ سلطهگر و ليبراليسم است. معتقد بود در تجربههاي تاريخي سوسياليسم ، نمونههاي موفقتري وجود دارد.
با این خانواده، چطور میتوانست برود خواستگاری پريسا. یکی دو با برایش ایمیل زد ولی جوابی نگرفت. مادرش پیله کرد که به مادر پريسا زنگ بزند. پدرش میگفت خیلی هم دلشان بخواهد.
توی همهی کتابهایی که میخواند، خیلی در مورد ویژگیهای طبقهی خوردهبورژوا نوشته بودند، ولی این ویژگی خودبزرگبینی را توی هیچ کتابی ندیده بود. حاجی همهی مشکلات را با پول حل میکرد. از مالیات مغازه که با رشوه به مامورین مالیاتی توانسته بود مبلغ مالیاتش را به یکهشتم برساند؛ تا مشکل کاربری ساختمان کلنگی که اخیرا برای کوبیدن خریده بود و با رشوه و پارتیبازی موفق شد کاربری اداری بگیرد. و بالاخره پولهایی که خرج معلم خصوصی خواهر کوچکترش میکرد تا رد نشود.
شاید حق با مارکس نبود؛ اینکه طبقهی خوردهبورژوا میخواهد خودش را به طبقهی پرولتاریا نزدیک کند. حاجی بیشتر دوست داشت به طبقهی بورژوا نزدیکتر باشد.
با صدای آژیر آمبولانس به خودش آمد. نگهبان، در را باز کرد و یک آمبولانس با سرعت پیچید جلوی درب اورژانس. دو نفر بلافاصله پیاده شدند و درب عقب آمبولانس را باز کردند. یک زن جوان هم در حالی که بهشدت منقلب بود و ناله میکرد، از همان درب عقب پایین آمد. یک مردی که از آن فاصله معلوم نبود پیر است یا جوان را، از توی عقب آمبولانس کشیدند بیرون. ظاهرش که به نظر نمیرسید اثری از زخم و جراحت و خون داشته باشد.
شاید خودکشی کرده بود. فکر کرد خوش به حالش. چقدر آرام میمیرد. زن به سر و صورت خود میکوبید و بیتابی میکرد. دکترها ریختند بالای سر مرد روی برانکارد و شروع کردند حرف زدن با زن جوان و معاینهی بدن مرد. یکی از دکترها با دست به سمت اورژانس اشاره کرد. برانکارد چرخی را هل دادند به طرفی که دکتر اشاره کرده بود. یکی از خانمهای خوشگل غرفهی اطلاعات، اسم یک دکتر را پیج کرد.
پدرش ولکن نبود. میخواست زود زنش بدهد. به گوشش رسیده بود که چند تا از کتابهایش را برده بودند پیش همسایهی سر کوچهای. معلم بود. خیلی همه را ترسانده بود که این کتابها کار دستش میدهد. حرفهای ممنوعه دارد و جرم است. اینکه الان دوره عوض شده و باید امید داشت نه اینکه ناامیدی را ترویج داد. گفته بود همه چیز دارد اصلاح میشود. سید کارش درست است. انشاالله تا چند وقت دیگر مملکت آباد میشود. یک شعر هم گفته بود که اندکی دیگر… صبر نزدیک است؛ سحر….
شعر را دقیق یادش نیامد.
ولی چطوری بود که هر وقت خودش میآمد مغازه، به همه چیز و همه کس فحش میداد. میگفت قدرت خریدمان دارد روز به روز کمتر میشود. یک بار وقتی چند تا بستهی بزرگ سویا خریده بود، از او پرسید که آقا معلم این همه سویا را میخواهی چکار؟ جواب داد که گوشت خیلی گران شده و باید صرفهجویی کرد.
معلوم نبود که آدم کدام حرفش را باید جدی بگیرد. فحشهای خواهر و مادر به مقامات مملکتی یا صبر و سحر را.
