پرستوها ضربالمثل معروفی دارند که میگوید: «بهار خیلی دستپاچه میآید». من تا همین چند هفته قبل، پرستوها را خیلی دوست داشتم و از این مثلشان خوشم میآمد. اما الان نمیدانم چرا از اعتقادات چند روز قبل خودم هم برگشتهام و فکر میکنم پرستوها هم مثل آدمها، مدام مزخرف میبافند.
حال عجیبی دارم. مثل این است که در خواب باشم. دقیقا ً در لحظهی ادراک آگاهی واقعیت اصیل خواب.
اما نمیدانم چرا بیدار شدنام به تعویق میافتد.
یا شاید اصلا فکر میکنم که در خواب هستم. مثل وقتی که توی یک کافهی دنج و شیک نشستهای و کتاب شعر مورد علاقهات را ورق میزنی و یک دفعه حس غریبی به سراغت میآید و یک دست مهربان روی شانهات مینشیند و با صدای قشنگ، یکی از شعرهای همان کتاب را توی گوشات میخواند.
و دقیقاً همان موقع که میخواهی برگردی و او را ببینی، میفهمی که در یک حس آزاردهندهی آگاهی بودهای و نه چیز دیگر.
یا اصلاً مثل اینکه نیم ساعت است فیلم «زندگی دوگانهی ورونیک» کیشلوفسکی را دیدهای و داری با خودت کلنجار میروی تا دنبال آدرسهای کارگردان در فیلماش بگردی؛ آنوقت در این هیر وبیر یکی به تو زنگ بزند و نظرت را در مورد سریالهای «سیروس مقدم» جویا شود.
بعد می فهمی که چقدر دلتنگ همان لحظههای قدیمی هستی که هر تلاشی برای بازآوری آنها، محکوم به سرکوبی بیرحمانهای است.
حال عجیبی دارم. مثل این است که در خواب باشم. دقیقا ً در لحظهی ادراک آگاهی واقعیت اصیل خواب.
اما نمیدانم چرا بیدار شدنام به تعویق میافتد.
یا شاید اصلا فکر میکنم که در خواب هستم. مثل وقتی که توی یک کافهی دنج و شیک نشستهای و کتاب شعر مورد علاقهات را ورق میزنی و یک دفعه حس غریبی به سراغت میآید و یک دست مهربان روی شانهات مینشیند و با صدای قشنگ، یکی از شعرهای همان کتاب را توی گوشات میخواند.
و دقیقاً همان موقع که میخواهی برگردی و او را ببینی، میفهمی که در یک حس آزاردهندهی آگاهی بودهای و نه چیز دیگر.
یا اصلاً مثل اینکه نیم ساعت است فیلم «زندگی دوگانهی ورونیک» کیشلوفسکی را دیدهای و داری با خودت کلنجار میروی تا دنبال آدرسهای کارگردان در فیلماش بگردی؛ آنوقت در این هیر وبیر یکی به تو زنگ بزند و نظرت را در مورد سریالهای «سیروس مقدم» جویا شود.
بعد می فهمی که چقدر دلتنگ همان لحظههای قدیمی هستی که هر تلاشی برای بازآوری آنها، محکوم به سرکوبی بیرحمانهای است.
من دارم کمکم دههی سوم زندگیام را تمام میکنم. دیگر سالهای غرور و تکبر از سرم گذشته است. احساس میکنم دیگر زمین زیر پاهایم نمیلرزد. از خیلی از رؤیاهایم عقبنشینی کردهام. برخی اوقات به فکر «کنفیکونکردن» میافتم ولی ته دلم بیشتر یکجورهایی دارم به وضعیت موجود رضایت میدهم. شدهام مثل سلحشورانی که با شعار «نجات دنیا»، به دنبال انتقام های شخصی و فردی هستند. به دنبال فرار از دردی درونی که خودشان هم نمیدانند چیست.
مثلاً میبینم افتادهام وسط یک خاطرهای که سالها دوست داشتم فراموشاش کنم. یکجورهایی همان خاطره به گذر لحظههای زندگیام شبیخون میزند. آن وقت تازه میفهمم که دلتنگیام، همان زیباترین پدیدهای است که میتوانم در اختیار داشته باشم.
همهی خاطرات خوش و تمام رؤیاهای دلنشین، مثل حباب از توی سرم بیرون میآیند و جلوی چشمهایم میرقصند. سعی میکنم آنها را بترکانم. اما وقتی این کار را کردم، محتویات حباب میروند و در گوشهای از مغزم مینشیند و کمکم مثل یک تصویر، جلوی چشمام واضحتر میشوند. بعد که همهی حبابها را ترکاندم، به این نتیجه میرسم که همیشه نزدیک شدن به چیزی برای به دست آوردن آن نیست.
شاید گاهی وقتها، نزدیک شدن فقط برای فراموش کردن است.
اصلاً گاهی دوست داشتن آدمها، ممکن است برای رها شدن از حس نفرت بوده باشد و نه تنهایی.
ولی مگر میتوانی فراموش کنی؟
دارم به بطری آبمعدنی کنار دستام نگاه میکنم. آنجا نوشته که دوسوم بدن ما را آب تشکیل میدهد که این آب در عرض شش هفته، به طور کامل تجدید میشود.
