قرار بود انتشارات سخنگستر کتابی حاوی چند داستان کوتاه از نویسندگان مختلف و جوان منتشر کند. من هم با داستانی به نام «هجده پله» در زمرهی نویسندگان قرار داشتم
امروز باخبر شدم که ارشاد برای همهی داستانها مجوز صادر کرده؛ غیر از داستان من.
این همه از سانسور و مجوز و این حرفها میشنیدم، اصلاً فکرش را نمیکردم یک روز هم خودم به این دام گرفتار شوم.
به هر حال، فایل مربوط به متن داستان را در همین جا منتشر میکنم تا هرکسی دوست داشت، داستان را بخواند و نظرش را هم بگوید. برای دانلود داستان، روی لینک زیر کلیک کنید:
چه خوب! چه بهتر! بايد شاشيد توي اون ارشاد
[پاسخ]
اولآ خيلي ممنونم
دومآ باز هم خيلي ممونم
ثانيآ توي وانفساي طرح عفاف و روزنامه نگاري اين داستان ها معني و مفهومي نداره.
جملات كه وسوسه برانگيزه بيك جهت واز طرفي تاريخ هم وارونه جلوه ميدي .
بنابراين دوباره انتظار داري بله…معلومه كه نخير .
خداوكيلي توي اين همه كاسبي ،تو هم كسب پيدا كردي نه امروز داري نه فرداي قيامت ،درست ميگه زنك بي پناه كه معلوم نيست كه امروز چه حالي داره و فردا چه حالي.
راستي تو سيگارو ترك كردي دوباره چه خداي ناكرده مصيبتي گرفتار شدي كه دوباره بله…
تشبيه جالبي برام بود(شير ميهن…)
باتشكر مجدد
[پاسخ]
پویا نعمتاللهی پاسخ در تاريخ مرداد 11ام, 1389 14:50:
سلام
منون از شما .
ای کاش خودتون رو کاملتر معرفی میکردید.
[پاسخ]
ح - چ پاسخ در تاريخ مرداد 11ام, 1389 14:58:
كسي كه عشقوتو ميخوره از جنوب جنوبم
[پاسخ]
سلام و ممنون
اول خواستم مصاديق سانسورها را بر اساس صفحه به ليست كنم بعد پشيمان شدم و فقط به اين نكته بسنده ميكنم:
اگه فرد ديگهاي كه خودي تر بود نوشته بود مجوز ميگرفت اما مطمئنم كه سانسور و عدم مجوز به اين داستان باعث معروفيت بيشتر داستان و نويسنده ميشه
چي بگم ديگه پويا جان…بايد به ديد مثبت نگاه كرد ديگه… بعععله!
[پاسخ]
پویا نعمتاللهی پاسخ در تاريخ مرداد 11ام, 1389 15:29:
سلام آقا مهران
اتفاقاً برام جالبه که بدونم اون مصادیق چیه؟
بیزحمت برام بنویس و همینجا کامنت بگذار.
[پاسخ]
والله بنده سانسورچيه ارشاد نيستم و به كل هم با سانسور مخالفم ولي به روي چشمم:
صفحه اول:
1. تبليغ ارتباط آزاد بين زن و مرد نامحرم
2. استفاده لغتهايي كه خواننده را در معرض گناه مياندازند: . چشمهای کشیده و مینیاتوری و عسلی؛ لبهای هوسناک ؟!؟!!
3. تبليغ جنگ نرم استكبار از طريق ارتباطات اينترنتي ؟!!؟
صفحهدوم:
1. به نمايش گذاشتن چهرهاي كريه و زشت از دختران مسلمان مملكت
2. تبليغ در جهت منافع صهيونيسم! و امريكا در جهت نشان دادن چهرهاي نا امن از وضعيت خبرنگاري و روزنامهنگاران ايراني در داخل كشور كه شامل مصاديق تبليغ عليه نظام ميباشد.(اين مورد ميتواند به عنوان موضوع امنيت ملي در نظر گرفته شود)
3. تبليغ سيگار ماركدار امريكايي مخصوصا به زبان و خط انگليسي(اولترا لايت؟) نكش آقا نكش!
4. به سخره گرفتن عشق زميني كه معنايي از عشق خدايي است و به خطر انداختن آن با بوي پياز و قرمهسبزي؟!
صفحه سوم:
1. تبليغ شعرهاي فروغ
صفحه چهارم:
1. تبليغ منفي براي شير ميهن؟؟
صفحه پنجم:
1. جملهي «فراموشي نعمت بزرگيه…» را يه روزي به من تقديم كردي تو همين وبلاگها… يادته… اين ديگه انده مصداقه جرمه برادر!
جمعبندي و توضيح: در كل اين مصاديق به زبان طنز گفته شدهاند و هدف براندازي را دنبال نميكنند!
