«… تو با گفتار و رفتارت، مدام به من می گفتی:
«آزادی. حق و حقوقی داری. مانع تو نمیشوم».
میدانی! من فکر میکنم ما از همان لحظهی اول وارد یک ماراتن نمایشی شده بودیم. هریک از ما میخواست آزادمنشی خود را به رخ دیگری بکشد و آن دیگری را پشت سر بگذارد. ما با هم مسابقهی «خوبی» گذاشته بودیم.
اوایل فقط به هم خوبی میکردیم. بعد سعی کردیم یکدیگر را در موقعیتهایی قرار بدهیم و میزان خوبی؛ آزادمنشی یا صبر دیگری را محک بزنیم.
بعضیها فکر میکردند من بردهام. پیروز شدهام. اما من باختهام. این را وقتی درک کردم که یک روز مدیر گروه با خنده و شوخی از تواناییهای زناشوییام پرسید و این که چطور از پس دو زن برمیآیم. در آن لحشات به سوژهی سرگرمی و لذت مرد مالیخولیاییای تبدیل شده بودم که با حسرتهایش زندگی میکرد.
من زن دوم گرفته بودم برای اینکه فرزندی داشته باشم و حالا میدیدم نه تنها چیزی در من و جهان تغییر نکرده، بلکه هولناکی و پوچی و بیثمری زندگی، بیشتر نمایان شده است.
همهی حرمسراهای عالم هم نمیتواند بهای یک لحظه تحقیر و غرور شکستهی یک مرد باشد…»
{برگرفته از کتاب «خالهبازی» . نوشتهی خانم «بلقیس سلیمانی»}
نشر ققنوس