«…حالم به هم میخورد از پوستهی خردشدهی تخممرغ قاطی با زرده و سفیده که مردها برای تقویت به سرشان میزدند و بعد باقیماندهاش را به دیوار حمام میچسباندند. میخواستم بالا بیاورم. شیر دوش را باز میکردم؛ چشمهام را میبستم که پوستههای خردشدهی تخممرغ را نبینم. اما وسوسه نمیگذاشت. آرام چشمهام را باز میکردم و نگاه میکردم به پوستههای تخممرغ…
خواب میآمد زیر پلکهام، گرم و دلچسب. میدانستم به خانه که برسم میخزم زیر پتو و در گرمای اطاق به خواب میروم. اما همان لحظه پوستهی تخممرغ روی دیوار عرقکردهی حمام به یادم میآمد و لذت خواب از سرم میپرید.
همیشه همینطوری بوده است. درست در لحظهی شادی، پوستهی تخممرغ، قاطی با زرده و سفیده میجسبید به مغز سرم و جدا هم نمیشد… حتی وقتی زن گرفتم، پوستهی خردشدهی تخممرغ قاطی با زردهی کهربایی و سفیده، میچسبید به مغز سرم و کنده نمیشد.
وقتی میخواستم از زنم اتود بزنم، میدیدم که سرش مثل یک تخممرغ از میان شانههایش روییده است. وقتی بند کفشهام را میبستم؛ وقتی موتور یخچال روشن میشد، وقتی قسط میدادم؛ وقتی خردهنانهای سفره را جمع میکردم… حتی وقتی میبینم زنی با تاپ زرد چسبان به زبانی بیگانه آواز میخواند. موهاش را کپ کرده و پوستاش سفید است…»
===================================
این چند جمله از کتاب «چوب خط» نوشتهی آقای محسن فرجی، این روزها مصداق عکسالعملهایی است که مردم در مقابل خود اقتدارگرایان بروز میدهند.
رفتارهای ناشیانه و به دور از منطق قدرتمداران، بدجوری مثل همان پوستهی خردشدهی تخممرغ؛ قاطی با زرده و سفیده؛ یه مغز مردم چسبیده است
سلام. اون طراحی خیال خواب رو به صورت سر صفحه کار کن!
[پاسخ]
می شناسمتون!
من هم متاسفانه بی خبرم..
[پاسخ]
کاش فقط پوسته تخم مرغ بود…
[پاسخ]
اصلا همه چی تخم مرغی شده یادش به خیر دفعه قبل حساب و کتابی تو کار بود تازه اینجوری شد وای به حال این دفعه من یکی که از الان عزادارشم
[پاسخ]