سلام مزدک جان.
نمیدانم این نامه را چه موقع میخوانی ولی من همان روز شنبه مورخ 23 آبان ماه 1388 برایت نامه را نوشتم. درست وقتی که خبر بازداشتات را دیدم.
همه میگویند باید اول هفته را خیلی خوب و با نشاط آغاز کنیم. حداقل رادیویی که امروز صبح توی ماشین گوش دادم، چنین توصیهای داشت.
وبلاگات را باز کردم، نظرها همه منتظر تایید توست.
اما چرا حالا؟ توی این وضعیت شیرتوشیر کجا رد گم کردی عزیز؟
مگر میشود توی این وضعیت رهایت کنم به امان خدایی که نه در این نزدیکی؛ حداقل کمی دورتر؛ هست؟
میدانی این روزها دلمان را به حداقلها خوش کردهایم. حکایت تکهنان و سر سوزن ذوق خودمان. اینکه بواسطهی خودآگاهمان، خیلی چیزها را نبینیم و نشنویم و بیخیال از کنارشان بگذریم. اصلاً فکر میکنی چهکسانی ممکن است به ناتوانی رقتبار خود در اغلب امور هوشيار نباشند؟ من که اول خودم را به عنوان شاهد ذکر میکنم. مگر غیر از این بوده که همیشه دوست داشتم به کنج مهجور خاطرات رنگپریدهی خودم پناه ببرم؟
داستان من را یادت هست؟ کسی را نداشتم برایش درد دل کنم؟ خزیدم در لانهی تو.
آنجایش را که گفته بودم: «….دیگر جوان نیستم که یکدندگی کنم. احساس میکنم زمین دیگر زیر پاهایم نمیلرزد. دیگر جوان نیستم. دارم دههی سوم زندگی را تمام میکنم. در این گوشهی دنیا که من زندگی میکنم، ورود به دههی سوم زندگی یعنی ورود به سراشیبی مرگ. پس کی باید عاقل شوم من؟ لعنتی آخر کی؟…»؛ یادت هست؟
سرت را چرخاندی و چین به پیشانی انداختی و آه کشیدی. سنگ صبور بودی مرد حسابی. چرا بیخبر؟ از کجا سنگصبور دیگری پیدا کنم در این وانفسا؟
مزدک عزیزم. گفته بودی در برزخی.
بگو ببینم کیست که در برزخ نباشد؟ گفتهاند برزخ، مکان است؛ موقعیت نیست . اما چه فرق میکند که کداماش باشد؟ اینکه بخواهی و نتوانی و نشود و یا نخواهی و بتوانی . اصلا مگر برای قصه مرغ و تخممرغ ، تا حالا جوابی پیدا شده؟
من شخصا به این اعتقاد دارم که فاصلهی آنچه که دوست داری باشی و آنچه که هستی ، عمق برزخت را تعیین نمیکند. مگر برزخ غیر از عمق هم چیزی دارد؟ زیاد و کماش مهم نیست . فقط بودن در آن مهم است .
مثل زندگی کردن در وادی «نمی دانم»ها . جایی که قرار است صبر کنی تا همه چیز معلوم شود . اما نمیدانی کی .
واقعا چگونه است که هیچوقت نمیتوانی آنطوری باشی که به خودت بگویی: «رسیدم؛ همینجاست» . و کمی آرام بگیری
و زندگی من در برزخ همین فاصلههاست و چه عمیق و زهرآگین هستند این فرصتها و ساعات .
برزخ رفتن و ماندن؛ برزخ بریدن و چسبیدن؛ برزخ بودن و نبودن.
یادت هست این اواخر چقدر با هم صحبت میکردیم که نبودنم چگونه است؟ و تو میخندیدی.
به یاد میآوری آن اعلامیه ی فوت را که برای خودم نوشتم؟ حتی با هم متن آن را هم جرح و تعدیل کردیم که به فیگور دستبه قلم بودنام بخورد.
مژههایم کمی خیس شده. ولاش کن مهم نیست. به من که نگفته بودند چنین طالعی در سرنوشت من و تو وجود دارد . ما باید در جایی دوردست و خیلی قبلتر از اعترافها و شکها و سوءتفاهمها و حتی تنشها و دل لرزیدنها میبودیم .پس حالا در بین دستچینی از این واقعیتهای تکاندهنده چه میکنیم مزدک؟
لامصب! هرچه که بیشتر فکر میکنی، میبینی همه اشیا و موجودات و پدیدههای دورو برت هم، در حال به رخکشیدن این ازدیاد قدرت او هستند. نابرابریها، تبعیضها، باندبازیها، بیعدالتیها، حمق و خنگی همهمان، این همه جنایت و خلاصه همهی چیزهایی که اگر چشم باز کنی، میبینی و اگر شاخک حواسات را دراز کنی، حس میکنی ؛ آنهم بدون نیاز به تقویت.
مزدک جان بگذار برایت اعتراف کن.
من که فلسفهای نداشتم، ولی هر آنچه بود برایم عین بیخیالی و رخوت شده. منطقام راه را نشان نمیدهد .انگیزهام که به بنبست رسیده، توانم زایل شده .
آخرش نگفتی که چکار میکنی؟ رنج مضاعف زندگی را میگویم پسر.
