وحشتِ خوبِ آگاهی

برای انجام کاری نیاز به استفاده  از  نظرات یک کارشناس (به صورت  parallel  opinion)  داشتم.

البته خودم از پس کار برمی‌‌آمدم  …  اما گفتم اگر یک نفر دیگر هم کنارم داشته باشم، می‌توانم نظر دقیق‌تری بدهم …

خب! راستش برای آن  مشاوره، پولی نمی‌گرفتم و بالطبع نمی‌توانستم  به آن کارشناس موازی هم  پولی بدهم.

حجم کار هم حدود  یک ساعت  شرکت در جلسه  و  استماع یک‌سری توضیحات و سپس یک جمع‌بندی  15  دقیقه‌ای می‌شد (یعنی کلاً  چیزی حدود  2  ساعت وقت) 

شخص خاصی را هم  درنظر نگرفته بودم اما  به صاحبکارم گفتم که باید یک‌جوری  خدمات آن کارشناس را جبران کنی.

صاحبکار حاضر شد تسهیلاتی  در قالب ارائه‌ی  یک سبد کالای فرهنگی  (که  غیر نقدی بود)  برای او فراهم کند که ارزش آن به قیمت‌ جاری حدود 100 هزار تومان می‌شد.

حالا که حق‌الزحمه‌ی کارشناس موازی  مشخص شد، به سراغ چند نفر رفتم که  به زعم من می‌توانستند  آن خدمات  کارشناسی را  ارائه بدهند.

قضیه را  با  6  نفر  از دوستان کارشناس‌ام  مطرح کردم …

اما  هیچ‌کدام حاضر نشدند  من را همراهی کنند.

من نمی‌خواهم بگویم که  شخصاً   در  عالم رفاقت چقدر برای  هرکدام از  این افراد وقت گذاشته‌ام  … اگر برای آن‌ها  و امورات‌شان  از وقت شخصی‌ام  استفاده کرده‌ام،  حتماً  دلم خواسته که این کار را بکنم و  حالا  گه می‌خورم که این‌ را توی چشم کسی بکنم.

حالا مدتی است دارم  از خودم سؤال می‌کنم  من   چند نفر  آدم کنارم  دارم  که حاضرند در یک روز تعطیل، برای من  2  ساعت (فقط دو ساعت و نه بیش‌تر) وقت بگذارند و من را همراهی کنند؟

جواب این سؤال، فقط یک عدد است (حالا یک عدد  دو رقمی یا سه رقمی  یا تک‌رقمی)  ….  و من که «عدد خودم» را پیدا کرده‌ام، دچار وحشت شده‌ام.

اسم این وحشتِ خوب را هم گذاشته‌ام «وحشت آگاهی»

…………………………

حالا این قضیه، فتح باب خوبی است که یک دغدغه‌ی شخصی را مطرح کنم.

من فکر می‌کنم  دو مرحله در زندگی ما  آدم‌ها هست که افکار و احساسات و عواطف‌مان دستخوش تحولاتی می‌شود.

اولی‌اش  را  آشنای خوب‌مان آقای رامین فروزنده گفته‌اند و آن  جایی است بین  حدود 25  تا   30  سالگی .

در این مقطع، می‌فهمی که  «خودانگیزشی»  دیگر جواب نمی‌دهد  …  دقیقاً در همین مقطع است  که  وجودِ یک  آدم  که حرف‌هاش بی هیچ دلیلی پذیرفتنی باشد،  و آغوش‌اش هر فکری را  از  تو دور کند؛  معنی پیدا  خواهد کرد.

احتمالاً به همین دلیل است که آدم‌های متعارف و منطقی؛ در همین سن و سال  دست به ازدواج می‌زنند.

اما مورد دوم، مربوط به سن و سال حدود 40  تا  43  سالگی است.

در این سن  خیلی از چیزهایی که قبلاً برای ما جداب بوده، واقعاً جذابیت خود را از دست می‌دهد  ….

بدبختی‌اش این است که آن موضوعات همچنان مورد توجه خیلی‌ها هستند  ….  و به همین خاطر (یعنی به دلیل این‌که  آن مقوله‌ها دیگر  برای تو جالب نیستند)؛ آن‌وقت در  اجتماعات دجار  «سکوت» و «کم‌حرفی» می‌شوی …. حتی حوصله‌اش را  هم نداری که بخواهی در  مورد آن‌ چیزها  مطلبی  بشنوی (چه برسد که بخواهی در موردشان فکر هم بکنی) …

بعدش  فلسفه‌ی وجودی خیلی از آدم‌ها هم  برای تو «تمام» و « بی‌رنگ» می‌شود …. یعنی  دیگر خودت هم نمی‌دانی این آدم‌ها  در زندگی تو دارند چه کار می‌کنند و چه نقشی دارند؟

در این جاهاست که  قاعدتاً  همه‌ی آن‌هایی که در اطرافت هستند (یا حتی آن‌هایی که دوست‌شان داری)،  دائم می‌خواهند از تو در مورد وضعیت خودت توضیحاتی بشنوند …. اما واقعاً هیچ توضیحی نداری که به آن‌ها بدهی ….

منظورم از این‌که «توضیحی نداری» صرفاً این نیست که تو  حال  خودت را نمی دانی یا  نمی‌فهمی …

اتفاقاً برعکس … خیلی هم در مورد این وضعیت می‌دانی و با آن راحتی  … اما  واقعیت این است که تو دلیلی برای  ارائه‌ی توضیح  پیدا نمی‌کنی  …

من الان در  همین وضعیت قرار دارم  ….

مطالب مرتبط

یک دیدگاه در “وحشتِ خوبِ آگاهی

  1. سلام
    نمیدانم کار کارشناسی که داشتی یا داری چیست؟
    اما اگر فکر میکنی از من بر میاد
    حتی اگر لازم باشه مقدمات کار رو خودم فراهم کنم
    دستور بده تا فورا به تهران بیام
    و خدمتی هر چند کوچک انجام بدم

    بزرگواری…

    [پاسخ]

    ناشناس پاسخ در تاريخ خرداد 2ام, 1392 11:37:

    سلام عباس

    البته تو همیشه بزرگوار هستی ..

    یادم نمی‌ره اون موقعی رو که می‌خواستم همین سایت را راه‌اندازی کنم

    و تو با این‌که هیچ شناخت دقیقی از من نداشتی، حاضر شدی به صورت رایگان این کار را برایم انجام بدهی ….

    بعدها همین عامل باعث شد که تو به یکی از دوستان خوب من تبدیل بشوی …

    دوست‌ات دارم و به تو افتخار می‌کنم عباس

    [پاسخ]

  2. پویا جان: در این شهر صدای پای مردمیست که همچنان که تو را میبوسند طناب دارت را میبافند مردمی که صادقانه دروغ میگویند وخالصانه به تو خیانت میکنند در این شهر هر چه تنها تر باشی پیروزتری. چاره ای نیست میبایست بین اینگونه افراد زندگی کنیم و فقط مواظب باشیم کم کم خودمان این گونه نشویم

    [پاسخ]

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *