به مناسبت کریسمس، پیشنهاد میکنم واگویههای کریسمسوار احمد صداقت را در وبلاگ «داستانهای کودک درون من» در اینجا ببینید:
١)
«به! به!
چه لپ های گل انداخته ای!
چه مرفه بی دردی …»
رابین هود گفت
و جیب بابانوئل را زد
(٢)
« جمع کن بساطت را !
آتش بازی، رسم چهارشنبه سوری است
نه کریسمس!»
اسکروچ می گوید
به دختر کبریت فروش
(٣)
«طول ریش: چهل سانت!»
فرمانده طالبان گفت
و بابانوئل را
به مقام ولایت عظما
منصوب کرد
(۴)
« به به!
می بینم که حسابی دماغت چاق است»
خرگوش گفت
و آدم برفی را از ریخت انداخت
(۵)
«براساس کدام منطق
مستضعفی مثل من
باید به مرفهان بی دردی مثل شما
هدیه سال نو بدهد؟»
بابانوئل گفت
و کفش ها را دزدید
(۶)
« یک عمر سبز ماندیم
تا شاید روزی درخت کریسمس بشویم»
کاج پیر گفت
و بر سیم های تلگراف
سقوط کرد
(٧)
« تو با این ریش سفید
خجالت نمی کشی
سراغ بچه های کوچک را می گیری!؟»
پلیس کودک آزاری گفت
و بابانوئل را دستگیر کرد
(٨)
«جیک جیک مستونت بود
فکر زمستونت بود؟»
بابا نوئل می گوید
به حاجی فیروز
(٩)
« هنگام خرید سال نو
و در زیر فشار اقتصادی شدید
طبیعی است که بعضی ها بزایند»
پدر مقدس گفت
و تولد عیسی را توجیه کرد
(١٠) …