مورچه‌هایی که پدرم را خوردند

آفتاب وقتی به خرده‌شیشه‌هایی که اطراف بدنت ریخته شده می‌تابد، اجازه می‌دهد نگاهم یک جا ثابت بماند و ببینم آیا با پرت‌شدن، رنگ دلواپسی‌هایی که همیشه آزارت می‌داد؛ مثل رنگی زندگی از چهره‌ات محو شده است یا نه؟

آخر اضطراب و هراس، خودش را این‌طور پررنگ‌تر نشان می‌دهد.

… نباید می‌گفتی متنفری از من. از خودت و از زندگی. نباید می‌گفتی بازی تمام شد. بازی نبود.

نباید می‌گفتی مجبوریم به فاصله‌گرفتن و دوری از همدیگر. اجباری در کار نیست که حتی تصور خراب‌شدن و تباهی یک زندگی دیگر عذاب‌ات می‌دهد، چه برسد به این‌که دلیلی بر این تباهی محسوب شوی.

گفتی تصمیم‌ات را گرفته‌ای. نباید ادامه بدهیم. این را هم گفتی که هیچ‌وقت خودم را جای تو نگذاشته‌ام.

خیلی خب! قبول. بلند شو. هرچه تو بگویی. اصلاً از همین حالا. اصلاً وقتی حرف‌مان بالا می‌گیرد، تو هلم می‌دهی و من پرت می‌شوم پایین و سرم می‌خورد به جدول پیاده‌رو و جمجمه‌ام له می‌شود و جوی خون باریکی از خون توی خیابان راه می‌افتد.

می‌دانم. تقصیر تو که نیست. حالا ایستاده‌ای آن بالا و آن‌طور به جنازه‌ام نگاه می‌کنی و اشک می ریزی که چه شود.

قبول. تمام‌اش می‌کنیم. بلند شو و موهایت را شانه کن. دستی هم به سر و رویت بکش …


برگرفته از مجموعه‌داستان «مورچه‌هایی که پدرم را خوردند»

نوشته‌ی آقای «علی قانع» . نشر ققنوس – چاپ دوم  1387

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *