من از زندگی چیز زیادی نمیخواستم. گمانم پری هم نمیخواست.
در واقع من سالها بود به این نتیجه رسیده بودم که اگر از زندگی چیز زیادی بخواهم، زندگی هم از من چیزهایی خواهد خواست که خیلی خوب میدانستم نمیتوانم از عهدهشان بربیایم.
با زندگیام رفتار مسالمتآمیزی داشتم. به او فشار نمیآوردم تا مجبور نباشم فشار او را تحمل کنم. من به طور کلی اهل جنگیدن نیستم. با هیچ کس و هیچ چیز. شاید این هم میراث رحمت است. نمیدانم.
به هر حال درست بعد از مرگ مادرم، پری گفت دلش بچه میخواهد. یعنی مرگ مادرم او را به فکر نوعی بقا از طریق بچه انداخته بود؟
تامین خواستهی او به معنای خروج از وضعیتی بود که تا حدی آن را امن میدیدم…
بارها سعی کردیم حرف بزنیم و راهحلی برای موضوع پیدا کنیم. گرچه تقریباض میدانستیم نمیتوانیم همدیگر را متقاعد کنیم.
همیشه اول حرف میزدیم، بعد خواهش میکردیم، بعد بحث میکردیم، بعد فریاد میزدیم، بعد برای چند روز قهر میکردیم . همه چیز را واگذار میکردیم به سکوت.
این سیکل چند بار تکرار شد تا اینکه پری گفت زندگی با من برای او بیمعنا شده است…
برگرفته از رمان «سه گزارش کوتاه دربارهی نوید و نگار»
نوشتهی آقای مصطفی مستور
نشر مرکز؛ چاپ اول؛ 1390
سلام من این جمله را(با زندگیام رفتار مسالمتآمیزی داشتم. به او فشار نمیآوردم تا مجبور نباشم فشار او را تحمل کنم.)میپسندم.
با مطلبی تحت عنوان سفر عقل در خدمت شما هستیم.
[پاسخ]
این کتاب بی نظیر بود.
[پاسخ]