احتمالاً گم شده‌ام

به منصور می‌گویم: «ببخشید امروز حسابی…»

می‌گوید: «با من این‌طوری حرف نزن. خودت می‌دانی که حاضرم تمام زندگی و دار و ندارم را…»

یعنی باید گفت یا نباید گفت… مظلوم؛ این‌قدر مظلوم که خودم هم از مظلومیت‌ام شاخ درمی‌‌آورم.

می‌گویم: «منصور دیگر دارد بهم برمی‌خورد…»

می‌گویم: «یعنی تو  من را این‌جوری شناختی؟ یعنی فکر می‌کنی من با  صمیمی‌ترین دوست شوهرم…»

منصور سرش را پایین انداخته. انگار نوک تمام تیزی‌هایش به طرف زمین نشانه رفته

می‌گویم: «می‌دانی که اشکال از تو نیست. اتفاقاً تو از آن تیپ‌ مرد‌هایی هستی که خیلی از زن‌ها…»

می‌گویم: «اشکال از شرایط ماست. اشکال این است که ماها بیشتر از این حرف‌ها با هم دوست‌ایم…»

می‌گویم: «دلم نمی‌خواهد این را بگویم. اصلاً از گفتنش خجالت می‌کشم. ولی فکر کن اگر کیوان این پیشنهاد را به کتایون می‌داد…»

منصور تند نگاهم می‌کند. لب‌هام را روی هم فشار می‌دهم و وانمود می‌کنم چقدر گفتم این حرف‌ها سخت است. انگار منصور می‌رود توی یک چیزی که بهش می‌گویند فکر…

می‌گویم: ببین منصور. ماها دیگه بچه نیستیم که کارهایی بکنیم که پس‌فردا زندگی خِرمان را بچسبد و بخواهیم مکافات پس بدهیم…»

می‌گویم: «بگذار همیشه با هم دوست باشیم. بدون شرمندگی یا سرافندگی…»

منصور سرش را می‌چرخاند آن طرف و چند لحظه‌ای به جایی خیره می‌شود. وقتی دوباره سرش را می‌چرخاند این طرف، به‌نظر می‌آید توی چشم‌هاش یک چیزی است که مثلاً بهش می‌گویند اشک…

می‌گوید: با دلم چی‌کار کنم. با دلم؟»

می‌گویم: «کار ما دیگر، کار دل نیست. کار عقل است. ماها باید عاقل باشیم»

منصور می‌گوید: «چه‌قدر تو پاکی. چه‌قدر فرشته‌ای!…»

حالا این‌ها را چکار کنم؟ تعارف. از همان تعارف‌های آت و آشغالی هر روزه. از همان حرف‌های همیشگی.

کاش می‌شد یک چیز تازه بگوید. یک چیزی که دلت بخواهد بپری توی هوا و تک‌تک کلماتی را که از دهانش بیرون می‌آید، ببوسی. حالا نمی‌تواند یک چیز تازه بگوید به درک! کاش می‌توانست با چشم‌هاش…

می‌گوید: «مواظب خودت باش»

سگ شاشید به این جمله…

می‌گویم: تو هم همین‌طور»

من هم همین‌طور. تو هم همین‌طور. او هم همین‌طور. ما هم همین‌طور…

می‌گوید: «اگر کاری داشتی…»

می‌گویم: «حتماً»

منتظرم برود. همان‌جا ایستاده  و دارد بر و بر نگاهم می‌کند. انگار بین رفتن و نرفتن مانده …

می‌گوید: «سخت است اما به‌خاطر تو …»

نخیر! مثل این‌که قرار نیست این تعارف‌های کشکی تمام شود…

می‌گویم: «متشکرم»

می‌گوید: «فردا اداره‌ی بیمه می‌بینمت»

قبل از این‌که بگویم لازم نیست، می‌گوید: «باید ماشین را ببرم تعمیرگاه»

لابد این هم دستور کیوان است…


برگرفته از کتاب «احتمالاً گم شده‌ام»

نوشته‌ی خانم  سارا سالار

نشر چشمه – 1388

مطالب مرتبط

یک دیدگاه در “احتمالاً گم شده‌ام

  1. خودم هم از مظلومیت‌ام شاخ درمی‌‌آورم جمله مناسبي نيست، بهتر آن است كه نوشته شود، خودم هم از مظلومیت‌ام “غصه ام مي گيرد” و يا “خودم هم از مظلومیت‌ام دل مي گيرد” و يا…

    [پاسخ]

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *