نوشتهای را که میبینید، هیچ ربطی به مسائل سیاسی اخیر ندارد.
دلنوشتههایی است که ماههاست در دلم سنگینی میکند. منتظر بودم تا تکلیف وقایع سیاسی روشن شود و بعد منتشرش کنم. خب! تکلیف روشن شد.
حالا میتوان به دغدغههای شخصی پرداخت.
رک و راست سراغ روزمرگیهای بیهودهی زندگی رفت و آن را با دیگران قسمت کرد. شاید همدردی پیدا شد و شانهای تعارف کرد برای برداشتن قسمتی از آن بار.
یکجور حدیثنفس است که بیشتر شبیه پسلرزههای یک بحران عجیب روحی میماند.
باید چیزی نوشت. حرفی زد. کاری کرد؛ نه در حد «کارستان» که بلکه در حد «نقد خود».
مدتها است که دست از نقد خودم برداشتهام. یکجورهایی از فرط استیصال و درماندگی، این فکر به کلهام زده بود که مگر من کیام که استحقاق یک زندگی سالم و بیدغدغه را داشته باشم؟
چه کار مهمی در زندگیام کردهام که حالا بیایم و راستراست بخوابم و از منافعاش زندگی روزمرهی نکبتی را بگذرانم.
منشا اثر چه حادثه یا رخداد بزرگ؛ و یا حداقل خبرسازی؛ بودهام که انتظار دارم هر وقت اسمام بر دهان کسی میرود، به یادش بیفتد که: «آهان! فلانی را میگی که مثلاً اون کار را کرده؟»
کدام واقعهی مؤثری بوده که من را به عنوان یک عنصر خیلی خیلی خیلی ناچیز در درون خودش ثبت کرده باشد؟
کدام خاطرهی رمانتیک و یا درامی بوده که من هم میتوانستم عضوی از اعضای آن تلقی شوم؟
کدام شب قشنگی درطول این تاریخ و عرض جغرافیا بوده که میتواند ادعا کند سهمی از آن قشنگی، محصول فکر و یا ایده و یا زحمت من بوده است؟
کدام ردپایی از من در این همه زیباییهای تاثیرگذار در این دنیا به چشم میخورد؟
کدام دلی بوده که بهواسطهی جملهای از نوشتهها و یا حرفهای من، عاشق شده و لرزیده است؟
کدام چشمی بوده که قطرهای از اشکاش را مدیون یک خط از نوشتههای من باشد؟
اصلاً کدام احساسی بوده که من توانسته باشم درست و حسابی بیانگیزماش؟
باز هم بگویم؟؟
شرمام میآید از این همه بیانگیزگی و این حد از بیهودگی و روزمرگی.
اما تا دلتان بخواهد ادعا دارم.
تا جایی که بتوانید تصور کنید، خودم را «محصول» منحصربهفردی میدانم که قادر است به راحتی از پس مشکلاتاش برآید.
خیلی احمقام که فکر میکنم در بعد عاطفی رفیعی از زندگیام ایستادهام که حالا میتوانم برآورد دقیقی از گذشتهها و چشمنداز تقریباً ملموسی از آینده را در ذهنام به تصویر بکشم.
به آیندهها کاری ندارم و جای صحبتاش هم اینجا نیست.
گذشتهها تاثیر مهمتری در زندگی من داشتهاند.
چقدر درست گفته است آن نویسندهی معروف که بزرگترین عشقها با گذشت زمان، به یک سری خاطرات درپیتی و بیروح تبدیل خواهند شد.
انسان به واقع در «گرداب تقلیل» گرفتار آمده است. حتی میگویند که تاریخ یک مملکت باستانی، در نهایت به چند حادثهی پیشپاافتاده و شاید سطحی، نسبت داده میشود.
دلنوشتههایی است که ماههاست در دلم سنگینی میکند. منتظر بودم تا تکلیف وقایع سیاسی روشن شود و بعد منتشرش کنم. خب! تکلیف روشن شد.
حالا میتوان به دغدغههای شخصی پرداخت.
رک و راست سراغ روزمرگیهای بیهودهی زندگی رفت و آن را با دیگران قسمت کرد. شاید همدردی پیدا شد و شانهای تعارف کرد برای برداشتن قسمتی از آن بار.
یکجور حدیثنفس است که بیشتر شبیه پسلرزههای یک بحران عجیب روحی میماند.
باید چیزی نوشت. حرفی زد. کاری کرد؛ نه در حد «کارستان» که بلکه در حد «نقد خود».
مدتها است که دست از نقد خودم برداشتهام. یکجورهایی از فرط استیصال و درماندگی، این فکر به کلهام زده بود که مگر من کیام که استحقاق یک زندگی سالم و بیدغدغه را داشته باشم؟
چه کار مهمی در زندگیام کردهام که حالا بیایم و راستراست بخوابم و از منافعاش زندگی روزمرهی نکبتی را بگذرانم.
منشا اثر چه حادثه یا رخداد بزرگ؛ و یا حداقل خبرسازی؛ بودهام که انتظار دارم هر وقت اسمام بر دهان کسی میرود، به یادش بیفتد که: «آهان! فلانی را میگی که مثلاً اون کار را کرده؟»
کدام واقعهی مؤثری بوده که من را به عنوان یک عنصر خیلی خیلی خیلی ناچیز در درون خودش ثبت کرده باشد؟
کدام خاطرهی رمانتیک و یا درامی بوده که من هم میتوانستم عضوی از اعضای آن تلقی شوم؟
کدام شب قشنگی درطول این تاریخ و عرض جغرافیا بوده که میتواند ادعا کند سهمی از آن قشنگی، محصول فکر و یا ایده و یا زحمت من بوده است؟
کدام ردپایی از من در این همه زیباییهای تاثیرگذار در این دنیا به چشم میخورد؟
کدام دلی بوده که بهواسطهی جملهای از نوشتهها و یا حرفهای من، عاشق شده و لرزیده است؟
کدام چشمی بوده که قطرهای از اشکاش را مدیون یک خط از نوشتههای من باشد؟
اصلاً کدام احساسی بوده که من توانسته باشم درست و حسابی بیانگیزماش؟
باز هم بگویم؟؟
شرمام میآید از این همه بیانگیزگی و این حد از بیهودگی و روزمرگی.
اما تا دلتان بخواهد ادعا دارم.
تا جایی که بتوانید تصور کنید، خودم را «محصول» منحصربهفردی میدانم که قادر است به راحتی از پس مشکلاتاش برآید.
خیلی احمقام که فکر میکنم در بعد عاطفی رفیعی از زندگیام ایستادهام که حالا میتوانم برآورد دقیقی از گذشتهها و چشمنداز تقریباً ملموسی از آینده را در ذهنام به تصویر بکشم.
به آیندهها کاری ندارم و جای صحبتاش هم اینجا نیست.
گذشتهها تاثیر مهمتری در زندگی من داشتهاند.
چقدر درست گفته است آن نویسندهی معروف که بزرگترین عشقها با گذشت زمان، به یک سری خاطرات درپیتی و بیروح تبدیل خواهند شد.
انسان به واقع در «گرداب تقلیل» گرفتار آمده است. حتی میگویند که تاریخ یک مملکت باستانی، در نهایت به چند حادثهی پیشپاافتاده و شاید سطحی، نسبت داده میشود.
حتماً شما هم تجربهاش کردهاید که زندگی انسان همیشه به یک منوال نیست. گاهی اوقات در مسیری که طی میشود و هیچ اندیشهای از برخورد با عجایب گوشهای از ذهنات را اشغال نمیکند، و ناگهان درست در زمانی که انتظارش را نداری، یک دفعه با پدیدهای نو مواجه میشوی. پدیدهای که میتوانی از آن یک تراژدی حسابی برای لعن و نفرین دنیا و بخت و اقبال زندگیات بسازی.
این را پریسا می گفت و چقدر این جملهها برای من همیشه تازه است. انگار خودم آنها را بر حسب تجربههای شخصی و خصوصیام بر زبان و کاغذ آورده باشم.
پریسا جان. من را ببخش. این جملهها دیگر مال من هستند. به روی خودت نیاور اگر روزی دیدی از قول من جایی نوشته شدهاند. اصلاً بگذارشان به حساب باورپذیری مطلق من در این روزها.
راستی پریسا خانم نگفتی آیا این جمله درست است که:
«دوام خلقت، بر زمینهی لق حسرتهای ماست؟»
این را پریسا می گفت و چقدر این جملهها برای من همیشه تازه است. انگار خودم آنها را بر حسب تجربههای شخصی و خصوصیام بر زبان و کاغذ آورده باشم.
پریسا جان. من را ببخش. این جملهها دیگر مال من هستند. به روی خودت نیاور اگر روزی دیدی از قول من جایی نوشته شدهاند. اصلاً بگذارشان به حساب باورپذیری مطلق من در این روزها.
راستی پریسا خانم نگفتی آیا این جمله درست است که:
«دوام خلقت، بر زمینهی لق حسرتهای ماست؟»
================
دلم براي خودم تنگ ميشود گاهي
و اين زمانه چه دلسنگ ميشود گاهي
و اين زمانه چه دلسنگ ميشود گاهي
تمام واقعيتهاي تلخ زندگيام
درون گوش دلم زنگ ميشود گاهي
درون گوش دلم زنگ ميشود گاهي
و با وجود پدافند احتياطاتام
هنوز پاي دلم لنگ ميشود گاهي
هنوز پاي دلم لنگ ميشود گاهي
و دستهاي فريبندهی رفيقانم
شبيه پنجهی خرچنگ ميشود گاهي
شبيه پنجهی خرچنگ ميشود گاهي
فقط سكوت قدمهاي نرم تنهايي
براي رقص من آهنگ ميشود گاهي
براي رقص من آهنگ ميشود گاهي
و حرفهاي دروغي كه خوب ميفهمم
براي خر شدنم، رنگ ميشود گاهي
براي خر شدنم، رنگ ميشود گاهي
ميان آينه و آب و بغض سنگينم
سر شكستن من جنگ ميشود گاهي
سر شكستن من جنگ ميشود گاهي
شب تولد من ياد خواهرم هم نيست
چه زود حافظهها هنگ ميشود گاهي
چه زود حافظهها هنگ ميشود گاهي
اگرچه من متولد شدم همين ديروز
دلم براي خودم تنگ ميشود گاهي
دلم براي خودم تنگ ميشود گاهي
ادامه دارد….
عرضی نیست جز همین حرف ها. منتظر بقیه ش هم هستم.
[پاسخ]
سلام آقا پویا ، چه دل تنگی ! این روزها دل همه گرفته….. به امید روزهای بهتر
[پاسخ]
گويند سنگ آب شود در مقام صبر
آري شود ولي به خون جگر شود
[پاسخ]
سلام
اومدم یه سری بزنم, شاید بهتر بشم، دیدم نه حال دیگرانم چندان خوب نیست.هنوز روم نشده به آقای نعمت اللهی زنگ بزنم.فعلا اگه دیدینشون سلام برسونین تا من خجالتم شاید کم شد!
[پاسخ]