سايت بسيار معروف و معتبر ادبي والس , يك داستان از من به نام مراسم تدفين منتشر كرده كه در اينجا هم قابل مشاهده است:
============================
وقتی ماشین حامل جنازه رسید، من و پسر خاله رضا داشتیم یکی از مطالب بلوتوث شدهی موبایل او را میدیدیم. ناگهان جمعیت به سمت ماشین هجوم بردند. دیدم که زهره هم به همراه جمعیت راه افتاده. به رضا اشاره کردم و ما هم به پیشواز جنازه رفتیم. جنازه را از ماشین درآوردند و روی برانکار قراردادند. صدای گریه و شیون زنها بلند شد. زهره سعی میکرد خودش را غمگین نشان دهد ولی معلوم بود که دارد نقش بازی میکند. ب
دجوری حواسم پرت زهره بود. توجهی به اطراف نداشتم. فقط دیدم که او هم دارد زیرچشمی به من نگاه میکند. بعد هم توی جمعیت زنانه گم شد. صدای جمعیت بلند بود: «به عزت و شرف لا الله الا الله؛ بلند بگو لا الله الا الله.»
به همراه جنازهی روی دست مردها، به سمت بقعهی امامزاده حرکت کردیم. رضا داشت sms میزد که دایی کریم از راه رسید و چیزی در گوشش گفت. رضا هم گوشی را توی جیبش گذاشت و آمد کنار من. گفتم: «دیشب نخوابیده.»
رضا گفت:«نخیر. خوابیده. ولی خوب نخوابیده.»
«از کجا فهمیدی؟»
«اگر نخوابیده بود، چشمش قرمز میشد. ولی الان زیر چشمش گود افتاده. به جان خودم داشته به تو فکر میکرده. خوش به حالت.»
جمعیت یک دور گرد امامزاده چرخیدند و جنازه را جلوی ورودی بقعه روی زمین گذاشتند تا روحانی، نماز میت را به جا بیاورد.
رضا گفت: «میدونی اون چه نمازیه که از آسمون میآد؛ ولی به زمین نمیرسه؟»
گفتم: «بابا بیخیال رضا. الان وقتش نیست.»
فکر کردم الان یکی از اون جوکهای دستاولش را تعریف میکند. حافظهی موبایلش پر بود از انواع و اقسام جوکها و معماهای سرکاری و فایلهای تصویری کوچک و بزرگ مبتذل بلوتوثی.
همه ایستادیم و برای میت نماز خواندیم. بعد، جنازه را روی دست بلند کردند و به سمت قبری که از قبل کنده شده بود، حرکت دادند. از جمعیت مردانه خارج شدم و افتادم پشت جمعیت زنانه. خواهرم که این صحنه را دید، با غیظ نگاهم کرد. چینی به پیشانی انداخت و سرش را محکم به سمت پایین هل داد. یعنی که «نکن کثافت!»
رضا میگفت که بیشتر فامیل از نظربازی من و زهره با خبرند. زهره، دختر پسرعموی مادرم بود که چند ماه بعد از ازدواج، طلاق گرفته بود. میگفتند شوهرش هم شکاک بوده و هم تریاکی. رضا به طعنه میگفت: «تقه نخورده!»
یک بار که به شوخی به مادرم گفتم میخواهم زهره را بگیرم، حسابی از خجالتم درآمد و گفت: «چیه؟ نکنه عرضهی دخترها را نداری که دلت هوای بیوهزن کرده؟!»
اما به نظر خودم که فرق زیادی بین زهره و یک دختر دیگر وجود ندارد. هم خوشگل است و هم پدرش پولدار. خودش هم که چند ماه بیشتر شوهرداری نکرده بود.
رضا میگفت: «فرقش فقط یک فشار اضافه است! حالا چه تو و یا چه هر کس دیگهای!»
جنازه را نزدیک قبر، سه بار زمین گذاشتند و بلند کردند؛ تا بالاخره بالای قبر خودش برای آخرین بار روی سطح زمین قرار گرفت. دیدم رضا دارد با موبایلش ور میرود. رفتم کنارش تا ببینم sms جدید دارد یا نه. داشت یک sms جوک میفرستاد. از آن خندهدارهایش بود. لب پایینم را گاز گرفتم تا قیافهام شکل خنده نگیرد…
دختر آن مرحوم با صورت ورمکرده از اشک، خودش را روی زمین انداخت. به خاطر ازدحام جمعیت نمیتوانستم دقیقا محل استقرار جنازه را ببینم؛ ولی فکر کنم خودش را روی پدر مرحومش انداخت. صدای جیغ دلخراشی را میشنیدم. دو تا از برادرهایش خم شدند. ظاهرا میخواستند خواهرشان را از روی جسد بلند کنند.
زهره از قصد، جایی خارج از حلقهی تشییعکنندگان ایستاد. من هم در زاویهی دیدش قرار گرفتم و سرم را آهسته تکان دادم. یعنی «سلام. خوبی؟»
ابروهایش را بالا انداخت. یعنی «الان نمیشه»
موبایلم را از جیبم درآوردم و دم گوشم گرفتم. یعنی «زنگ بزن»
باز هم در جوابم، همان اشاره را کرد. رضا که قرار بود هوای من را داشته باشد، محکم زد به پهلویم. برگشتم و دیدم که دایی کریم دارد از میان جمعیت به سمت ما میآید. سریع دور زدم و با یک چرخش دایرهوار بر خلاف جهت حرکت دایی، راه افتادم به سمت تودهی جمعیت. بیچاره رضا که در لحظهی ورود دایی به صحنهی جرم، تنها متهم احتمالی محسوب میشد. سرش را پایین انداخته بود ولی از رگ گردن دایی میشد حدس زد که رضای بیچاره تحت چه فشاری است.
از توی جمعیت راهی به سمت قبر باز کردم. روحانی داشت تلقین میخواند. پسر آن مرحوم، دست چپش را به سینه زده بود و با دست راست، توی پیشانی میکوبید. بعد از مراسم تلقین، پسر دیگر متوفی پرید توی قبر و پای جنازه را کشید داخل قبر.
از صدای ضجهها حالم بد شد و کنار رفتم. نگاهی به جمعیت انداختم تا شاید زهره را ببینم. ولی ندیدمش. بیلهای خاک بود که یکی پس از دیگری، روی جنازهی شکلاتپیج کفنشده، میریخت. رضا سینی خرما و حلوا را دور جمعیت میگرداند. به ذهنم رسید که یکی از سینیها را از دستش بگیرم و به هوای تعارف خرما، یکجوری به «زهره» نزدیک شوم. تا آمدم سینی را از دست رضا بقاپم، انگار دستم را خوانده باشد، چرخی به کمرش داد و باسناش را حائل دست من و سینی خرما کرد.
بعد هم با لحن خیلی جدی گفت: «خیلی نامردی. دایی کریم بدجوری…»
با ورود یک زن غریبه و تقاضای خرما، حرف او هم نیمهکاره ماند. فهمیدم که از این طریق به جایی نمیرسم. یک دفعه چیزی به ذهنم رسید. موبایلم را درآوردم و شمارهی «زهره» را پیدا کردم. به خاطر شکاک بودن شوهر سابقش که حتی بعد از طلاق هم او را ول نمیکرد، مجبور بودند مدام شمارهی موبایلاش را عوض کنند. این شمارهی آخر را همین یک هفته قبل، از موبایل مادرم کش رفتم. یک sms دادم و نوشتم «salam zohre. Khodeti?».
