اسماعیل سیگارش را خاموش کرد و در ذهنش گفت: زندگی با دیگران تنهایی رو کم نمیکنه، زیاد میکنه.
هومن کیفش را برداشت و درش را که باز میکرد گفت: من یه تئوری دربارهی احساس تنهایی دارم؛ تنهایی با تعداد آدمایی که دورهت کردن، یعنی تو زندگیت دخالت مستقیم دارن، نسبت مستقیم داره. یعنی هرچی تعداد این آدما بیشتر باشه، احساس تنهایی هم بیشتره. جالبه، نه؟
از کیفش قوطی آدامس را درآورد و درش را باز کرد.
– آدم فکر میکنه اگه کنار دیگران باشه، دیگه احساس تنهایی نمیکنی، اما برعکسه… واسه اینه که آدم تا قبل از ازدواج، وقتی تو خونهی بابا زندگی میکنه، حسابی تنهاست. در حالی که پدرش هست، مادرش هست، خواهرا و برادراش هستن…
واسه فرار از همین تنهایی، ازدواج میکنه. حالا با عشق یا بیعشق. بعدش با اینکه تعداد آدمای دوروبرش کم میشه، تنهاییش هم کمتر میشه. یعنی کمشدن احساس تنهایی، ربطی به عشق نداره، تابعی از تعداد آدمهاست.
اما به هر حال بعدِ یه مدت دوباره آدما احساس تنهایی میکنن و بهجای اینکه جدا بشن، تصمیم میگیرن بچهدار شن. یه کار احمقانهی دیگهای که تنهایی رو کم نمیکنه؛ زیاد میکنه.
اسماعیل شگفتزده به هومن خیره بود که انگار با خودش حرف میزد. به نقطهی عجیبی رسیده بود؛ بچه.
انگار احساس او را توضیح میداد.
هومن یک چشمش به در بود و با دقت تمام، تکهای تریاک از مقدار زیادی که در قوطی داشت؛ جدا میکرد. بهسرعت در قوطی را بست و دوباره در کیفش گذاشت. تریاک را به شکل توپ کوچکی درآورد و دستش را زیر میز گرفت. با دست دیگر، داغی لیوان را امتحان کرد و سرش را بالا گرفت.
– داستایوفسکی توی خاطراتش از سیبری میگه بزرگترین شکنجهی اونجا این بود که هیچوقت تنها نبود. میگه واسهی کمی تنهایی میرفته دستشویی و تا جایی که میشد، مینشسته. چرا؟ چون آدما تنهایی هم رو از بین نمیبرن، زیاد میکنن. پس تنهایی مثل طاعون مسریه…
برگرفته از رمان «اینجا باران صدا ندارد» نوشتهی آقای کامران محمدی.
نشر چشمه- چاپ اول بهار 1391