میخواستم برگردم که گوشهی چادرم را گرفت و گفت: «کجا؟ نمیخواهد بروی! بیا تو تا کسی ندیده»…
نگاهش هوشیار و متلاطم بود و با دقت و وسواس عجیبی نگاهم میکرد. انگار اولین باری بود که مرا میدید. یا آخرین باری بود که میتوانست ببیند و میخواست تمام خطوط صورتم را به خاطر بسپرد…
نگاه پرخواهش و لرزش خفیف لبهایش را که دیدم، دنیای جدیدی را کسف کردم. دیگر از شیطنت چند لحظه پیش نکاهش اثری نمانده بود … .
در رفتارش نوعی حیا و دستپاچگی شیرین دیده میشد…
کنار یکدیگر نشستیم. صدای قلبمان را میشنیدیم. پیچیده بود توی حیاط. با شدت میزد و یمخواست قفسهی سینهمان را بشکند…
هرچه بیشتر من به خودم مسلط میشدم، او بیشتر میلرزید. لبهایش داشتند کبود میشدند. تنم مثل دیگی در حال جوشیدن بود. بزرگ شده بودم.
از آن به بعد دیگر با دو حس میخواستماش. حس زیبا و شیرین دخترکان عاشق و حس پرشور و فتنهانگیز زنان بالغ…
چادرم را ول کردم روی شانههایم و دست کشیدم توی موهایم. از شعرها و رمانهای عاشقانهای فهمیده بودم که این کار با او چه می کند…
چشمهایم دودو میزد.
نگاه کردم به شب
نگاه کردم به مهتاب..
برگرفته از رمان «کجا میبرند درختان مرده را»
نوشتهی خانم عاطفه طیه
نشر ققنوس – چاپ اول – 1387
چهار ستاره مانده به صبح وبلاگ خانم آزاده محسنی نیست 🙂
[پاسخ]