باز میپرسم: «چه خبر؟»
میگوید: «خواهرم که دارد میرود. من هم دارم میروم»
میپرسم: «تو کجا؟ خواستگار برایت آمده است؟»
میخندد و به طعنه میگوید: «شاعرانمان هم اینطور فکر میکنند: زن وقتی از خانه بیرون میرود که خواستگار برایش آمده باشد»
… و میگوید: «اتفاقاً آمده بود. اما بیرونش کررم»
میگوید: «آخر آدم اینقدر بدسلیقه میشود؟»
حرفی از دلم برمیخیزد. اما پیش از آنکه به لبم برسد، روی زبانم میماسد. و حالا وقتی به سارا فکر میکنم؛ میبینم چهقدر حرفها در دهانم ماسیده است و زبانم را سنگین کرده است.
اگر میشد میرفتم و کنار سنگ سارا زانو میزدم و میگفتم.
میگفتم و میگفتم. شاید آرام میگرفتم.
بی قراری خود را حالا روی کاغذ می گذارم. هرچه مینویسم اما بیقرارتر میشوم. دفتر بی قراریهایم را؛ دفتر یادداشتهای روزانهام را میبرم پشت کتابها پنهان میکنم.
حرفهایم در میان حرفهای روزمره پنهان میماند و دفتر بیقراریهایم در میانکتابهایی که از اینجا و آنجا رسیدهاند و قفسهها را پر کردهاند.
اگر میشد، میرفتم و میگفتم: «سارا؛ سارا؛ حرفهایمان بیشتر شکل سکوت است تا شکل گفتن. حرفهای من شکل سکوت است. اما سکوت من از جنس بیقراری است.
و وقتی سارا میگوید: «من میروم»؛ پس من هم بیقرارم که کجا میخواهد برود. اما سکوت میکنم و او نمیگوید.
میگوید: «درس؛ بی درس. پس از این هم اگر به دانشکده بیایم، میآیم که سری به تو بزنم».
و ناگهان دانشکده خالی میشود و هیچ صدایی، حتی صدای بنان که در کافهتریای دانشکده پیچیده است نمیتواند سکوت را بشکند…
برگرفته از رمان «ماه در حلقهی انگشتر» نوشتهی آقای مسعود کریمخانی (روزبهان)
نشر چشمه. چاپ دوم – 1387