به هر ضرب و زوری بود نشست پای سفرهی عقد. صدیقه دختر خوبی بود، ولی به درد او نمیخورد. تا سوم راهنمایی درس خوانده بود و بعدش هم یک دورهی کامل همه کلاسهای آشپزی و شیرینیپزی و خیاطی و آرایش و… را دیده بود. مادرش میگفت از هر انگشتش یک هنر میریزد. ولی هنر غیرمتعهد به چه درد میخورد؟…..
اینکه از صبح تا شب یا پای تلفن باشی یا پای گاز یا پای خرید و آخرش هم پای رختخواب. اوج هنرت هم این باشد که یک موجود مذکر دیگر را به جمع خانواده اضافه کنی. تکلیفش با خودش روشن نبود چه برسد با زنش.
هر وقت میرفت خانهی مادر، اول برایش چایی میآورد. بعد در حالی که سعی میکرد با آن هیکل سنگیناش، سینی چایی را متعادل نگه دارد و بنشیند، با خنده میپرسید: «چند وقتشه؟» اول نمیفمید. ولی بعد معلوم شد که منظور مادرش، سن حاملگی صدیقه است. اصلا آمادگی حضور موجود دیگری را توی زندگیش نداشت.
از اول صبح که سهمیهی شیر مغازه را میآوردند، میبایستی در مغازه باشد تا بوق سگ. اغلب صبحها برادرش خواب میماند. حاجی بیشتر گرفتار کار ساختمان بود و فقط گاهی سر میزد. داداشش به هر بهانهای میزد بیرون و تا دو سه ساعت پیدایش نمیشد. بعد با چشمهای قرمز میآمد و شروع میکرد به دماغ خاراندن و حرف زدن. شاید تریاکی شده بود.
صدیقه گیر داده بود که بچه میخواهد. میگفت اگر زود بچه نیارورند، همهی فامیل فکر میکنند ایرادی دارند.
راه سوم: لبخند بزنید.
خندهاش گرفت. کاشکی میگفتند باید به چی لبخند زد. به همهی آن آدمهایی که از صبح تا شب میآمدند دم مغازه و از یک نخ سیگار ناقابل گرفته تا سفارشهای چند ده هزار تومانی خرید میکردند. آنوقت داداشش یک بار یک پیرمرد را که میخواست چند تا لیف بفروشد، از مغازه بیرون کرد. میگفت مزاحم مشتریها میشود. لعنت به هرچی مشتری است. آخه آذر خانم هم شد مشتری؟ او که همهی جوانهای محل از دستش راضی هستند!.
یا سهیل که خوراکش بچهخوشگلهای محل است؟ یا آقای رحیمی که اشعهی نگاهش تا عمق لباس زیر هر موجود مونثی را با وضوح زیاد، به تصویر میکشید؟ یا همین معلم سر کوچهای که آن حرفها را در مورد کتابها زده بود و چند وقت پیش به جرم کودکآزاری افتاد هلفدانی.
چهرهی زرد جوانهایی که از زور دود، پشت پلک چشمهایشان شبنم بسته بود. چهرهی تکیده مردانی که تعداد مراجعاتشان به مغازه به خاطر فقر اقتصادی روز به روز کمتر و کمتر میشد.
چهرهی خستهی زنانی که همیشه سراغ اجناس پروزنتر و ارزانقیمتتر را میگرفتند. فکر میکردند بالاخره شیر و ماست وربگوجهی چینی هم میآید. چهرهی آقای رستمی –بازنشستهی اداره برق و بزرگ محله – که اخیرا یک تلفن از آن شمارهاندازها خریده بود. میگفت هروقت بچههایش زنگ میزنند، گوشی را برنمیدارد. آخه حتما میخواهند با عروس و داماد و نوهها، بیایند منزل آنها و بندهی خدا به قول خودش از کجا بیارورد برای شام و نهارشان.
