این روزها از چیزهایی پر شدهام که هویتشان برای خود من هم نامعلوم است.
الان که به گذشتههایم نگاه میکنم، گاهی از شدت بلاهتهایم آتش میگیرم. از توسل نادانستهام به بدترین چیزی که میتواند وجود داشته باشد.
از «ترس».
حالا از هر چیزی که در آن مواقع باعث این ترس شده بود و اگر امروز در مواجهه با آن قرار بگیرم، خرجی جز یک لبخند الکی و پیش پاافتاده ندارد؛ یعنی «این که اصلاً موضوع مهمی نیست بابا»
دچار نوعی حالا جنون شدهام که دیگر ساعات و لحظههای زیادی را بدون هیچ بهانهای با خودم حرف میزنم.
دارم به طور مرتب در خودم تکرار میشوم. دیگر نیازی نمیبینم برای حرفهای بیمعنایی که در ذهنم رژه میروند، به دنبال مخاطب بگردم.
معیاری پیدا کردهام که فقط با همان معیار میتوانم در مورد مصرف کلمات و یا دور ریختنشان تصمیم بگیرم. لزومی هم نمیبینم که برای هر کدامشان توضیحی به کسی بدهم.
اصراری هم ندارم. فراموشی نعمت بزرگی است. ولی نمیتوانی مدام مثل خرچنگ روی حافظهات بیفتی و چنگکهایت را توی شکم خاطرههایت فرو کنی و مثل احمقها، فکر کنی که میتوانی حذفشان کنی. اسماش را هم بگذاری فراموشی خودخواسته؛ و قند توی دلت آب شود که توانستهای آنها را از اولویت لیست بازآوریات در بیاوری و بگذاری ته فهرست.
بله. فراموشی نعمت بزرگی است. اما استعداد هم میخواهد. اگر از روز اول این استعداد در کسی وجود داشته باشد، آنوقت این دنیا مکان بدی برای زندگی نیست. اما اگر به روز من بیفتی که چنین استعدادی نداشته باشی، به خدا نمیتوانی پیدایش کنی. هیچ وقت نخواهی توانست.
میرسی به روزگاری که حتی نمیتوانی پشت سر بیتفاوتیهای نوعاً ساختگیات قایم شوی.
راستی چرا هیچوقت نمیتوانی آن طور باشی که به خودت بگویی: «اینجاست. رسیدم» و کمی آرام بگیری.
میان قالبی از فشار شماتت وجدان نداشتهام، گیر کردهام. حالتام مثل یک سرباز فراری است که از میدان جنگ گریخته و حالا دستگیرش کردهاند. انتظار پس از تسلیم چه بد دردی است.
========
این روزها دارم مدام این آهنگ را گوش میدهم:
روزی دل من
که تهی بود و غریب
از شهر سکوت به دیار تو رسید
در شهر صدا که پر از زمزمه بود
تنها دل من، قصهی مهر تو شنید
چشم تو مرا …
به شب خاطره برد
در سینه دلم؛ از تو و یاد تو طپید
در سینهی سردم؛ این شهر سکوت
دیوار سکوت به صدای تو شکست
شد شهر هیاهو؛ این سینهی من
فریاد دلم به لبانم بنشست
خورشید منی؛
منم آن بوتهی دشت
من زنده ام از نور تو ای چشمهی نور
دریای منی…
منم آن قایق خرد
با خود تو مرا می بری بر ساحل دور
اکنون تو مرا؛
همه شوری و صدا
اکنون تو مرا همه نوری و امید
در باغ دلم
بنشین بار دگر
ای پیکر تو
چو گل یاس سپید
در سینه دلم از تو و یاد تو طپید
….
در سینهی سردم؛
این شهر سکوت
دیوار سکوت به صدای تو شکست
شد شهر هیاهو؛ این سینهی من
فریاد دلم به لبانم بنشست
این آهنگ را از اینجا بشنوید
نام شاعر و آهنگساز را نمیدانم.
اگر کسی میدانست، بیرحمت به من هم خبر دهد
به من گفت بیا
به من گفت بمان
به من گفت بخند
به من گفت بمیر
آمدم
ماندم
خندیدم
مُردم
[پاسخ]