تو لیوان رو تو دستات میچرخونی و زمزمه میکنی:
«میدونی آخر هر عشق؛ ته تهش چیه؟ یا مرگ یا جدایی یا عادت… یهوقتایی هم نفرت… خیلی وقتها…
اونا که عشقشون با مرگ با مرگ تموم میشه، خوشبختن
اونا که عشقشون با جدایی تموم بشه، غمگینن
اونا که به عادت برسن، محتاجن، معتادن
اونایی هم که عشقشون به نفرت برسه، بدبختن… از هز بیچارهای بیچارهترن»
… اصلاً نباید وابسته بشی. اصلاً توی زندگی نباید پرانتز کسی باشی، چون اونطوری هرکسی هر چیز زائدی داشته باشه، میذاره لات
شهاب سه سال پیش با روزبه دوست شده بود. توی همون بحبوبحهی شکست عشقیاش. شهاب دنیا رو تو وجود سحر خلاصه کرده بود و با از دست دادن اون، فکر میکرد دنیا تموم شده…
روزبه بر خلاف اون فکر میکرد که دنیا به یه زن شروع شده، اما با یه زن تموم نمیشه و فکر میکرد هرکسی برخلاف این حقیقت مسلم فکر کنه، یه احمقه.
این بود که دونفری با هم جور شدن. ساعتها دپرس کنار هم مینشستن و دربارهی اینکه زمونه و زندگی چه چیز گندیه، با هم درددل میکردند.
بار اولی که روزبه را دیدم، به شهاب گفتم چه آدم عجیبوغریبیئه. نه شعری میگفت و نه داستان مینوشت و نه حتی بحث میکرد. تنها زندگی میکرد. آدم حواسپرتی نبود. فقط به جزئیات توجه نمیکرد و به کلیات هم بیاعتا بود. معتقد بود کار کردن، غذ خوردن؛ و چیز خواندن سه دشمن اصلی تفکر ناب هستن.
… از شهاب میپرسم: «میدونی عشق بد چیه؟»
شهاب جواب میده: «عشق نمیتونه بد باشه»
ادامه میدم: «اینه که کسی رو دوست باشی که تو رو بهاندازهی کافی دوست نداشته باشه. اینجوری میشی گدای محبت و همونجور که خودت خوب میدونی، هیچوقت به گدا چیز بهدردبخوری نمیدن…»
برگرفته از رمان «امشب نه شهرزاد»
نوشتهی آقای حسین یعقوبی.
انتشارات مروارید- 1388