ماست و پنیر و تخم‌مرغ «اون‌ها» چقدر مزه می‌ده.

بهار امسال بود که از طریق اینترنت، با خبر شدم در نزدیکی‌های منزل ما، کارگاه داستان برقرار است. نویسنده‌ی معروفی هم به عنوان مدرس حضور داشت. ساعت کلاس به ساعت کار من نمی‌خورد. هفته‌ای یک روز چهارشنبه‌ها ساعت 4 بعد از ظهر.

مجبور بودم در این روز، حدود 45 دقیقه زودتر از محل کارم بزنم بیرون. قید اضافه‌کاری را زده بودم.

می آمدم سر کلاسی که پنج جلسه بیشتر دوام نداشت.

برگزار‌کننده‌ی محترم کلاس هم خیلی ناراحت بود که شرکت‌کننده‌ی جدی در این دوره حضور ندارد. اما کاری‌اش هم نمی‌توانست بکند.

رسیدیم به خرداد. چند نفری که دانشجو بودند، نیامدند. استاد ناراحت می شد. حق داشت. مگر این جا کلاس دانشگاه بود. مگر همه‌ی ثبت‌نام‌کنندگان، صرفا از روی علاقه نبود که آمده بودند. حالا گیرم دو ساعت در هفته هیچ‌کس را انیشتن نمی‌کرد.

مدرس‌مان، دل در گروی کارگاه معروف و معتبر دیگری داشت که آن‌جا درس می‌داد و شرکت‌کنندگان آن یکی کارگاه، ظاهرا ادبیات را جدی‌تر گرفته بودند.

این بود که ما «تعطیل» شدیم.

البته من چیز زیادی یاد نگرفتم. همه‌ی یادداشت‌هایم در آن پنج جلسه، از یک صفحه‌ی پشت و روی A4 بیشتر نشد. دوستان آن‌جا، زیاد اهل دل نبودند و یا حداقل من این‌طور فکر می کردم. یکی‌شان که اصلا حاضر نبود یک نسخه از داستانی را که می‌خواند، برای ما هم کپی بگیرد. بدبختی این‌که من به هیچ‌عنوان نمی‌توانستم فقط از طریق شنیدن، با هیچ داستانی ارتباط بگیرم.

یکی‌ دیگرشان، این توانایی را داشت که مدت یک ساعت در مورد داستانی که تازه قرائت شده بود، حرف بزند و ایراد بگیرد. مدرس‌مان یک بار (نمی‌دانم به شوخی یا جدی) به او گفت که اگر «بورخس» و «مارکز» را یک هفته بیاوری پیش خودت، حتما عرض دنده‌هایشان دو برابر خواهد شد. حالا ببین چه بلایی قرار بود سر ما بیاورد. یادم نمی آید در آن پنج هفته، داستانی را از او شنیده باشم.

هیچ‌کدام‌مان بلد نبودیم نقد کنیم. استادمان هم که بلد بود، فقط حرف‌های درپیتی  ما را برای داستان‌های یک‌دیگر بلغور می‌کردیم، نقد می‌کرد.

جهت‌دار نبودیم. ول شده بودیم در این وادی.

حالا آن یکی کارگاه را عشق است که شهریه‌اش دو برابر بود و برای خواندن داستان باید وقت قبلی می گرفتی. حوصله‌اش را نداشتم.

جایی دیدم  یکی از داستان‌نویسان‌مان گفته است که شرکت‌کنندگان کارگاه‌های داستان نویسی، خیلی تحت تاثیر مدرس‌هایشان هستند. ای کاش حداقل این‌طوری بود و تنه‌ی استادمان به ما هم می‌خورد.

حالا من و امثال من را مقایسه کنید با احمد بیگدلی، داستان‌نویس، که مدتی است  هر دو هفته یک‌بار برای تدریس نویسندگی به روستای 2 ‌هزار نفری آبا و اجدادی‌اش، «یاسه‌چای»؛ در استان چهارمحال و بختیاری؛ می‌رود.

بیگدلی می‌گوید که در این جلسات حتی افراد مسن روستا هم شرکت می‌کنند و با اشتیاق در کلاس‌ها حضور به هم می‌رسانند. در این روستا نشریه‌ای با نام «پیام اندیشه» با شمارگان 50 نسخه منتشر می‌شود.

خالق رمان «اندکی سایه» با اشاره به مجانی بودن این کلاس‌ها می‌گوید: «با این‌که این کلاس‌ها رایگان است، اما اهالی خوب این روستا نمی‌گذارند که من دست خالی برگردم. آن‌ها به عنوان اُجرت به من ماست و پنیر و تخم‌مرغ می‌دهند. من خیلی از حضور در این روستا لذت می‌برم».

نوش‌جان آقای بیگدلی. نوش‌جان.

لینک خبر از سایت «پندار»

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *