آبجی خانم

حیفم آمد كه از صادق هدایت حرفی به میان بیاید و یكی از داستانهایش را نخوانیم.

من از بچگی از این داستان آبجی خانم خیلی خوشم می آمد. هرچند شاید شما هم این داستان را خوانده باشید ولی من كه از خواندنش سیر نمی شوم . توضیح اینكه داستان آبجی خانم در سال ۱۳۰۹ شمسی نوشته شده است.

===============

آبجی خانم

آبجی خانم خواهر بزرگ ماهرخ بود،ولی هر کس که سابقه نداشت و آنها را میدید ممکن نبود باور کند که با هم خواهر هستند.آبجی خانم بلند بالا،لاغر،گندمگون،لبهای کلفت،موهای مشکی داشت و رویهم رفته زشت بود .در صورتی که ماهرخ کوتاه،سفید،بینی کوچک،موهای خرمایی و چشمهایش گیرنده بود و هر وقت می خندید روی لپهای او چال میافتاد . از حیث رفتار و روش هم انها با هم خیلی فرق داشتند .آبجی خانم از بچگی ایرادی،جنگره و با مردم نمی ساخت ،حتی با مادرش دو ماه سه ماه قهر می کرد بر عکس خواهرش که مردم دار،تو دل برو،خوشخو و خنده رو بود،ننه حسن همسایه شان اسم او را «خانم سوگلی» گذاشته بود.

مادر و پدرش هم بیشتر ماهرخ را دوست داشتند که ته تغاری و عزیز نازنین بود.از همان بچگی آبجی خانم را مادرش میزد و با او می پیچید ولی ظاهرا رو به روی مردم روبروی همسایه ها برای او غصه خوری می کرد ،دست رو دستش میزد و می گفت:«این بدبختی را چه بکنم هان؟ دختر به این زشتی را کی میگیرد ؟میترسم اخر بیخ گیسم بماند!یک دختری که نه مال دارد ،نه جمال دارد و نه کمال .کدام بیچاره است که او را بگیرد؟» از بسکه از اینجور حرفها جلو آبجی خانم زده بودند او هم بکلی نا امید شده بود و از شوهر کردن چشم پوشیده بود.بیشتر اوقات خود را به نماز و طاعت می پرداخت،اصلا قید شوهر کردن را زده بود یعنی شوهر هم برایش پیدا نشده بود.یکدفعه هم خواستند او را بدهند به کلب حسین شاگرد نجار،کلب حسین او را نخواست.ولی آبجی خانم هر جا می نشست می گفت :« شوهر برایم پیدا شد ولی خودم نخواستم،پوه،شوهر های امروز همه عرقخور و هرزه برای لای جرز خوبند!من هیچوقت شوهر نخواهم کرد»

ظاهرا از این حرفها میزد ، ولی پیدا بود که در ته دل کلب حسین را دوست داشت و خیلی مایل بود شوهر بکند.اما چون از پنجسالگی شنیده بود که زشت است و کسی او را نمی گیرد،از آنجایی که از خوشیهای این دنیا خودش را بی بهره می دانست میخواست بزور نماز و طاعت اقلا مال دنیا دیگر را در یابد.از این رو برای خودش دلداری پیدا کرده بود.آری این دنیای دو روزه چه افسوسی دارد اگر از خوشی های آن بر خوردار نشود؟ئنیای جاودانی و همیشگی مال او خواهد بود.همه مردمان خوشگل هم چنین خواهرش و همه ،آرزوی او را خواهند کرد.وقتی ماه محرم و صفر می آمد هنگام جولان و خودنمایی آبجی خانم میرسید.در هیچ روضه خوانی نبود که او در بالای مجلس نباشد.در تعزیه ها از یک ساعت پیش از ظهر برای خودش جا می گرفت ،همه روضه خوانها او را میشناختند و خیلی مایل بودند که آبجی خانم پای منبر آنها بوده باشد تا مجلس را از گریه،ناله و شیون خودش گرم بکند.بیشتر روضه ها را از بر شده بود .حتی از بسکه پای وعظ نشسته بود و مسئله میدانست اغلب همسایه ها می آمدند و سهویات خودشان را میپرسیدند.سفیده صبح او بود که اهل خانه را بیدار می کرد ،اول میرفت سر رختخواب خواهرش باو یک لگد میزد میگفت:«لنگه ظهر است ، پس کی پا میشوی نمازت را به کمرت بزنی؟» آن بیچاره هم بلند میشد خواب الوده وضو می گرفت و میایستاد به نماز کردن.از اذان صبح ،بانگ خروس،نسیم سحر،زمزمه نماز،یک حالت مخصوصی ،یک حالت روحانی به آبجی خانم دست میداد و پیش وجدان خودش سرافراز بود.باغ خودش می گفت : اگر خدا مرا نبرد بهشت پس کی را خواهد برد؟باقی روز را هم پس از رسیدگی جزئی به کارهای خانه و ایراد گرفتن به این و آن یک تسبیح دراز که رنگ سیاه ان از بسکه که گردانیده بودند زرد شده بود در دستش می گرفت و صلوات میفرستاد.حالا همه آرزویش این بود که هر طوری شده یک سفر به کربلا برود و در آنجا مجاور بشود.

ولی خواهرش در این قسمت هیچ توجه مخصوصی ظاهر نمی ساخت و همه اش کار خانه را می کرد ،بعد هم که به سن 15 سالگی رسید رفت به خدمتکاری.آبجی خانم 22 سالش ود ولی ….

….در خانه مانده بود و در باطن با خواهرش حسادت میورزید. در مدت یکسال و نیم که ماهرخ رفته بود به خدمتکاری یکبار نشد که آبجی خانم به سراغ او برود یا احوالش را بپرسد ،پانزده روز یه مرتبه هم که ماهرخ برای دیدن خویشانش به خانه می آمد،آبجی خانم یا با یک نفر دعوایش می شد یا میرفت سر نماز دو سه ساعت طول میداد .بعد هم که دور هم می نشستند به خواهرش گوشه و کنایه میزد و شروع می کرد به موعظه در باب نماز،روزه ،طهارت و شکیات،مثلا می گفت: از وقتی این زنهای قری و فری پیدا شدند نان گران شد.هر کس روی نگیرد در آن دنیا با موهای سرش در دوزخ آویزان میشود .هر که غیبت بکند سرش قد کوه می شود و گردنش قد مو.در جهنم مارهایی هست که ادم پناه به اژدها میبرد……و از این قبیل چیزها میگفت.ماهرخ این حسادت را حس کرده بود ولی به روی خودش نمی آورد.

یکی از روزها طرف عصر ماهرخ به خانه امد و مدتی با مادرش آهسته حرف زد و بعد رفت.آبجی خانم هم رفته بود در درگاه اتاق روبرو نشسته بود و پک به قلیان میزد ولی از آن حسادتی که داشت از مادرش نپرسید که موضوع صحبت خواهرش چه بوده و مادر او هم چیزی نگفت.
سر شب که پدرش با کلاه تخم مرغی که دوغ اب گچ رویش شتک زده بود از بنایی برگشت رختش را در آورد ،کیسه توتون و چپقش را برداشت و رفت بالای پشت بام.آبجی خانم هم کارهایش را کرده و نکرده گذاشت،با مادرش سماور حلبی،دیزی،بادیه مسی ،ترشی و پیاز را برداشتند و رفتند روی گلیم دور هم نشستند.مادرش پیش در امد کرد که عباس نوکر همان خانه که ماهرخ در آنجا خدمتکار است ،خیال دارد او را بزنی بگیرد.امروز صبح هم که خانه خلوت بود ننه عباس آمده بود خواستگاری.میخواهد هفته دیگر او را عقد بکنند.25 تومان شیر بها میدهند 35 تومان مهر می کنند با ایینه ،لاله،کلام الله،یک جفت ارسی، شیرینی،کیسه حنا،چارقد تافته ، تنبان چیت زری ،…پدر او همینطور که با بادبزن دور شله دوخته خودش را باد میزد و قند گوشه دهانش گذاشته چایی دیشلمه را سر می کشید ،سرش را جنبانید و سر زبانی گفت : خیلی خوب،مبارک باشد عیبی ندارد.بدون اینکه تعجب بکند،مانند اینکه از زنش میترسید.آبجی خانم خون خونش را می خورد همینکه مطلب را دانست ،دیگر نتوانست باقی بله بریهایی که شده گوش بدهد ،به بهانه نماز بی اختیار بلند شد رفت پایین در اتاق پنج دری ،خودش را در آیینه کوچکی که داشت نگاه کرد ،بنظر خودش پیر و شکسته آمد ،مثل اینکه این چند دقیقه او را چندین سال پیر کرده بود.چین میان ابرو های خودش را بر انداز کرد.در میان زلف هایش یک موی سفید پیدا کرد با دو انگشت آنرا کند ،مدتی جلو چراغ به آن خیره نگاه کرد جایش که سوخت هیچ حس نکرد.

چند روز از این میان گذشت ،همه اهل خانه بهم ریخته بودند،میرفتند بازار می آمدند ،دو دست رخت زری خریدند ،تنگ ،گیلاس ،سوزنی ،گلاب پاش ،مشربه،شبکلاه،جعبه بزک،وسمه جوش، سماور برنجی ، پرده قلمکار و همه چیز خریدند و چون مادرش خیلی حسرت داشت ،هر چه خرده ریز ته خانه بدستش می آمد برای جهازماهرخ کنار می گذاشت.حتی جانماز ترمه ای که آبجی خانم چند بار از مادر خواسته بود و به او نداده بود ،برای ماهرخ گذاشت.آبجی خانم در این چند روز خاموش و اندیشناک زیر چشمی همه کارها و همه چیزها را می پایید،دو روز بود که خودش را به سر درد زده بود ،مادرش هم پی در پی به او سرزنش میداد و میگفت:
«-پس خواهری برای چه روزی خوبست هان؟میدانم از حسودی است،حسود به مقصود نمیرسد.دیگر زشتی و خوشگلی که بدست من نیست کار خداست.دیدی که خواستم تو را بدهم به کلب حسین اما تو را نپسندیدند.حالا دروغکی خودت را به نا خوشی زده ای تا دست به سیاه ئ سفید نزنی؟از صبح تا شام برایم جا نماز آب میکشد !من بیچاره هستم که با این چشمهای لت خورده ام باید نخ و سوزن بزنم!»

آبجی خانم هم با این حسادتی که در دل او لبریز شده بود خودش خودش را میخورد و از زیر لحاف جواب میداد:
«-خوب،خوب ،سر عمر،داغ بدل یخ میگذارد! با آن دامادی که پیدا کردی!چوب به سر سگ بزنند لنگه ی عباس توی این شهر ریخته چه سر کوفتی به من میزند،خوبست که همه میدانند عباس چه کاره است حالا نگذار بگویم که ماهرخ دو ماهه آبستن است ،من دیدم که شکمش بالا امده اما بروی خودم نیاوردم.من او را خواهر خود نمیدانم……»

مادرش از جا در می رفت:«الهی لال بشوی،مرده شور ترکیبت را ببرد،داغت به دلم بماند.دختره بی شرم،برو گم بشو ،میخواهی لک روی دخترم بگذاری؟میدانم اینها از دلسوزه است .تو بمیری که با این ریخت و هیکل کسی تو را نمی گیرد .حالا از غصه ات به خواهرت بهتان میزنی؟مگر خودت نگفتی خدا توی قرآن خودش نوشته که دروغگو کذاب است هان؟خدا رحم کرده که تو خوشگل نیستی و گرنه دم ساعت که به بهانه وعظ از خانه بیرون میروی ،بیشتر میشود بالای تو حرف درآورد.برو برو ، همه این نماز و روزه هایت به لعنت شیطان نمی ارزد ،مردم گول زنی بوده!»

از این حرفا در این چند روزه ما بین آنها رد و بدل میشد.ماهرخ هم مات به این کشمکشها نگاه می کرد و هیچ نمی گفت تا این که شب عقد رسید ،همه همسایه ها و زنکه شلخته ها با ابروی وسمه کشیده،سرخاب سفیدآب مالیده چادر های نقده،چتر زلف،تنبان پنه دار جمع شده بودند.در آن میان ننه حسن دو به دستش افتاده بود ،خیلی لوس با لبخند گردنش را کج گرفتخ نشسته بود دنبک میزد و هر چه در چنته اش بود می خواند:

« ای یار مبارک بادا ،انشا الله مبارک بادا !»
امدیم،باز امدیم از خونه داماد اومدیم – همه ماه و همه شاه و همه چشمها بادومی
ای یار مبارک بادا ایشالا مبارک بادا!
امدیم ،باز آمدیم از خونه عروس آمدیم- همه کور و همه شل و همه چشما نم نمی .
یار مبارک بادا !آمدیم حور و پری راببریم ،انشاالله مبارکبادا…..»