شبها که خسته میرفت منزل، صدیقه میزد روی ماهوارههای ایرانی. از اون دامبولیهایش. هیچ وقت نشد بپرسد با آن خانوادهی مذهبی، صدیقه از کجا این همه مدل رقص قشنگ را یاد گرفته. بعد هم نوبت فیلم فارسی میشد. از آنهایی که یک آدم حسابی عاشق یک زن هرجایی میشود و آبتوبه میریزد و از این جور حرفها. یا فوقش از این مدلهای موجنویی که طرف عاشق یک دختره میشود و بعد که میفهمد خودش سرطانی است، دخترک را دک میکند و …
یادش نمیآمد توی این ماهوارهها از فیلمهای فیلمسازان متعهدی مثل«آنتونیونی» و«آندرهوایدا» و «کنلوچ» و «گدار» و «مایکلمور»، چیزی پخش کرده باشند. بعدش هم موقع خواب بود. بعد از اینکه در قضیهی بچهدار شدن مقاومت کرد، صدیقه معتقد به معجزههای جلوگیری طبیعی شده بود. شاید فکر می کرد ممکنه نَمی پس بده.
بالاخره یک روز دعوایشان شد. صدیقه که صدایش را بالا برد، او هم در جواب، محکم زد توی گوشش. بیچاره صدیقه عین یک بچه رفت نشست یک گوشه و افتاد به گریه. حساب کار آمد دستش.
راه چهارم: اوقاتی را به خود اختصاص دهید
همهی فکر و ذکرش شده بود سوپری. با آنکه حساب و کتاب مغازه را سپرده بود دست برادرش، ولی باز هم همیشه دلشوره داشت. اگر حاجی اذیت نمیکرد و اجازه میداد، ممکن بود توی امتحان کنکور لیسانس قبول بشود. آنوقت برای خودش میشد یک مهندس. حتما توی یک شرکت خوب هم استخدام میشد. دیگر دستش توی کاسهی پدرش نبود. شاید میتوانست یک زنی مثل پريسا بگیرد.
امروزی و اجتماعی و تحصیلکرده. متعلق به نسل اینترنت و وبلاگ و ایمیل.
نسل آشنا به سینمای روز دنیا، نه جماعت دلخوش به اعجازهای عجیب فیلمهای مبتذل فارسی.
نسل علاقمند به هنر زندهی تئاتر، نه آدمهای معمولی عاشق لودگی.
نسل علاقمند به مارکس و فیدل و لوركا، نه نسل عاشق ر- اعتمادی و مهران مدیری
نسل دوستدار فرهاد و فروغی، نه انجمن دلخستگان اندی و نوشآفرین و شادمهر.
یک بار مغازه را سپرد و رفت انقلاب تا کتاب بخرد. چشم که باز کرد، دید 15 – 16 تا کتاب خریده. وقتی رسید خانه، صدیقه تعجب کرد. گفت این همه کتاب را میخواهی چکار؟
عجب زن احمقی.
ولی حق با صدیقه بود. تا هفتهها فرصت نکرد لای کتابها را باز کند. یک بار که رفته بود خانهی برادرش، فهمید که صدیقه کتابها را برده آنجا تا بچههای برادرش با کتابها بازی کنند. بیشترشان جرخورده و پاره شده بودند. وقتی رسید خانه، قبل از سلام، سیلی محکمی حوالهی گوش صدیقه داد. صدیقه هم گذاشت رفت خانهی پدرش و گفت حاضر نیست با یک روانی زندگی کند.
«روانی؟!» آره. آره. اولین بار این کلمه از دهان صدیقه درآمد.
راه پنجم: خوشبین باشید.
کار مغازه را که ول کرد و بست نشین خانه شد، همه گفتند حتما بابت دوری صدیقه است. یک بار که برادر صدیقه آمد تا میانجیگری کند، بدجوری حرفشان شد و نزدیک بود دست به یخه بشوند. کارش شده بود کتاب خواندن. میخواست تلافی همهی آن اوقاتی را که از کتاب دور بوده، دربیاورد.
