داستانی است از من که در سایت ادبی والس منتشر شده است:
=======================
همین امروز صبح خیلی خیلی زود بود كه تصمیم گرفتند مرا برای معالجات مؤثرتر به این بیمارستان بیاورند. بیمارستان در مركز شهر واقع شده؛ ولی به طرز عجیبی خبری از ترافیک در اطراف آن نیست. انگار همهی رانندههای عجول و بیرحم و قانونشكن شهرمان وقتی به نزدیكی این بیمارستان میرسند، تصمیم میگیرند اندكی به مقررات راهنمایی و رانندگی احترام بگذارند.
شاید به خاطر حرمت مریضهای رنجوری است كه زرد و وارفته چارهای جز رصد ابرهای آسمان تیرهی شهر ندارند؛ و یا از ترس عقوبت و نفرین جنازههایی باشد كه در سردخانهی بیمارستان راحت و افقی دچار مصیبت آگاهی و در عین حال ناتوانی دائمی هستند.
خودم كه داشتم میآمدم اینجا دیدم كه وقتی یكی از رانندهها ناغافل دستش روی بوق رفت، بقیهی رانندهها انگار بر روی قبر یك فامیل تازهگذشته و محترمشان شاشیده باشد، برگشتند و با چنان غیضی به آن رانندهی نامرد نگاه كردند كه بیچاره تا حد امكان توی صندلیاش مچاله شد.
برای اینكه مرا پذیرش كنند، چارهای نداشتیم كه از درگاه اورژانس بگذریم. اینطوری سریعتر میتوانستیم به نتیجه برسیم. البته من احساس بهتری دارم و حالم خوب است. خیلی سبکترم. فكر هم نمیكنم احتیاجی به اورژانس و این حرفها باشد. ولی نمیشود كاریاش كرد. به قول استادمان:rules are rules
من تا این لحظه پایم به هیچ اورژانسی باز نشده و شاید به همین خاطر، محیط اورژانس برایم خیلی ملالآور به نظر میرسد. یکجورهایی از این خاصیتهای عجیب و مضحک زندگی خندهام میگیرد.
اینطور كه میبینم چهار تا همسایه دارم. اگر اشتباه نكنم یكی از همسایههایم یك افغانی است. حتما از بالای ساختمان پرت شده و یا شاید ته چاه افتاده است. سر و صورتش خاكی و خونآلود شده. بالای زانوی راستش، قطعه استخوانی بیرون زده و یك نفر سعی میكند پارچهی شلوارش را در آن قسمت با قیچی پاره كند. همسایهی دست راستیام، جوانی است كه یك لولهی پلاستیكی طویل و كلفت از توی شكمش بیرون آمده كه به یك استوانهی شیشهای متصل است و نصف حجم استوانه هم از مایع ماتیكی رنگی پر شده. مثل بستنی آلاسكای توتفرنگی آبشده.
هماطاق دیگرم، پیرمردی است كه لحاف بیمارستان را تا روی سینهاش بالا كشیدهاند. نمیدانم خواب است یا بیدار. فقط چشمهای نیمهبازِ مات و سردش را به سقف دوخته و انگار دارد با خودش حرف میزند یا خواب میبیند. لبهایش به آهستگی میجنبد و زبان كبرهبستهی زردش كه به حفرهی سیاه ته دهانش ختم میشود هم پیداست.
حال آن یكی همسایهام بهتر است؛ چون روی تخت نشسته و كیسهی ادرارش هم كنار دستش روی تخت است. چشمهایش حالت عجیبی دارد. من را یاد بچگیام میاندازد وقتی كه در استخر میشاشیدم. حس لذت رهایی از فشار در برابر واهمهی فهمیدن دیگران بههمراه پشیمانی بعدش. همیشه لذتهای زندگی در مقابل مصائبش اینقدر حقیر و خفیف است. مثل شادی گرفتن لیسانس در برابر ترس رفتن به سربازی؛ یا شادی تعطیلات عید در برابر دلهرهی تكالیف سنگین مدرسه. نمیدانم این حس چه ربطی به آن مرد و كیسهی ادرار و محتویات نارنجی درون كیسه داشت.
پیش خودم گفتم حالا كه آمدن من به این بیمارستان حتمی شده، بد نیست سری به بخشهای بیمارستان هم بزنم تا ببینم مرا به چه جور جایی آوردهاند. از روی تختم بلند میشوم و از اورژانس میزنم بیرون.
از روی تابلوی راهنمای طبقات كه در كنار غرفهی اطلاعات نصب شده، همینطوری بخش جراحی مردان را انتخاب میكنم كه در طبقهی دوم قرار دارد…..
