… نمیدانم چند ساعت کنار در، زیر باران نشستم. لباسهایم خیس شده بود و مثل سنگ چسبیده بود به بدنم.
دست آخر بی رمق، خودم را روی پلهها کشاندم و به اطاق رساندم. به هر زحمتی بود همهی لباسهایم را کندم.
انگار صدای شرشر باران و غرنبیدن آسمان، دارد همهی نقشهای باقیماندهی ذهنم را پاک میکند. قلبم مثل جانوری که در چاردیواری آتش گرفتهای اسیر شده باشد، به سینه میکوبید.
چیز سردی تند و تیز،ل ابهلای موهای خیسم لیز میخورد. میان خطهای داغ بناگوش، گردن و پیچوخمهای سینهام میلغزد و بعد انگار تیغی فرو میکند به قلبم.
همینکه چشمهایم را میبندم، کیسهای پر از خون میبینم. میچرخد و بین آسفالت و آسمان منفجر میشود. خون، بیرون میپاشد، اما در هوا ثابت و بیحرکت میماند. دستی به سمت حوض میکشاندم تا یخ بزنم؛ زیر آب، روی لجنها.
حس میکنم کسی لالهی گوشم را با لبهای مرطوبش میگیرد، میکشد و رها میکند. زمزمههای گنگی میشنوم. سایهی چند ماشین را میبینم که به سرعت از روی دیوارها میگذرند. جیغ کشدار و کوبندهی ترمز اوج میگیرد و صداها را میپوشاند…
برگرفته از مجموعهداستان «پونز روی دم گربه» نوشتهی خانم آیدا مرادی آهنی
نشر چشمه – 1390
سلام من از گربه ها خوشم میاد موفق باشیتن خدا نگهدار
[پاسخ]