کاپیتال، نقد اندیشههای چپ، تاریخ عقاید سوسیالیستی، بنبست سرمایهداری، آگاهی طبقاتی، فلسفهی مارکسیست، اقتصاد گرایی و اکونومیسم، نقش دولت در جوامع سوسیالیستی، مناسبات متقابل دیکتاتوری پرولتاریا…
خودش هم چند تا نقد داشت، ولی نمیدانست چطوری میتواند آنها را مطرح کند.
بعد به بنبست فلسفی رسید. انگار که توی یک تنگِ تنگ گرفتار است که مدام از هر سو سرش به دیوار میخورد. نه عمقی؛ نه وسعتی. دنبال حجمی بود که بتواند با تمام وجودش فریاد بکشد.
خانوادهی صدیقه خیلی پول خرج وکیل و رئیس دادگاه کردند تا زود طلاقاش را گرفتند. حالا احساس کرد میتواند کمی خوشبین باشد. به پیشنهاد خودش رفتند پیش روانپزشک.
فکر میکرد حالش رو به بهبود است، ولی همه متوجه شده بودند که هر روز پژمردهتر میشود. بیشتر اوقات یا میخوابید یا ماهوارههای سیاسی نگاه میکرد.
مادرش وقتی فهمید صدیقه دوباره شوهر کرده و حامله است، خیلی گریه کرد. یک روز زمستانی بود. به خاطر بارش برف، ماهواره سیگنال نمیداد.
از بیحوصلگی رفت منزل مادرش. از پشت پنجره، معدود آدمها را میدید که با احتیاط از کنار دیوارها رد میشوند. انگار توی شلوارهایشان ریده بودند. چند تا کلاغ از سر چنارهای توی کوچه پرواز کردند و یک کمی برف از سر شاخهها ریخت روی یک عابر. دودکشهای روی بامها انگار هرچی شادی و خوشی بود را، از توی خانهها میمکید بیرون و پس میداد توی فضایی که هیچ کسی و هیچ چیزی نبود.
رد ماشینها روی برف، شده بود مثل دو خط موازی که هیچ وقت به هم نمیرسند؛ مگر در بینهایت. مثل جامعهی سرمایهداری و جامعهی کمونیستی. راستی اگه در بینهایت به هم برسند، چه اتفاقی میافتد؟
حوصلهاش نمیکشید در مورد این چیزها فکر کند. صدای گریهی مادرش را شنید. رو که برگرداند، دید مادرش دارد با تلفن حرف میزند و در حالی که به او نگاه میکند، اشک میریزد. به آدمی که آنطرف خط بود گفت: «چه میدونم. شاید قسمتاش این بوده. پسره را انداخت گوشهی خونه و طلاقش را گرفت و رفت دنبال عشق و کیفش..». از اطاق زد بیرون تا ادامهی مکالمه را نشنود.
راه ششم: قاطع باشید
آخرین باری که احساس کرد قاطع شده، همان باری بود که همسایهشان نوه دار شده بود و میخواستند یک گوسفند بکشند. تا ماشین حامل زائو رسید، قصاب بیرحم دست انداخت زیر گوسفندی که دست و پایش با طناب بسته شده بود و چپهاش کرد. پای بزرگش را گذاشت روی گردهی گوسفند و روی زمین، بیحرکت نگهش داشت.
همیشه فکر میکرد که چرا برای شگون همهچیز باید خون بریزند. عجب رسومات مزخرفی. فکر کرد شاید مردم از این «بازی خون» خوششان میآید.
حاجی وقتی میرسید به سقف اول، گوسفند میکشت. بچهدار و نوهدار میشدند، گوسفند میکشتند. عزا و عروسی بود، گوسفند میکشتند. از خطر جان سالم به در میبردند، میکشتند. نذر میکردند، میکشتند. به خانهی سالمندان و یتیمان کمک میکردند، میکشتند. خانهی جدید میخریدند، می کشتند. فقط میکشتند و نابود میکردند.
تا قصاب آمد که کارد را به گلوی گوسفند برساند، سریع یک ضربه توی تخت سینهی قصاب زد و انداختش روی زمین. بعد کارد سلاخی قصاب را که از دستش افتاده بود، برداشت و پایش را گذاشت روی گردن قصاب و بلند بلند داد زد: «لعنتیها به گوسفند بدبخت چیکار دارید. ولش کنید. چطور دلتون میآد سر این حیوون بیگناه را ببرید. خوشتون میآد سر این قصاب را برای نوهتون ببّرم؟ اگه فقط خون میخواید، چه فرقی میکنه خون این قصاب یا خون این گوسفند؟»
بعد خم شد طرف قصاب. همه مات و وحشت زده همدیگر را نگاه میکردند. بعد از چند ثانیه به خودش آمد و چاقو را انداخت زمین و راه افتاد سمت خانه.
نیم ساعت بعد کلانتری آمد و گفت کسی از دستش شکایت دارد. توی متن شکایت آمده بود«تهدید به قتل با سلاح سرد»
به زور، رضایت قصاب را گرفتند.
راه هفتم: …
تا آمد راه هفتم را بخواند، یکدفعه یک چیز محکمی از پشت به کمرش خورد. ولو شد روی زمین. یک وزنهی سنگین هم روی کمرش احساس کرد. دید که دو تا مرد رویش افتادهاند.
یکی از مردها به دیگری گفت:«خوب شد از اینجا در نرفت. اگه فرار میکرد چهطوری تو این شهر درندشت پیداش میکردیم؟» اون یکی گفت:«آره. خدا رحم کرد. خیلی مریض خطرناکیه. میگن سر یک آدم را بریده. تا غافل شدیم، یکی از ملاقاتکنندهها را کشونده توی دستشویی و محکم کوبونده توی سرش. بعد هم کت و شلوار اون بیچاره را تن خودش کرده و یواشکی از بخش زده بیرون. یادت باشه گزارش بدیم داروهاش را بیشتر کنند». اولی گفت:«این که حالش خوب بود. چه ریختی یکدفعه زد به سرش؟»
یک گونی سفید آمد جلوی صورتش و دیگر نتوانست جایی را ببیند. یادش آمد که قرار بود 8 راه شادی را یاد بگیرد.
پیش خودش گفت ای کاش میتوانست آن دو تا راه دیگر را هم بخواند. فقط دو قدم تا رسیدن به شادی کم داشت.
سلام. عالی نوشتی. یاد خودم افتادم!!!فقط کارم به هفتمی نرسیده امیدوارم اون دو تا قدم آخر رو عمر داشته باشم بخونم و بپیمایم. پیروز باشی
[پاسخ]
از توی عقب آمبولانس يعني چه ؟”
كاش به نكاتي از اين دست توجه ميكردي
موفق باشي
[پاسخ]
داستان جالبی بود ولی به نظر من آخرش زیادی غافلگیرانه بود با پوزش این غافلگیری کمی تو ذوق میزد.
[پاسخ]
پویا نعمتاللهی پاسخ در تاريخ آذر 17ام, 1389 8:18:
سلام.
خب! این غافلگیری، شگرد داستاننویسی است که من در این داستان از آن استفاده کردهام.
ممنون از شما
[پاسخ]
مریم ذوالفقاری پاسخ در تاريخ آذر 17ام, 1389 10:17:
سلام منظور من این بود که می شد این غافلگیری را کمی ملایم تر عرضه کرد تا عیشی که از خواندن داستان روان و یکدست حاصل شده منقص نشود در عین خال به نظر من در این داستان نکات جالب فراوانی وجود دارد و شایسته تقدیر بوده است.
[پاسخ]
پویا نعمتاللهی پاسخ در تاريخ آذر 17ام, 1389 10:19:
سلام
البته سلیقهها متفاوت هست و نمیضه ایرادی بر آن گرفت.
فقط امیدوارم از داستان خوشتان آمده باشد.
به هر حال ممنون
[پاسخ]