چیزی در سینهام پرپر میزند. حتماً جریان خونم سرعت پیدا کرده که در اعضای بدنم چابکی و فرزی احساس میکنم.
وقتی جلوی خانهاش ایستادم، فقط منتظر یک بفرما بودم که تا طبقهی یازدهم آن برج سوتوکور را نه با آسانسور که با همین پاهایی که گاه مثل یک لاشهی گاو سنگین میشود، بالا بروم.
گفت: «یه فنجون قهوه بعد از اون همه چربی و شیرینی میچسبه»
گفتم: «باشه یه موقع دیگه».
من نگفتم. صدایی از درونم گفت. دست راستم را که روی دنده بود در دست گرفت. چند بار آرام و آهسته پشت دستم زد و سرش را تکان داد؛ یعنی که میفهمم.
من لبخند زدم. یعنی ممنونم که میفهمی.
اما جایی آن پسوپشتها از اینکه ماشین نیاورده بود و وادار شده بودم او را تا خانه برسانم، احساس بدی داشتم و فکر میکنم جواب منفی به تعارف یک فنجان قهوه و غلبه بر آنهمه شور و شعف، ناشی از این احساس بود.
کامپیوتر را روشن میکنم و فکر میکنم همهی این ها را امشب به آذر خواهم گفت… روی حرف f که علامت فیسبوک است کلیک میکنم. تکیه میدهم به صندلی و نگاه میکنم به عقربههای ساعت که ساعت یازده و سیوهفت دققه را نشان میدهد…
پسووردم را وارد میکنم و نگاه میکنم به دو فلش منحنی که تقریباً یک دایره را تشکیل دادهاند و سر در پی هم، گوشهی چپ دستگاه میچرخند. صفحهام باز میشود. کند و سنگین… یک پیام هم دارم. مال بهرام است. هفت دقیقهی پیش فرستاده: «قهوه تنهایی نمیچسبه»…
برگرفته از رمان «روز خرگوش»
نوشتهی خانم بلقیس سلیمانی
نشر چشمه – چاپ اول – 1390