آسانسور شلوغ است و من تصمیم میگیرم از فضای راهپله برای رسیدن به طبقهی دوم استفاده كنم. عوضش راهپله خلوت است و فقط تک و توک آدمهایی كه به نظر نمیرسد مریض باشند از آنجا عبور میكنند. بعضیها هم كنار پنجره ایستادهاند و سیگار میكشند. چقدر دلم هوای یك نخ سیگار كرده. اینكه وقتی كمكم به آخر سیگار میرسی، پكهای عمیقتر بزنی و سرت را حول محور گردن به سمت عقب خم كنی و چشمهایت را به سمت پایین لوچ كنی و خیره بشوی به دودهایی كه با فشار شكم از منخرین بینیات خارج میشوند و انگار نصف خون بدنت میریزد توی كاسهی سرت و تعدادی از اعضای بدنت بیحس و حال میشود. تازه اول اینكه وقتی كمكم به آخر سیگار میرسی، پكهای عمیقتر بزنی و سرت را حول محور گردن به سمت عقب خم كنی و چشمهایت را به سمت پایین لوچ كنی و خیره بشوی به دودهایی كه با فشار شكم از منخرین بینیات خارج میشوند و انگار نصف خون بدنت میریزد توی كاسهی سرت و تعدادی از اعضای بدنت بیحس و حال میشود. تازه اگر سیگار اول صبحت باشد كه گُرسگُرس طپش قلب و خلط بازكنندهی مجاری تنفسیات را هم مهمان همان یک نخ سیگار ناقابل هستی.
متاسفانه هیچكدامشان را نمیشناسم تا درخواست سیگار كنم. در این وضعیت هم شاید اصلا كشیدن سیگار صحیح نباشد. باید بیخیال سیگار شوم.
پاگرد طبقهی دوم را كه رد كردم، از توی پنجره پدرم را میبینم كه نزدیك محوطهی چمن جلوی اورژانس، ایستاده و دارد با موبایل حرف میزند. یكجورهایی مضطرب و مستاصل به نظر میرسد و من میتوانم به خوبی لكههای غم را توی چهرهاش ببینم و حبابهایی كه به حجم صورتش از اندوه متراكم پر میشدند و انگار به جای اینكه بتركند، فرو میرفتند در حلقومش و بغض ساکتش را پُرملاتتر میكردند.
تا آمدم پنجره را باز كنم و صدایش بزنم، صحبتش تمام شد و رفت داخل. خواستم بروم پایین و دلداریاش بدهم كه من چیزیم نیست؛ ولی حوصلهام نداشتم دوباره این پلهها را تا پایین بروم.
اینجا بیمارستان مجهزی است و عنوانها را به زبان انگلیسی در كنار عناوین فارسی بر روی پلاك اطاقها نوشتهاند. هنوز یك ترم مانده تا لیسانس زبانم را بگیرم ولی من دانشجوی فعالی هستم و همهجا سعی میكنم در حال یادگیری باشم.
«بخش جراحی» را نوشتهاند: «surgery ward». من فكر میكردم معادل كلمهی «بخش» را باید «section» به كار ببرم. ولی چرا آن نمایشنامهی معروف چخوف را كه «ward number 6» بود، ترجمه كرده بودند به «اطاق شمارهی شش»؟ اطاق كه با بخش خیلی فرق دارد. خوب شد امروز آمدم اینجا. حداقل چند تا چیز یاد میگیرم.
وارد بخش میشوم. پرستاری كه پشت ایستگاه پرستاری یا «nurse station» نشسته، سرش به كار خودش گرم است و متوجه من نمیشود. همینطور از كنار اطاقها رد میشوم. یادم باشد كه «inpatient» یعنی «بستری».
اطاق دارو را كه «treatment» میشود، خودم بلدم. بالای اطاقی كه لوله و لگن برای ادرار و مدفوع مریضها را در آنجا میگذارند، نوشته شده: «sitz tube». این را بلد نبودم. كاشكی خودكار و كاغذی همراهم بود تا یادداشت میكردم. اطاق ایزوله و اطاق كار كثیف و «dirty utility» را هم میبینم. بیشتر معادلهای انگلیسی را بلدم.
یكدفعه دلم شور میافتد. باید زود بروم پایین. ممكن است یك وقت دنبالم بگردند و من نباشم. این بار با آسانسور میروم. چند نفر منتظرند تا سوار شوند. توی آسانسور كم مانده از بوی گند دهن متصدی آسانسور كه مدام خمیازه میكشد و موجودی هوای متعفن بازدمش را با مسافرین كابین، قسمت یا «share» میكند، بالا بیاورم.
در آسانسور كه باز میشود، سریع میروم سمت قسمت اورژانس. پدر دارد با چند تا از دكترها حرف میزند. دنبال پروندهام میگردم. روی تخت خودم است. به سمت تختم میروم تا نگاهی به پروندهی خودم بیندازم. جلوی نام بیمار یا «patient name»، اسم من را نوشتهاند. توی ستون تشخیص یا «diagnosis» نوشتهاند: «brain death».
حتما اشتباه میكنند چون حس میكنم حالم از همهی مریضها و دكترهای دنیا بهتر است.
بخش جراحی که طبقه 3 بود!!!
[پاسخ]
اومده بودم تهران. خیلی دوست داشتم ببینمت اما اینقدر وقت کم بود که به خیلی چیزها نرسیدم. ایشالا دفعه بعد مزاحمت میشم. و خوشحالم از اینکه سرحالی و می نویسی.
[پاسخ]