همین را پی در پی تکرار می کرد،می آمدند میرفتند دم حوض سینی خاکستر مال می کردند،بوی قرمه سبزی در هوا پراکنده شده بود یکی گربه را از آشپزخانه پیشت می کرد ،یکی تخم مرغ را برای شش انداز میخواست ،چند تا بچه کوچک دستهای یکدیگر را گرفته بودند مینشستند و بلند میشدند و می گفتند:«حمومک مورچه داره بشین و پا شو»سماور های مسوار را که کرایه کرده بودند آتش انداختند ،اتفاقا خبر دادند که خانم ماهرخ هم با دختر هایش سر عقد خواهند امد.دو تا میز را هم رویش شیرینی و میوه چیدند و پای هر کدام دو صندلی گذاشتند .پدر ماهرخ متفکر قدم میزد که خرجش زیاد شده ،اما مادر او پاهایش را در یک کفش کرده بود که برای سرشب خیمه شب بازی لازم است ولی در این میان هیاهو حرفی از آبجی خانم نبود،از دو بعد از ظهر او رفته بود بیرون کسی نمی دانست کجاست،لابد او رفته بود پای وعظ!

وقتی که لاله ها روشن بود و عقد برگزار شده بود همه رفته بودند مگر ننه حسن ،عروس و داماد را دست به دست داده بودند و در اتاق پنج دری پهلوی یکدیگر نشسته بودند در ها هم بسته بود،آبجی خانم وارد خانه شد .یکسر رفت در اتاق بغل پنج دری تا چتدرش را باز بکند وارد که شد دید پرده اتاق پنج دری را جلو کشیده بودند از کنجکاوی که داشت گوشه پرده را پس زد ،از پشت شیشه دید خواهرش ماهرخ بزک کرده ،وسمه کشیده،جلوی روشنایی چراغ خوشگلتر از همیشه پهلوی داماد که جوان بیست ساله بنظر می آید جلو میز که رویش شیرینی بود نشسته بودند.داماد دست انداخته بود به کمر ماهرخ چیزی در گوش او گفت مثل چیزی که متوجه او شده باشند شاید هم که او خواهرش را شناخت اما برای اینکه دل او را بسوزاند با هم خندیدند و صورت یکدیگر را بوسیدند.از ته حیاط صدای دنبک ننه حسن می آمد که می خواند:«ای یار مبارکبادا…» یک احساس مخلوط از تنفر و حسادت به آبجی خانم دست داد .پرده را انداخت ،رفت روی رختخواب بسته که کنار دیوار گذاشته بودند نشست بدون اینکه چادر سیاه خودش باز بکند و دستها را زیر چانه زده بزمین نگاه می کرد به گل و بته های قالی خیره شده بود.آنها را میشمرد و بنظرش آنها چیز تازه می آمد،به رنگ آمیزی آنها دقت می کرد .هر کس می آمد میرفت او نمیدید یا سرش را بلند نمی کرد که ببیند کیست. مادرش آمد دم در اتاق به او گفت:«چرا شام نمی خوری ؟چرا گوشت تلخی می کنی هان،چرا اینجا نشسته ای ؟چادر سیاهت را باز کن ،چرا بدشگونی می کنی؟بیا روی خواهرت را ببوس ،بیا از پشت شیشه تماشا بکن عروس و داماد مثل قرص ماه مگر تو حسرت نداری ؟بیا آخر تو هم یک چیزی بگو آخر همه می پرسند خواهرش کجاست ؟من نمی دانستم چه جواب بدهم.
آبجی خانم فقط سرش را بلند کرد گفت: — من شام خورده ام

نصف شب بود ،همه بیاد شب عروسی خودشان خوابیده بودن و خوابهای خوش می دیدند.نا گهان مثل اینکه کسی در آب دست و پا میزد صدای شلپ شلپ همه اهل خانه را سراسیمه از خواب بیدار کرد.اول به خیالشان گربه یا بچه در حوض افتاده سر و پا برهنه چراغ را روشن کردند ،هر جا را گشتند چیز فوق العاده ای رخ نداده بود وقتی که برگشتند بروند بخوابند ننه حسن دید کفش دم پایی آبجی خانم نزدیک دریچه آب انبار افتاده .چراغ را جلو بردند دیدند نعش آبجی خانم آمده روی آب ،موهای بافته سیاه او مانند مار بدور گردنش پیچیده شده بود،رخت زنگاری او به تنش چسبیده بود،صورتو یک حالت با شکوه و نورانی داشت مانند این بود که او رفته بود بیک جایی که نه زشتی و نه خوشگلی ،نه عروسی و نه عزا ،نه خنده و نه گریه،نه شادی و نه اندوه در آنجا وجود نداشت .او رفته بود به بهشت!

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *