من میگویم اگر از هر 1000 دانشجو، یكیشان باسواد و خبره باشد، كافی است. و یا از هر 100 مدیر، یكی اهل خدمت (و ایضا قادر به خدمت) باشد، كافی است و یا اگر از هر 10 روزنامهنگار، یكیشان كارش را خوب بلد باشد هم كفایت میكند.
من نمیدانم چه تعداد زن و مرد تا به حال در كلاسها و كارگاههای داستاننویسی گلشیری شركت كردهاند؛ ولی اگر از بین همهی آنها یك «حسین سناپور» در بیاید، كافی است.
خیلی است كه اولین اثر داستانی یك نویسندهی گمنام، یك رمان 350 صفحهای باشد كه در سال انتشارش بتواند جایزهی بهترین رمان را به خانه ببرد و در عرض كمتر از ده سال به چاپ چهاردهم برسد. بعد هم دو مجموعهی داستان كوتاه و یك رمان دیگر كار كند و همه هم جزو پرفروشها باشد.
قبلا در همین وبلاگ در مورد رمان دیگری از سناپور به نام «ویران میآیی» صحبت كردهام. از این نویسنده در حال حاضر اثری وجود ندارد كه من نخوانده باشم. تا آنجا كه من میدانم آثار سناپور، منحصر به همین دو رمان و دو مجموعه داستان به نامهای «سمت تاریك كلمات» و «با گارد باز» است. جایی خواندم كه وزارت ارشاد اكنون مدت دو سال است كه برای كتاب جدبد سناپور مجوز صادر نكرده.
بگذریم…. همین چند روز پیش بود كه اولین رمان سناپور (همان كه به چاپ چهاردهم رسید) را به نام «نیمهی غایب» تمام كردم. داستان كتاب در اواخر دههی 1360 و حول محور زندگی چند جوان دانشجو میگذرد.
فرهاد كه مدتی است به دلیل مخالفت خانوادهی سنتیتبار خود برای ازدواج با همكلاسیاش (سیندخت) از آنها بریده و قید درس و دانشكده را زده و در یك آپارتمان اجارهای زندگیمیكند، به یكباره در آستانهی مرگ پدر در مقابل درخواست پدر برای ازدواج، تسلیم شده و به شرط اینكه با دختر مورد علاقهاش ازدواج كند، به جستجوی سیندخت میرود. سیندختی كه فرهاد در مدت 18 ماههی اخیر از او خبری نداشته است. خبر خروج سیندخت از كشور توسط فرح (دوست سیندخت) به فرهاد داده میشود. فرح كه خود دلبستهی بیژن (دوست و همكلاسی فرهاد) است، نقش كلیدی در پیشبرد داستان دارد و فصل جداگانهای از كتاب هم به شرح روابط او با بیژن و سیندخت اختصاص دارد و باقی ماجرا كه باید بخوانید و ….
سبك نگارش داستان كاملا غیرمنتظره است. گاهی روایت دانای كل و گاهی ادامهی همان روایت در قالب اولشخص، پیگیری میشود. زمان و مكان هم در طول یك صفحه ممكن است چند بار عوض شود و خواننده باید از محتوای دیالوگها و یا تصویرسازیهای سناپور (كه الحق در برخی جاها بسیار برجسته مینماید) تشخیص دهد كه در كدام زاویه ایستاده است.
نكته اینكه كتاب به هیچروی خط داستانی مستقیمی را دنبال نمیكند. در یك فصل، داستان فرهاد و در فصول دیگر داستان سیندخت و فرح و… به تصویر كشیده شدهاند. سناپور با زیركی خاص خود و علاقه به جریانات دانشجویی –و همچنانكه گفتم در در رمان دیگرش یعنی «ویران میآیی» هم به مسائل مشابهی در حوزهی جریانات دانشجویی پرداخته بود-، ظاهرا سالهای اواخر دههی 1360 را كه رفتهرفته حركتهای دانشجویی در حال سر باز كردن بودند، انتخاب كرده است.
سناپور در جایی گفته بود كه به خاطر قرار گرفتن در این موقعیت تاریخی، پدیدهی عشق برای دانشجویان صرفا مواجهه با تنگناهای بیرونی نخواهد بود و بلكه رو در رو شدن با درون و گذشتهی خود آنها هم هست. این دانشجویان؛ خواه بچهی روستاهای لاهیجان باشند(فرح) وخواه در یك خانوادهی مرفه سنتی بزرگ شده باشند (فرهاد) و چه در خانوادهی یك مقام عالیرتبهی اداری (سیندخت) و یا اصلا در هر جای دیگری كه نمیدانیم كجاست (بیژن)، همه و همه معلق و در جستجوی نیمهی غایب خود هستند.
من شخصا این طرز نگاه را به این كتاب نمیپسندم و معتقدم سناپور در حال رد گم كردن و آدرس غلط دادن در مورد فاكتهایی است كه در كتابش میدهد كه شاید دلیلش هم برای همهی ما معلوم باشد و به نظرم نمونهای است از همان نبوغ ذاتی یك نویسنده كه در اول عرایضم گفتم.