[پاسخ]
چه معنی داره دختر نامحرم اون هم تو دوقدمی نکاح و تکمیل نیمه ی دینش بیاد تو بغل شما؟! انتظار ندارید که این کفریات رو چاپ کنن بدن دست بچه های معصوم مردم؟
استغفار کن آقا استغفار کن
[پاسخ]
مهران پاسخ در تاريخ مرداد 11ام, 1389 20:07:
بفرما تحويل بگير. ددري هم بيت آخرو گفت ديگه
[پاسخ]
پویا نعمتاللهی پاسخ در تاريخ مرداد 12ام, 1389 9:28:
چه جالب ددری عزیز
به اینجاش دیگه عقلم نرسیده بود!
دستت درد نکنه.
[پاسخ]
آقای سراجی خیلی حساس بود توی روابط ّ بین دوجنس توی کارها. برای اون مینیمال ای که برای دایره المعارف می خواست مجبورم کرد سه تا کار مختلف بفرستم تا خلاصه راضی شد. روابط دختر و پسر رو خودش سانسور می کرد. یا حداقل من این طور حس کردم. احتمالن این کار به خاطر دلایل سیاسی برگشت خورده.
اما در مورد ِ خود ِ کار: محتوای خوبی داره ولی اگه چندتا ویرایش می خورد خیلی بهتر از کار در می یومد. زبانش یکدست نیست. بین ِ حرف زدن ِ محاوره ای یا رسمی گیر کرده. ایرادی که رفعش واقعن سخته. معمولن روایت های این طوری باافعال شکسته روان تر خونده می شن. اما این کار بعضی جاها این طور نوشته نشده.
مثلن صفحه ی اول :
“عجب چهرهای در این شش سالی که ندیدماش به هم زده است. ”
یا
“اولین سؤالاش این بود که آیا مجردم یا هنوز متاهل هستم.” این متن نه می تونه متن ِ اس ام اس باشه ( که در اون صورت باید صمیمانه تر می بود) و نه برای روایت اول شخص مناسبه. اگر من بودم می نوشتم ” اولین سوالش این بود که هنوز متاهل ام یا مجرد شدم؟” این طوری متن روان تر می شه
توی صفحات بعد هم همچین مثال هایی هست، هرچند توی صفحات ِ آخر جایی که ریتم سریع تر می شه خیلی کمتر می شن.
موفق باشی
[پاسخ]
پویا نعمتاللهی پاسخ در تاريخ مرداد 12ام, 1389 7:37:
سلام آقا کاظم
ممنون که نظر دادید.
دستتان درد نکند.
[پاسخ]
هه هه .. پس من چه خوش خيالم !.. نوشته هاي من آدمهاي بي دين و ايمون رو هم اذيت مي كنه چه برسه به مجوزي ها و مميزي ها .. فكر كنم از خير چاپ و انتشار غير مجازي بايد بگذرم .. نا اميد كننده است .. اما مي نويسم !.. شايد يه روزي بعد از صد سال تنهايي خاك خوردن و تحمل رد پاي سوسكها و مورچه ها توي ميز كشوها و زير تختم يكي پيدا بشه كه پيداشون كنه و مملكت هم هنوز برقرار باشه و وضعيت از امروز بدتر نشده باشه و بلاخره چاپ بشن .. نه ؟..
[پاسخ]
پویا نعمتاللهی پاسخ در تاريخ مرداد 12ام, 1389 7:38:
سلام روشنک خانم
مگه شما هم داستان مینویسید.
خبر نداشتم.
به هر حال دستتون درد نکنه.
[پاسخ]
روشنك پاسخ در تاريخ مرداد 12ام, 1389 17:00:
هه هه.. از شما خيلي بهتر مي نويسم ..
[پاسخ]
پویا نعمتاللهی پاسخ در تاريخ مرداد 13ام, 1389 7:10:
سلام روشنک
اینجوری که نمیشه قضاوت کرد.
داستانهایت را منتشر کن توی وبلاگت تا ما هم استفاده کنیم.
به قول خودت هه هه !!!
[پاسخ]
روشنك پاسخ در تاريخ مرداد 13ام, 1389 8:03:
هر وقت شما داستانهايت را در وبلاگت منتشر كردي تمام و كمال من هم مي كنم .. به قول خودم هه هه ..
[پاسخ]
پویا نعمتاللهی پاسخ در تاريخ مرداد 13ام, 1389 8:05:
ما را سر کار گذاشتی روشنک؟؟
پس این داستانهایی که تا حالا 6 یا 7 تایی ازشون توی همین سایت منتشر شده، چیه؟
خب! داستانه دیگه.
دست بردار روشنک. ما رو اذیت نکن.
منتظر داستانهایت هستسم.
اي بابا من نمي فهمم اين ها ديگه چي كار مي خوان بكنن
[پاسخ]
آفرین
آفرین
آفرین
[پاسخ]
سلام عالی بود
متاسفم که این طور شد
منم گاه می نویسم اما هیچوقت به انتشارش فکر نکردم که مجوز بگیرم فقط می زارم تو وبلاگم
[پاسخ]
سلام
منم ممنون که به وبلاگم اومدین کاش شما هم یکی از داستانهامو می خوندین و نظرتونو می گفتین
[پاسخ]
اگه انتظار داشتی این داستانت چاپ بشه فکر کنم باید تصور کنم همین الان هواپیمات از سوئیس نشسته دوست عزیز!
