من سرم توی درسهای عقبافتاده بود و تارم را میزدم. از «مدار منطقی» به «بیداد» شجریان.
ریشم را هم گذاشته بودم بلند شود و … نفهمیدم عارفان و چریکان دانشکده کی موها را کوتاه کردند و سهتارها و کتابهایشان را با سند ازدواج تاخت زدند.
مثل همیشه عقب افتاده بودم. دیرتر از بقیه خبردار شدن بودم که اتفاقی افتاده و قطاری راه افتاده است… اضطراب تنها شدن کمکم آمده بود سراغم… همه داشتند فراموش میکردند … چه قولهایی به هم داده بودیم برای چه کارهایی!
… برایم باورکردنی نبود. آنهم بعد از دهها جلسه ی تخصصی و سخنرانیهای جورواجور و نشستهای خودمانی.
ماهها بود که موضوع جلساتمان از «مبارزهی مدنی» و «عدالت اجتماعی» و «حقوق شهروندی» جایش را داده بود به «جنسیت»، «عشق» و «ازدواج». اما توی همان جلسات هم هنوز نتوانسته بودیم حتا به این نتیجه برسیم که چرا باید ازدواج کنیم. چه برسد به اینکه آیا عشق همان ازدواج است؟ آیا آدم باید با عشقش ازدواج کند یا بهتر است عشقش را رها کند و فقط از دور تماشایش کند و موسیقیهای غمگین زندگیاش را به یاد او گوش کند؟…
برگرفته از مجموعهداستان «برو ولگردی کن رفیق» نوشتهی آقای «مهدی ربی»
نشر چشمه – 1388
وبلاگ نویسنده: اینجا
===========