دروغ نگویم خیلی وقت است که دوست داشتم قطار زندگی، من را در ایستگاههای قبلی پیاده میکرد و خودش در پشت و پیچ مبهم و بیتفاوت زندگی گم میشد. در آن لحظهها دوست داری عقربههای ساعت زندگی یخ بزند و یا چشمکزدنهای مدام و بیهودهی ساعتهای دیجیتال تمام شوند.
از این چشمکها خیلی حرصام میگیرد. یکجورهایی گذر زمان را توی چشم آدم میکند. انگار میخواهد ادای آدمهای صادق را درآورد و حضورش را تماموقت جلویت اعلام کند.
این را هم بگویم که اصلا دلیل زیاد مهمی هم برای این تصمیم خودم برای بازگشت به گذشته، به ذهنم نمیرسد. شما هم اصرار نکنید. شاید محذوریتی در کار باشد. در این موارد همهمان دوست داریم قصهی زندگی این و آن را بشنویم؛ در حالی که شاید اصلا به ما ربطی پیدا نکند. بیشترمان هم کمکی نمیتوانیم بکنیم. در عوض برای اینکه کم نیاوریم، میافتیم به نصیحتهای مشفقانهای که بیشتر بوی یک حماقت کهنه میدهد و حتی خودمان هم بیشترشان را قبول نداریم. شبیه آدمهایی میشویم که خودشان هرشب، یک زن خوشگل را زیر لحاف تمکین میبرند و در عوض، جوانان مجرد را به تذهیب نفس دعوت میکنند.
راستاش را بخواهید، به نظر خود من حتی صورت مسئله هم در این موارد مهم نیست؛ چه برسد به اینکه جواباش بخواهد به درد کسی بخورد. حتماً یک حکمتی بوده که میگویند «برخی سؤالها را تا پاک نکنی، به جواب نمیرسی».
انگار یک مصلحتی وجود داشته که یواشکی زیر پوست این وقایع خزیده و و دارد سعی میکند همهچیز به این حد از بلاهت و تشویش و اغتشاش برگزار شود.
این روزها وقتی دقیق به اتفاقات دور و برم نگاه میکنم؛ میبینم که برای من همهچیز؛ از عشق و ايدئولوژى و عاطفه و رابطه و رفاقت و حتی نوستالژی، در چنان موقعيت نابجا و غیرمنطقیای واقع شدهاند كه گویی فقط همهی آنها مشغول قربانى كردن واقعيتهای کثافت زندگی به نفع مصالح خويش هستند. همهی این پدیدهها در تمامیت ساختارشان، چیزی جز مجموعهی انفعالها و سطحىنگریهای دراماتیزهی ما نیستند که جايى براى عمق بخشى به انديشه و عمل باقى نمیگذارند.
مثلا همین عشق:
اينكه عاشق بشوي و خوندل بخوري تا مگر قضا و قدر همراهيات كنند و شاید به عشقات برسی. حالا فرض کن که این اتفاق افتاد. آیا آنوقت فکر نمیکنید که با يک بغلخوابي ساده، يا يک جيغ بچه و يا يک بوي پيازداغ و قرمهسبزی، دوباره روزمرگي و ماندگي زندگي به سراغتان بياید و ديگر نه اثري از علاقه و نياز بماند و نه اثري از عشق، كه به قولی عاليترين تمايل و وابستگي بشری است؟
چند روزی است که احساس میکنم شبیه یک زن سنتی شدهام.
از آنهایی که زندگی را فقط در وفاداری به شوهر میدانند و حاضرند وقتی شوهرشان یک من سیر و پیاز خورده، راحت به بستر همآغوشی بروند و فقط وقتی شوهرشان هوس بوسیدنشان را میکند، سعی کنند از دماغ نفس نکشند و سرشان را کمی خم کنند تا شاید آقای شوهر، به خودش بیاید و خردهفرمایشات را از منوی سرویس اصلی حذف کند.
ممکن است تصور کنید من برای تحقق آمال عشقی و احساسیام، خیلی عقبمانده و بیهویت هستم.
قبول دارم یک جور تضاد مایوسکنندهای در این کار از خودم نشان میدهم. چهجوری برایتان بگویم؟… یک بیهویتی روحی دارم. اوهام جنونآسا. انگار انباشتهی یک تردید هستم.
قبول دارم اما قسمت آخر این نوشته را هم بحوانید…
[ادامه دارد…]
========
ممنون از اینکه ابراز لطف کردین. به امید روزهایی که ازادی از پنجره ی خونه هامون چشمک بزنه
[پاسخ]
پویا میخوام باهات بچتم. یه وقت به ما بده. ترجیحا نصفه ی دوم روز
[پاسخ]
گاهی اوقات فرار بیشتر اسیرت می کنه
گاهی اوقات عشق بدتر متنفرت می کنه
گاهی اوقات درد دل بدتر دلگیرت می کنه
گاهی اوقات فقط باید کاری کرد که همه چیز بدتر نشه!
[پاسخ]