عجب طاقت و توانی داری تو.
فکر میکنی نهايت سرخوشى، همین كندن از وضعيت فعلى است؟ نکند اينكه وضعيت آتى چيست، چندان برايت مهم نباشد بیمعرفت.
آلبر کامو در كاليگولا میگوید: «انسانها میمیرند و خوشبخت نیستند»..
اما من و تو جنگجويانی هستیم که از جنگ متنفریم (یا شايد هم ميترسیم)، و هربار نجنگيده میميریم. آیا خوشبختیم؟!
میبینی. اینجا هم دارم فلسفه میبافم.
بگذریم عزیز.
حالا که نیستی، برای چه کسی قصه بخوانم؟ دردهایم را اول برای کی بگویم در جستجوی مرهم؟
راستی اگر تو نبودی من چکار میکردم؟ این همه درد را با شانهی چه کسی قسمت میکردم؟
تو که خودت از این قصهها کم نداشتی؟ داشتی؟ شاید اسفبارتر و ویرانکنندهتر.
اگر اینجا از حال من بپرسی، باید بگویم یخ بستهام ومیان قالبی از شماتت وجدان نداشتهام گیر کردهام.
دیگر چیزی به ذهنم نمیرسد که برایت بگویم.
یادت پیاده رویی ست
که هر روز
از آن میگذرم
شاید روزی به همین نزدیکی
شهرداری بیاید
سنگ فرشهایش را
تغییر دهد
جویهایش را پهنتر کند
و درختان سر به فلککشیدهاش را
از جا بر کند.
یادت
بیابانی میشود
که مارمولک هم
از آن نمیگذرد.
چرا به اینجا رسیدیم مزدک.
دلم برایت تنگ میشود.
قربانت. پویا
سلام. بابا لامصبا… دلمو كباب كردي پويا. راستي چرا به اينجا رسيديم…
[پاسخ]
سلام چقدر صادقانه وزیبا بودوحکایت آنچه از دل برآید بر دل نشیندآرزو میکنم دیری نپاید که با مزدک بیایی. برقرار باشید!
[پاسخ]
ببخشید همان مزدک گزارشگر فوتبال را می گویید؟
[پاسخ]
….
[پاسخ]
پويا جانم سلام
دلم برات تنگ شده به وبلاگ جديدم كه در واقع ياداشتهاي روزانه ست و سمت و سوي خاصي نداره بيا . قربانت پسر دائيت.
[پاسخ]
چقدر سخت انتظار! شاید قدمت رفاقت من با این مرد به پای دوستی شما نرسه اما جای خالی اش تو زندگی ام آوار شده… نیست که با هم سر مسائل الکی دنیا حرف بزنیم نیست که برام کاپوچینو درست کنه و به زور بگه باید تا ته اش و بخوری…این انتظار کشنده است به قول خودت تو این شرایط سخت تر … کسی به کسی نیست…تنها چیزی که ارومم می کنه اینکه می دونم خوب اینکه از دوستان دور و نزدیک می تونم خبر های درست بگیرم همه منتظریم به زودی این پسر به بچه ها زنگ بزن بگه کجایید پس ؟!
[پاسخ]
پویا نعمتاللهی پاسخ در تاريخ آذر 5ام, 1388 8:33:
سلام هیگانوش عزیز.
اینجا که کامنت گذاشتی، حس مزدک را فهمیدم که میگفت صدای پایت را از پلهها میشنیده که بالا میآمدی.
در مورد تو به من هم گفته ود و اینکه حس جوانی و زندگی را به او تزریق میکردی.
در نیست آن روزی را که زنگ بزند و دعوتمان کند به خانهاش برای کاپوچینو خوری با طعم دارچین.
ممنون که سر زدی و از آشنایی با تو خوشحالم.
[پاسخ]
کجاست که بگه… چه اسم عجیبی داری تو دختر
[پاسخ]
سلام آقای نعمت اللهی عزیز مرسی از یادداشت تون
دوست داشتید به وب من هم سر بزنید و نامه ای را که برای مزدک نوشته ام بخوانید
راستی می توانید به من کمکی بکنید
من به شماره تلفنی از خانواده مزدک احتیاج دارم ممنون می شوم کمکم کنید
[پاسخ]
پویا نعمتاللهی پاسخ در تاريخ دی 30ام, 1388 14:00:
سرکار خانم آموسا
سلام
نامهی شما را به مزدک خواندم و از این خوشحالم که همدردی مانند شما دارم و البته خیلی های دیگر.
در مورد شمارهی تلفنة متاسفانه من از خانوادهاش تلفن در اختیار ندارم.
تماس من با مزدک از طریق موبایل خودش و تلفن منزل شخصیاش بود و البته ای.میل و وبلاگهایمان.
ناراحت شدم که نتوانستم کمک کنم.
ولی از آشنایی با شما خوشحالم و همچنین از توجه شما.
امیدوارم هرچه زودتر دوباره مزدک به جمع ما بپیوندد.
[پاسخ]
سلام
راستش اين روزها خيلي سخت مي گذره!هيچ نشوني از ش نيست هر روز به اوين ودادگاه انقلاب سر مي زنم اما…چه سنگين تاوان آزادي!
[پاسخ]
http://safaram.blogfa.com/post-245.aspx
[پاسخ]