“…از الان تا آخر دنیا دوستت دارم.{ صدای هق هق گریه} ؛ بدون تو زنده نمی مونم ؛ بدون تو می میرم { گریه} ؛ من خودم رو می کشم ……..”
اشتباه نکنید. این یک نامه عاشقانه نیست بلکه چند جمله از دیالوگ نوجوان نقش اول در فیلم رویای خیس اثر خانم درخشنده است. البته باید این را از عجایب دنیای وبلاگ نویسی دانست که هرکسی به خود اجازه دهد در حوزه های گوناگون و غیر تخصصی مطلب بنویسد.من هم به روال کلی این قاعده از این حکم مستثنی نیستم.؛ ولی هدف از ذکر این چند جمله آن بود که به همراه شما سری به دنیای نوستالزیک خودم بزنم.( مگر همین فضای وبلاگی را مجالی جز این است که آدم بتواند حرفهای دلش را بزند ).
دنیای نوجوانی تقریبا برای همه ما ؛ حال و هوای یکسانی دارد که یکی از آنها ؛ همین عاشق شدن است. پدیده عشق در واقع ؛ یک امر فیزیولوزیک بوده و به نظر من هر کسی که عاشق نشده ؛ در حقیقت با این ساختار ذهنی محتوم مبارزه کرده است. همه ما اعمالی نظیر نامه نگاری ؛ قرارهای دزدکی ؛ ناراحتی . امثالهم را در آن دوران تجربه کرده ایم.همه نامه ها با مضامین مشابه نظیر عزیزم ؛ دلبندم ؛ عشق من و….شروع می شد و به افعال مستقبل مانند خواهیم بود؛ خواهیم رفت ؛ خواهیم کرد و امثال آن ختم میشد. امضا ها هم هیچکدام به نام خودمان نبود و همیشه سعی می کردیم یک جوری به هم ربطش بدهیم مثل به یاد تو ؛ دوستدار تو و …… . نکته جالب تر این که شاید اکنون به این کارهایمان بخندیم ولی کمتر به این واقعیت توجه داریم که در آن موقع این کارها کاملا طبیعی بوده است و اگر الان بشنویم کسی این کارها را میکند ؛ حتما مسخره اش می کنیم.!!!!!!
باز هم حتما به یاد داریم که در دوران عاشقی ؛ گویی کوهی از غم و درد در سینه داریم؛ همواره از جدایی می ترسیدیم ؛ انگار همه غمهای دنیا یکطرف و غم ما هم یکطرف( به مصداق ضرب المثل تنگت نگرفته تا عاشقی از یادت بره !!!! ). بارها تک تک جملات و کلمات عشقمان را آنالیز می کردیم تا مگر یک عبارت حاکی از علاقه افزونتر پیدا کنیم . در آن موقع نمی دانستیم که حتی اگر آنقدر موشکاف و حساس به این ریزه کاریها نگاه نکنیم ؛ و زندگی را همانطور که می آید و می رود قبول داشته باشیم ؛ آنگاه چه نفعی از مثلا عشق که بقولی یکی از زیباترین تمایلات و وابستگی های بشری است ؛ خواهیم برد؟ اینکه عاشق بشی و اونقدر خون دل بخوری تا به عشقت برسی و اونوقت با یک عشقبازی ساده یا یک بوی قرمه سبزی و یک جیغ بچه ؛ یکنواختی و روزمرگی زندگی به سراغت می آد و دیگه نه اثری از عشق می مونه و نه علاقه و نه نیاز.
براستی چرا در اون موقع به این زوایای خفیه توجهی نداریم؟؟؟( فکر می کنم این هم از مقتضیات همان دوره است ).
نکته جالب دیگر ؛ آن موارد و یا وقایع و یا پدیده هایی است که برای ما یادآور آن دوران است . مثل یک آهنگ خاص یا یک مکان خاص یا هر چیز شبیه آن .
راستی از این سوال غافل شدیم که شما ؛ خواننده این مطلب ؛ تا حالا چند بار عاشق شده اید ؟؟؟؟
قبل از هر چیز این رو هم بگم که با وجود اینکه اساسا آدم رمانتیکی هستم ؛ ولی نمیدونم چرا حال و هوای این مطلب تا حدود زیادی ؛ رئال شده ؟؟؟ شاید این هم از تبعات وبلاگ نویسی باشد