هیچوقت برایت ننوشته بودم. میدانم. تعجب کردهای. اینقدر سنگین، و به روش آقا معلمها و یا شاید عریضهنویسهای دور میدان عدالت، که یادت هست چقدر رند و بیحیا، کلمات را به جنگ میز قاضی میفرستادند… شاید هم همینطور باشد! ولی میدانی چیست یلدا؟
از جویدن کلمات خستهام… گیر کردهام زیر دین هزارهان لغت ناتمامی که شاید درست نگفتنشان را دلیل این حال و روز میدانم…
دیگر آنها را نخواهم جوید… این بیگناهان را، که نارس به دنیا میآوریم و انتظار معجزه داریو از ید بیضایشان.
خوب میدانیم حتی زمان خسوف هم شاید نتوانند ماه را از دیدهها پنهان کنند!!!
خندهدار است! جاده با من چه کرده؟ به کجای زندگی رسیدهام که اینگونه وقیح و تلخ، بر هرچه گذشته، شمشیر میکشم؟!
اینجا سرد است یلدا. سرد سرد. اینرا که مینویسم، به شومینه برمیخورد! آتش از طرهی آن بالا زده و انگار که من یخ زدهام که هیچ گرمم نمیشود! اما دستام حکایت دیگری دارد. مثل همیشه زیاد با احوالاتام جور نیست! کار خود را پیش گرفته. تنهاییام را مشق میکند…
برگرفته از کتاب «آنها هیچ از بهشت نمیدانند».
نوشتهی آقای امین انصاری
نشر ثالث، چاپ اول؛ 1387
من همه ی نوشته هاتون رو دوست دارم بخونم و ازشون الهام بگیرم.
[پاسخ]
آقای انصاری من می خام کتابم رو چاپ کنم اما نمی دونم از کجا شروع کنم.لطفا کمکم کنید
[پاسخ]
پویا نعمتاللهی پاسخ در تاريخ آبان 27ام, 1391 17:32:
با سلام بر شما
من آقای انصاری نیستم.
با تشکر
[پاسخ]