[پاسخ]
ممنون داستان جالبیه
[پاسخ]
پویا نعمتاللهی پاسخ در تاريخ مرداد 28ام, 1389 9:38:
سلام جناب m
ممنون از توجه شما
[پاسخ]
پایان غم انگیزی داشت.
نکته جالبش هم این جا بود کهپیره تا لحظه آخر هم نمی دوست که دختره اومده که دوباره باهاش باشه با این که نه؟؟؟؟؟!!!!!!
[پاسخ]
مادر من فقط يك چشم داشت . من از اون متنفر بودم … اون هميشه مايه خجالت من بود
اون براي امرار معاش خانواده براي معلم ها و بچه مدرسه اي ها غذا مي پخت
يك روز اومده بود دم در مدرسه كه به من سلام كنه و منو با خود به خونه ببره
خيلي خجالت كشيدم . آخه اون چطور تونست اين كار رو بامن بكنه ؟
به روي خودم نياوردم ، فقط با تنفر بهش يه نگاه كردم وفورا از اونجا دور شدم
روز بعد يكي از همكلاسي ها منو مسخره كرد و گفت هووو .. مامان تو فقط يك چشم داره
فقط دلم ميخواست يك جوري خودم رو گم و گور كنم . كاش زمين دهن وا ميكرد و منو ..كاش مادرم يه جوري گم و گور ميشد…
روز بعد بهش گفتم اگه واقعا ميخواي منو شاد و خوشحال كني چرا نمي ميري ؟
اون هيچ جوابي نداد….
حتي يك لحظه هم راجع به حرفي كه زدم فكر نكردم ، چون خيلي عصباني بودم .
احساسات اون براي من هيچ اهميتي نداشت
دلم ميخواست از اون خونه برم و ديگه هيچ كاري با اون نداشته باشم
سخت درس خوندم و موفق شدم براي ادامه تحصيل به سنگاپور برم
اونجا ازدواج كردم ، واسه خودم خونه خريدم ، زن و بچه و زندگي…
از زندگي ، بچه ها و آسايشي كه داشتم خوشحال بودم
تا اينكه يه روز مادرم اومد به ديدن من
اون سالها منو نديده بود و همينطور نوه ها شو
وقتي ايستاده بود دم در بچه ها به اون خنديدند و من سرش داد كشيدم كه چرا خودش رو دعوت كرده كه بياد اينجا ، اونم بي خبر
سرش داد زدم “: چطور جرات كردي بياي به خونه من و بجه ها رو بترسوني؟!” گم شو از اينجا! همين حالا
اون به آرامي جواب داد : ” اوه خيلي معذرت ميخوام مثل اينكه آدرس رو عوضي اومدم ” و بعد فورا رفت واز نظر ناپديد شد .
يك روز يك دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور براي شركت درجشن تجديد ديدار دانش آموزان مدرسه
ولي من به همسرم به دروغ گفتم كه به يك سفر كاري ميرم .
بعد از مراسم ، رفتم به اون كلبه قديمي خودمون ؛ البته فقط از روي كنجكاوي .
همسايه ها گفتن كه اون مرده
ولي من حتي يك قطره اشك هم نريختم
اونا يك نامه به من دادند كه اون ازشون خواسته بود كه به من بدن
اي عزيزترين پسر من ، من هميشه به فكر تو بوده ام ، منو ببخش كه به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم ،
خيلي خوشحال شدم وقتي شنيدم داري ميآي اينجا
ولي من ممكنه كه نتونم از جام بلند شم كه بيام تورو ببينم
وقتي داشتي بزرگ ميشدي از اينكه دائم باعث خجالت تو شدم خيلي متاسفم
آخه ميدوني … وقتي تو خيلي كوچيك بودي تو يه تصادف يك چشمت رو از دست دادي
به عنوان يك مادر نمي تونستم تحمل كنم و ببينم كه تو داري بزرگ ميشي با يك چشم
بنابراين چشم خودم رو دادم به تو
براي من اقتخار بود كه پسرم ميتونست با اون چشم به جاي من دنياي جديد رو بطور كامل ببينه
با همه عشق و علاقه من به تو…هرکس دوست داشت نظرش رابه موبایلم بفرسته 09159346106
[پاسخ]
سلام متاسفانه من داستان رو نخوندم واسه همین قضاوت نمیکنم اما یه چیز بگم زیاد دلت رو به این نظرات خوش نکن اینا خیلیشون یا داغ اینورین یا تندرو اونوری کار خودت رو بکن موفق باشی
[پاسخ]
پویا نعمتاللهی پاسخ در تاريخ مهر 24ام, 1390 13:44:
سلام
ممنونام از توجه شما .
ولی ایکاش داستان را هم میخواندید و نظرتان را برایم میگفتید.
به هر حال تشکر میکنم
[پاسخ]
داستان خوبی بود..نه تنها روابط خیلی از حسهایی که آدمی تجربه میکنه تاریخ اعتبار داره..
انتظار ِ چاپ چنین داستانهایی رو نداشته باش دوست عزیز..هر چه به مقوله عشق ِ زمینی برگرده محکوم به سانسوره.
[پاسخ]