هیچوقت به کسی نگفته بودم که رعنا را دوست دارم. تا همین دو سال پیش که گلی پاپی التماسهای بیحاصل مادر برای زنگرفتنم شد و فهمید.
بهش گفتم رعنا را دوست داشتهام و هنوز نتوانستهام فراموشش کنم… اما بهش نگفتم که به رعنا گفتهام. خیلی سال پیش.
– «چرا فکر کردی من از تو خوشم میآد؟»
رعنا روی هفدهسالگیام ایستاد و با این جمله، فاتحه خواند به قدوبالای هیجدهسالگیام. تقریباً جفتپا رفت روی شکم دنیای آرزوهام و رودههای خوشباوریام از ماتحت اعتمادبهنفسم پاشید به همهجای شخصیتم.
بوی گند کنفشدنم را هنوز بعد از این همه سال حس میکنم.
من به سربازی رفتم و چند ماه بعد رعنا عروسی کرد. من از سربازی برگشتم. رفتم دانشگاه. بعد رفتم سرِ کار… و در تمام این مدت همیشه به سؤال رعنا از خودم فکر میکردم.
در تمام این مدت، رعنا فقط برای شوهرش بیوقفه بچه آورد و بچه آورد. بچههایی که قرار بود برای من بیاورد.
بچههایی که قرار بود شبیه او و من بشوند و حالا شده بودند شبیه او و نرهخری که خدا میدانست چهقدر از او متنفرم.
توی رؤیاهام دختری داشتم که شکل رعنا بود. هیچوقت نشد به رعنا بگویم همیشه دلم چهارتا بچه میخواسته است. دو تا پسر و دو تا دختر. چون دلم میخواهد نوههام، هم عمو داشته باشند و هم دایی و هم خاله…
آنلحظه که فاتحه خوانده شد به قدوبالای هیجدهسالگیام، توی ذهنم خیلی کلمات آمد مثل: توت، مگس، شاخههای درخت گیلاس، چوب بلند و خشک آقا بزرگ و… آبگوشت.
فارغ از اینکه هرکدام از اینها چه قابلیتهایی برای خلوچل جلوهدانم داشت، همه مربوط میشد به اینکه چرا من از رعنا خوشم میآید و ربطی به سؤال او نداشت.
برای همین ساکت ماندم و تا گردن فرو رفتم توی باتلاق تحقیر. شاید اگر بیشتر دستو1ا میزدم، بیشتر فرو میرفتم…
برگرفته از مجموعهداستان «طعم ولگردی پشت این دیوار»
نوشتهی آقای «محمد عطاریانی»
نشر آهنگ قلم – 1390
ای.میل نویسنده: m.attaryani@yahoo.com
سلام
این کلمات شاید الان درغالب داستان جای بگیرد اما واقعیتی است که دامن گیر بسیاری از جوانان ماست که عشقی یک طرفه رو تجربه می کنند و نمی دونند که این عشق جز زبه به روحیه لطیف جوانی چیز دیگری رانصبشان نخواهد کرد.
بنظرم این نوع عشق غمبارترین عشق هاست
[پاسخ]
چقدر شبيه جريان يه نفر با نرگسِ.
[پاسخ]
پویا نعمتاللهی پاسخ در تاريخ آذر 4ام, 1391 21:34:
نرگس دیگه کیه بابا؟
[پاسخ]
غالب نه قالب.
اونوقت ادعاى ادبياتم داره.
[پاسخ]
نرگس دخترى بود كه پسرى اورا بسيار دوست ميداشت. خيلى خيلى زياد.
اما بعلت تفاوت سطح درامد خانواده او با خانواده خودش پدرش كه اتفاقاً بسيار هم سطحى نگر بود و عشق را اصلاً نميفهميدنگذاشت پسرش با او ازدواج كند و بجايه آن دخترى را برايه پسرش گرفت كه گرچه پسر اورا دوست نداشت اما خانواده دختر كه اتفاقاً فاميل دور هم بودند ازنظر مالى وضع خوبى داشتند و اين تنها نكته مهم براى پدر محسوب ميشد.
نتيجه آنكه پسر بيچاره دچار عقده جنسى و عشقى شد و سرخورده و تنها به مانند خيليهايه ديگر كه دراين مواقع ذوقشان گل ميكند او هم ذوقش گل كرد و شروع بنوشتن كرد.
القصه ديگر براى پسر بيچاره نه عشقى مانده نه احساسى تنها دلخوشيش اينست كه گهگاه چشمشرا ببندد و همسرش را بجاى نرگس تصور كند….
فكر كنم داستان قشنگى بشه از شما كه قلم بسيار قوى و قشنگى داريد تقاضا ميكنم داستانى بر پايه آن بنويسيد تا شايد سطحى نگران و جامدالفكرهاى مثل آن پدر تحت تاثير قرار گرفته و به عشق احترام بگذارند.
باتشكر.
[پاسخ]
پویا نعمتاللهی پاسخ در تاريخ آذر 6ام, 1391 17:09:
عزیزم از این «نرگس»ها کم نبوده.
حالا شما بگو دقیقاً کدومش را داری میگویی؟
[پاسخ]
كسى كه خواب است را ميشود بيدار كرد امّا كسى كه خودش را بخواب زده هرگز.
دكتر شريعتى.
جناب نعمت اللهى اگر دوست دارى خودت را بخواب بزنى اصرارى بر بيدار كردنت ندارم.
[پاسخ]
با تشکر از مطالب خوبتان
[پاسخ]
بسیار خوب بود.متشکرم
[پاسخ]