غم آخر

حالا از پس این‌همه سال اگر کسی بیاید و بپرسد که آیا واقعاً «رؤیا» را دوست داشته‌ام، چه دارم که در جوابش بگویم؟

آدم زندگی می‌کند، مثل دیگران، مثل فامیل، مثل همسایه و در این گذرانِ زندگی حتماً نباید عاشق باشد.

اما این مسئله‌ی اصلی زندگی  من نبود، یا نیست.

آن‌چه هست، نگاه گنگ و پریشان فرهاد است که در این سال‌ها اصلاً نتوانسته‌ام فراموش کنم. کسی چه می‌داند، شاید معنی زندگی جز به دنبال یک واقعه، و تنها یک واقعه، چیز دیگری نباشد.

لااقل من این را در زندگی خودم تجربه کرده‌ام…

زندگی من انگار گشت‌و‌گذاری بوده از سر بی‌میلی با همان فلسفه‌ی کذایی «تا چه شود».

نتیجه‌ی همین افت‌و‌خیزها و خلجان‌های روحی، چیزی نبوده جز آن‌که به خودم دلداری بدهم و بگویم که حتی ازدواج با عشق هم ثمری نمی‌دهد.

در این روز بارانی نوامبر، در شهر کوچک هرفورد…

دانه‌های درشت باران می‌خورد به شیشه‌های قدی. باد افتاده است به جان کاج‌ها و من در این خیالم که بهتر نیست که نامه را پاره کنم، لام تا کام درباره‌ی آن با احدی حرف نزنم و به زندگی ادامه بدهم؟

همه‌ی آدم‌ها مثل هم‌اند. باور کن این دردناک‌ترین نتیجه‌ای است که آدمی به سن و سال من به آن می‌رسد…

  

برگرفته از رمان «غم آخر»

نوشته‌ی آقای مرتضی حقیقت

نشر چشمه – چاپ دوم – زمستان 1390

مطالب مرتبط

  1. خیلی زیبا است… بارها دانه های باران را بر شیشه اتاقم دیدم اما با این توصیف تاثیر گذار (( دانه‌های درشت باران می‌خورد به شیشه‌های قدی. باد افتاده است به جان کاج‌ها و من در این خیالم که بهتر نیست که نامه را پاره کنم، … )) اندیشه ام به فرا سوی کاجها و باد و ابر پرکشید… ممنون. صفحه شما برای من یک کلاس درس است.البته علم عشق در دفتر نباشد، اما عاشقی هم بی راهبر نباشد!

    [پاسخ]

  2. سلام دوست عزيز(آقا پویا)
    ضمن عرض تسلیت به مناسبت ایام فاطمیه از شما دوست عزيز دعوت مي کنم در مباحث وبلاگ تخصصي دين شناسي شرکت نموده و با نظرات ارزشمندتون ميزگردي در زمينه دين شناسي با اعضاي نا محدود را تشکيل بدهيد.
    اميدوارم قدمي سازنده در انتخاب راه با دليل و منطق را برداشته باشيم.
    منتظر حضور شما دوست عزیز هستیم.
    موفق باشيد
    [خداحافظ]
    http://dinpajoohan.mihanblog.com/post/author/218558

    [پاسخ]

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *