سایت ادبی و معتبر جن و پری ، یک داستان از من به نام «بازی آرزو» منتشر کرد که در اینجا ببینید:
بازی آرزو
کلاسهای اجباری ادارهمان برای آموزش کامپیوتر و اینترنت، من را ناخواسته با این پدیدهی اینترنت آشنا کرد و من که از این فضا خوشم آمده بود، تصمیم گرفتم حضور جدیتری در این فضا داشته باشم. موضوع را با پسر برادرم که دانشجوی ادبیات است مطرح کردم و او پیشنهاد داد که یک وبلاگ بزنم و خودش هم کمک زیادی کرد تا وبلاگ من شکل بگیرد. آموزشهای اولیه را هم به من داد و کم کم داشتم راه میافتادم. وبلاگ من از همان اول هم بازدید کنندهای نداشت. به غیر از چند تا از دوستان نزدیکم و افرادی که به طور اتفاقی گذرشان به وبلاگم بیفتد، عموما هیچ کس به وبلاگ من سر نمیزند. به همین خاطر قسمت “کامنت” یا نظرات وبلاگ من هم، بیشتر وقتها خالی میماند. دلیلش این است که من اهل سیاست نیستم و در وبلاگم به مقامات مملکتی فحش و بدوبیراه نمیگویم. از وقتی که به عنوان یک اندیکاتورنویس در ادارهمان مشغول شدم، فقط و فقط کار خودم را انجام دادهام و در بحثهای سیاسی همکارانم وارد نمیشوم. در ثانی از شعر و آهنگ و سینما و تئاتر هم خوشم نمیآید. فقط یک بار چند وقت پیش یکی از فامیلهایمان یک CD آورد و گفت یک فیلم قاچاق است. ولی من که دستگاه پخش کنندهی CD نداشتم. رویم هم نمیشد از همسایهها بگیرم. این شد که اصلا فیلم را ندیدم. فکر هم نکنم که اصلا چیز خوبی بوده باشد. بعد از آنکه ماموران به خانهی یکی از همسایگانمان ریختند و ماهوارهاش را جمع کردند و خودش را هم چند صد هزارتومنی جریمه کردند، من هم از تصمیم خودم برای نصب ماهواره، صرفنظر کردم. من فقط اخبار ساعت 2 رادیو سراسری را قبول دارم و از اینکه هر یک ربع به یک ربع هم خبرهای تکراری و آهنگهای به دردنخور گوش بدهم، حوصلهام سر میرود. از سوی دیگر من شخصا علاقهای به زندگیهای خصوصی ندارم و بنابراین در وبلاگم از عکسهای لختیی زن و بچهی مردم و هنرپیشههای خارجی هم مطلبی نمینویسم. به دلایلی که ذکر کردم، اساسا وبلاگ من مورد بازدید کسی قرار نمیگیرد. چند بار هم از چند وبلاگ دیگر درخواست کردم که مرا لینک بدهند. ولی هیچکس حاضر به این کار نشد.اما ماجرایی که میخواهم برایتان تعریف کنم از آن روزی آغاز شد که یک “کامنت” دریافت کردم. یک نفر غریبه مرا به بازی « چهارآرزو» دعوت کرده بود. بعد هم توضیح داده بود که باید چهارتا از آرزوهایم را برای همه فاش کنم و آن را در وبلاگم در معرض نمایش قرار بدهم. فکر کردم حالا که در زمرهی وبلاگنویسها جزو آدمها حساب شدهام، باید فرصت را مغتنم بشمارم و وقت را از دست ندهم. ولی هرچه فکر کردم که چطوری باید چهارتا آرزو را پشت سر هم ردیف کنم، عقلم به جایی نرسید. من شنیده بودم که همه یک آرزو بیشتر ندارند. حتی غول چراغ جادو هم فقط سه تا آرزو را برای برآورده شدن طلب میکرد. حالا من؛ ناخواسته؛ بایستی چهارتا آرزو برای خودم دست و پا میکردم. چند شب تا صبح فکر کردم که چه آرزویی باید داشته باشم. بالاخره بعد از چند شب بیخوابی توانستم چهارتا آرزویم را بیان کنم که بدین شرح ایفاد میگردد.