میبینید. این حیاتیترین ماده برای زندگی انسان، فقط شش هفته دوام دارد. فکر کن چگونه از بدن خارج میشود. یا عرق بوگندو است یا شکل دیگرش که در قالب کثیفترین محصول زائد بدن، راهی فاضلاب میشود.
چشمانم تار میبیند. حس میکنم پشت لایهای از اندوه و ماتم فرو رفتهاند.
آدمها همیشه برای به دست آوردن چیز تازهای است که به راه میافتند و میروند (حتی اگر آن چیز تازه چیزی جز مرگ نباشد). اما برگشتن چی؟
برگشتن گاهی برای دوباره به دست آوردن است. شاید فقط برای یک چیز کهنه؛ گرچه کمتر هم به نتیجه میرسند.
بله. کمتر… کمتر… کمتر… کمتر… کمتر….
حالا من خاطرات ارزشمند آن دوران را با چه چیز کهنه و یا نوئی طاق بزنم؟
با دیوانگی چطور است؟ راضی هستید؟
با شببیداری چطور؟ با آشفتگی چطور؟ با خجالت و شرم چطور؟
شما بگویید.
مثلاً میبینم افتادهام وسط یک خاطرهای که سالها دوست داشتم فراموشاش کنم. یکجورهایی همان خاطره به گذر لحظههای زندگیام شبیخون میزند. آن وقت تازه میفهمم که دلتنگیام، همان زیباترین پدیدهای است که میتوانم در اختیار داشته باشم.
همهی خاطرات خوش و تمام رؤیاهای دلنشین، مثل حباب از توی سرم بیرون میآیند و جلوی چشمهایم میرقصند. سعی میکنم آنها را بترکانم. اما وقتی این کار را کردم، محتویات حباب میروند و در گوشهای از مغزم مینشیند و کمکم مثل یک تصویر، جلوی چشمام واضحتر میشوند. بعد که همهی حبابها را ترکاندم، به این نتیجه میرسم که همیشه نزدیک شدن به چیزی برای به دست آوردن آن نیست.
شاید گاهی وقتها، نزدیک شدن فقط برای فراموش کردن است.
اصلاً گاهی دوست داشتن آدمها، ممکن است برای رها شدن از حس نفرت بوده باشد و نه تنهایی.
ولی مگر میتوانی فراموش کنی؟
دارم به بطری آبمعدنی کنار دستام نگاه میکنم. آنجا نوشته که دوسوم بدن ما را آب تشکیل میدهد که این آب در عرض شش هفته، به طور کامل تجدید میشود.
میبینید. این حیاتیترین ماده برای زندگی انسان، فقط شش هفته دوام دارد. فکر کن چگونه از بدن خارج میشود. یا عرق بوگندو است یا شکل دیگرش که در قالب کثیفترین محصول زائد بدن، راهی فاضلاب میشود.
چشمانم تار میبیند. حس میکنم پشت لایهای از اندوه و ماتم فرو رفتهاند.
آدمها همیشه برای به دست آوردن چیز تازهای است که به راه میافتند و میروند (حتی اگر آن چیز تازه چیزی جز مرگ نباشد). اما برگشتن چی؟
برگشتن گاهی برای دوباره به دست آوردن است. شاید فقط برای یک چیز کهنه؛ گرچه کمتر هم به نتیجه میرسند.
بله. کمتر… کمتر… کمتر… کمتر… کمتر….
حالا من خاطرات ارزشمند آن دوران را با چه چیز کهنه و یا نوئی طاق بزنم؟
با دیوانگی چطور است؟ راضی هستید؟
با شببیداری چطور؟ با آشفتگی چطور؟ با خجالت و شرم چطور؟
شما بگویید.
دريغ از آنكه زندگي، در اين زمان لعنتي
به كام خود هدر دهد دقيقههاي پاپتي
دريغ از آنكه دست من، به جاي سطر بودنات
سكوت منتشر كند و جمله هاي خطخطي
اگرچه با نگاه تو، پر از بهار ميشوم
ببين خزان چه كرده با شكوفههاي صورتي
چه ميشود مرا؟ بگو! يقين، يقين گمشده
در آسمان شک من، ستارهاي خجالتي
نبودنات دريغ و آه، رسيدنات خيال و كي؟
بهار و فصل آمدن، چه واژههاي مثبتي
به جاي فرش زير پا، تمام كوچه چشم شد
فقط بگو كجا و كي؟ فقط بگو چه ساعتي
پایان
============
http://isna.ir/ISNA/NewsView.aspx?ID=News-1367313
[پاسخ]
ممنونم جناب نعمت اللهی عزیز.امیدوارم فرزند دلیندت ، همیشه در صحت و سلامت و شادمانی باشد.باز هم برای دعای خیرت ممنون.دستت را می بوسم.
[پاسخ]
سلام پویای عزیر
هر سه یاداشت رو خوندم اگر آخری رو می نوشتی کافی بود.
[پاسخ]
به وب لاگ ما که در مورد اقتصاد و بورس و… هست سری بزنیدhttp://bourse87.blogfa.com/
[پاسخ]