اولین بار که چشمم به لیندی افتاد، تو دام عشقاش گرفتار شدم.
اما آن موقع او هم مرا دوست داشت؟ شک دارم اگر این سؤال به ذهن او هم خطور کرده باشد.
من یک ستاره بودم. همین برای او اهمیت داشت. من همانی بودم که در رؤیایش جستوجو میکرد. مرا دوست داشت یا نه، اصلاً مهم نبود.
اما 27 سال زندگی میتواند خیلی چیزها را لوث کند. خیلی از زن و شوهرها زندگیشان را با عشق شروع میکنند و بعد از هم خسته میشوند و آخر سر کار به نفرت از هم میرسد.
چند سال زمان برد؛ ذرهذره؛ تا لیندی عاشقم شد. اولش جرئت نمیکردم باور کنم. اما بعد از مدتی چیزی جز این برای باورکردن وجود نداشت.
تلنگری آرام روی شانهام وقتی داشتیم از سر میز بلند میشدیم؛ یک لبخند ملیح وقتی چیزی جز او که در اطاق این طرف و آنطرف میرفت برای خندیدن وجود نداشت. شرط میبندم او هم غافلگیر شده بود…
بعد از گذشت 5 یا 6 سال از ازدواج، فهمیدیم که با هم مشکلی نداریم. نگرانِ همدیگر میشدیم و به هم اهمیت میدادیم…
… راستش من دیگر آن بروبیای قدیم را ندارم. من دیگر اسم و رسم سابق را ندارم. حالا فقط میتوان این حقیقت را بپذیرم و بروم پی کارم. با خاطرات گذشته زندگی کنم… یا میتوانم بگویم «نه» و هنوز تمام نشدهام و میِتوانم بازگشتی داشته باشم.
اما بازگشت، بازی سادهای نیست. مجبور میشوی خودت را برای تغییرات زیادی آماده کنی… راهی را که به آن قدم گذاشتهای عوض کنی، حتی چیزهایی را که دوست داری…
برگرفته از مجموعهداستان «شبانهها»
نوشتهی «کازوئو ایشیگورو»
ترجمهی «علیرضا کیوانینژاد»
نشر چشمه – 1389