من از بچگی فصل زمستان را خیلی دوست داشتم. همیشه عاشق برف و سرما بودم. اولین آرزوی من این است که یک بار بتوانم به قطب شمال بروم. بعد با یک اسکیموی واقعی آشنا شوم و با هم به شکار برویم. بعدش او از من خوشش بیاید و دخترش را به زنی من درآورد. من هم زندگی تازهای را در یکی از همان کلبههای دایرهای شکل یخی آغاز کنم و هر روز صبح با پدر زنم به شکار خرس و فوک و ماهی برویم. البته که بعد از چند وقت زندگی اینریختی، یک شب با زن قطبیام یک دعوای حسابی راه بیندازم و او را ول کنم و برگردم پشت میز اداره. آرزوی دوم من این بود که در سن بالای 50 سالگی، علاوه بر کار اداره، یک شرکت خصوصی موفق هم داشتم . آنوقت یکبار که برای خریدن یک ملک مرغوب به یکی از نقاط خوشآبوهوای اطراف تهران میرفتم، از دختر سرایدار همان ملک خوشم میآمد و او را صیغه میکردم. ترجیح میدادم دختر همچنان پیش پدرش باقی بماند و من مثلا هفتهای دو بار پیش او میرفتم. هر بار که سر میزدم، پدر و مادرش حسابی مرا تحویل میگرفتند و همهی بزرگترهای آن روستا برای دیدار با من صف میکشیدند. بعد هم سفرههای آنچنانی میانداختند و خانه را برای من و صیغهام خالی میکردند. من هم مثلا حدود چهار برابر درآمد فعلیادارهام را برای آنها خرج میکردم. آخرش هم دوست داشتم که زن اصلیام از این جریان بویی نمیبرد و ماجرا همان آنجا تمام میشد که زن روستاییام اصرار کند که عقدش کنم و من هم با دادن یک پول کت و کلفت به او و خانوادهاش، آنها را ساکت میکردم.
تا اینجا شد دو تا آرزو. حتما میگویید من همهاش آرزوهای کمر به پایین دارم. خواهشمندم که در مورد من فکر بد نکنید. من اصلا بیمار جنسی نیستم. اگر اینطور بود که حالا در مرز 44 سالگی، مجرد نمانده بودم. خوب حتما قسمت نبوده دیگر. آرزو داشتن هم که عیب نیست. اگر این جور بود این همه آدم همدیگر را در وبلاگهایشان به این بازی دعوت نمیکردند. خب!!! بگذریم….
آرزوی سوم من این بود که میتوانستم فقط یک روز به جای رییس دفتر مدیر عامل شرکتمان کار کنم- من به طور متوسط هر روز برای حدود 250 تا نامه، شماره صادر میکنم. همین مقدار هم نامهی وارده داریم که من شماره میدهم. نامههایی که دست من میآید، بیشتر نامههای معمولی مثل درخواستهای پرسنلی و مالی و اداری و امورخدماتی و از این قبیل است. من اغلب از روی حس کنجکاوی و به طور مخفیانه، نگاهی به متن نامههایی که شماره میدهم میاندازم. همهی آنها مثل هم و با نگارش مشابهی تنظیم شده اند. اما یک سری نامههایی است که برای اداره ما میآید ولی زیر دست من شماره نمیشود. من از همان اوایل استخدامم متوجه شدم که نامههای محرمانه توسط رییس دفتر مدیرعامل شماره میشود. من اینجور نامهها را فقط وقتی میبینم که اثر محرمانهی آنها خنثی شده باشد. مثلا تاریخ محرمانگی آنها منقضی شده باشد. خواندن اینجور نامهها اصلا حس مرموزبازی من را ارضا نمیکند. مثل یک سیخ کباببرگ نیمپخته میماند. نه گوشت تازه است که کبابش کنی و نه کباب آماده است که بخوریاش. نمیشود یک سیخ کباببرگ نیمپز را دوباره روی آتش گذاشت. چیز خوبی از آب درنمیآید- من آرزو داشتم که میتوانستم در یک روز کاری، همهی نامههای محرمانهی واردهی همان روز را، ضمن شماره کردن، بخوانم. مطمئن هستم در آنجا مثل زیرزمین خانهی مادربزرگ مرحومم، چیزهای جالبی برای ارضای حس کنجکاوی توام با رازآلودگی من پیدا میشود. آنوقت میتوانم اولین نفری باشم که بفهمم مدیرعاملمان چه دستوری روی نامهها داده است. رئیسم میگوید که از روی دستورهایی که مدیرها بر روی نامهها میدهند، میتوان خیلی چیزها یاد گرفت. خب! اگر اینطور باشد آن وقت من قادر بودم از روی دستورهای مدیرعاملمان بر روی نامههای محرمانه، از خیلی از همکاران همردهای خودم، بیشتر بفهمم و این موضوع میتوانست کمک خوبی باشد تا من زودتر رتبه بگیرم و پیشرفت کنم.
قبل از اینکه آخرین آرزویم را فاش کنم باید بگویم که اینجانب بههیچ فرقه و گروهک و مرام و مسلک و حزب و سازمان و دسته و از این قبیل وابستگی نداشته و ندارم. بنده فقط کارمند و نوکر دولت هستم. هر دولتی که بیاید، من وظیه دارم برایش کار کنم. چپ و راستش هم برایم فرقی ندارد. فقط هرکس هوای ما را در مقابل گرانی داشته باشد و اول هر سال بیشتر به ما حال بدهد، ما هم در دلمان بیشتر دعایش میکنیم. همین که اصلا این حقیر در این وانفسا صاحب یک شغل- آنهم از نوع دولتی آن- هستم، کلاهم را تا هفت آسمان بالا میاندازم.
اما آرزوی آخرمن این است که یک شب را با یک تروریستی که میخواهد فردایش یک آدم بزرگ را ترور کند، همراه شوم. مثل یک روزنامهنگار یا یک مامور مخفی که درست در لحظهی آخر وارد عمل میشود و از بروز یک حادثهی بزرگ جلوگیری میکند. اما من نمیخواهم جلوی هیچکس را بگیرم. دوست هم دارم که خود آن تروریست از من دعوت کرده باشد که برای رفع تنهایی، یک روز را با من سپری کند. مثلا اگر میخواهد دم غروب آن آدم بزرگ را ترور کند، من از قبل از شام شب قبلش با او باشم. حالا بگیریم آدم معروف باید در یک روز عصر ترور شود. خب! من هم از ظهر روز قبلش با دوست تروریستم همراه میشوم. حتما در یک رستوران مجلل چلوکباب میخوریم و با هم حرف میزنیم و من از او درمورد دلایل این کارش سؤال میکنم و او جواب میدهد. عصر را با ماشینش در خیانها گردش میکنیم و شام را هم در یک هتل معروف خواهیم خورد. وقتی به آپارتمان او برسیم، حتما به من مشروب تعارف میکند و من هم نباید دستش را ردّ کنم. حتما دستشوییاش هم از آن مدلهاست که شنیدهام وقتی کارَت تمام شد، آب با فشار میآید و بدون اینکه دستی به جایی بکشی، تمیز میشوی. بعد هم بدون اینکه زیرشلواری بپوشی، باید در حالی که دو تا پایت را بدون اینکه کفشهایت را درآوری، روی هم دراز کنی و بر روی تخت طاقباز بخوابی و سیگار بکشی و موسیقی ملایم گوش بدهی و به خواب بروی. پسفردا صبحش هم خبر کشتهشدن آن آدم را در روزنامهای که همکارت گرفته، میخوانی و همزمان لرزش خفیفی را در مهرههای ستون فقراتت حس میکنی.
این بود شمهای از چهار آرزویی که من داشتم.
اما از شما چه پنهان بعد از اینکه این آرزوها را در وبلاگم منعکس کردم، نمیفهمم که چرا یک حوادث عجیبی برایم اتفاق میافتد. مثلا فردایش دیدم که یک هفتتیر اسباببازی روی میزم است. روز بعدش هم یک پوستر بزرگ از یک مزرعه، زیر شیشهی میزم بود. همانروز یک بستهی بزرگ به نام من آمد. وقتی بازش کردم دیدم که تعداد زیادی پاکت خالی تویش است و روی همهی نامهها هم با ماژیک نوشتهاند” خیلی محرمانه” و داخل پاکتها هم بیلاخ برایم گذاشتهاند. چند تا کلاه پشمی دریافت کردهام که حسابی گیجام کرده است.
ولی عیب ندارد. عَوَضَش از آن موقع تا حالا حدود 10 نفر برای این مطلبم ” کامنت” گذاشتهاند.