حالا باید منتظر جواب میشدم. مردها کنار کشیدند تا زنها هم بالای سر قبر برسند و فاتحهای بخوانند. قرار شد ما را برای ناهار به یک رستوران ببرند. حتما از همان رستورانهای توی جادهی بهشتزهرا که از زیر کباب کوبیدههایش، آب سبز رنگ بیرون میزند. من و رضا با هم سوار یک ماشین شدیم. دلشورهی عجیبی داشتم و نفسام بالا نمیآمد. عوضش رضا داشت طبق معمول sms بازی میکرد. حرصم گرفته بود. با بوق دریافت SMS موبایل، چشمهایم داشتند میریختند کف دستم. پیام را باز کردم. نوشته بود:
«vagozar shode dadash».
بدجوری مچاله شدم. انگار پوست صورتم داشت چروک میخورد. توی رستوران خیلی کلافه بودم. موبایل رضا را از دستش گرفتم تا سری به فایلهای تصویریاش بزنم. با آنکه دمغ بودم، ولی دیدم از وضعیت موجود که بهتر است؛ خصوصا آنکه ناهار را هم اول از زنانه شروع کرده بودند. با بیتفاوتی، ویدیوها و کلیپهای کوتاه و خندهدار موبایلاش را میدیدم که این بار به طرز نفرتآوری برایم تهوعآمیز به نظر میرسید. رفتم توی قسمت message تا بلکه چیز دیگری پیدا کنم. اولین پیام inbox را که باز کردم، به این متن برخوردم:
«ajabpesar khaleye zigili dari. Miboosamet»
اول متوجه نشدم. ولی وقتی شماره را از توی display number درآوردم، دیدم همان شمارهای است که توی موبایل مادرم بود. رضا داشت با یکی از فامیلها که روبروی ما نشسته بود، حرف میزد. مکالمهشان را قطع کردم و پرسیدم: «راستی رضا. اون معمایی که سر خاک گفتی، چی بود؟»
رضا گفت: «اون چه نمازیه که از آسمون میآد؛ ولی به زمین نمیرسه؟»
گفتم: «نماز میت. آخه سجده نداره!!»
خیلی خوشم اومد…قشنگ بود، نتونستم اخرشو حدس بزنم! 🙂
[پاسخ]
نعمت الهي پاسخ در تاريخ اسفند 16ام, 1388 19:54:
دم شما با حرارت!
منظورت را فهميدم!!
[پاسخ]
داستانات از نظر توصیف موقعیت خیلی خوب بود برادر. دستت درد نکنه.
[پاسخ]
http://www.irpetro.com/newsdetail-8443-fa.html
[پاسخ]
درود بر شما
از داستانتان بسيار لذت بردم.
ياد ماجرايي با همين فضا افتادم. احساس كردم دوباره بهشت زهرا هستم..
سپاس
asemanelajevardi.blogfa.com
[پاسخ]
با سلام، مدت ها بود داستان جذاب! نخوانده بودم. اما این یکی خوب بود، خیلی بهتر هم می توانست باشد ـ البته به نظر من ـ مانند این که از رابطه پسر و دختر بیشتر گفته می شد. اما نویسنده اش شما هستید و برایتان آرزوی موفقیت می کنم.
علی
[پاسخ]
نمی دونم چرا دوست داری تمام قصه هات اخرش این طوری تمو بشه یعنی با نرسیدن ؟؟؟
می فهممت . خیلی قشنگ بود مثل تمام داستانهات که ادم رو تا اخرش می کشونه از این تیپ داستانها خوشم می اید مثل سبک پایان شگفت انگیز می مونه
[پاسخ]
سلام
من اين داستانتون قبلا خونده بودم وافعا عاليه . فضاسازي …توصيف …شخصيتها همه سرجاي خودشون بودن…
[پاسخ]
سلام بعلت درخواست بعضی ازدوستان کاربر که به جای آدرس(aqaed12.persianblog.ir)اشتباهی این آدرس(aqaed12.persianblog.com)رامی زدند، مجبورشدم وبلاگم رو به آدرس زیرمنتقل کنم:
(http://aqaed12.mihanblog.com/)وهمچنان وبلاگ شریعت نبوی منتظر نظرات سازنده شما دوست عزیز می باشد.
باتشکرصادقی
[پاسخ]
سلام دومين موضوع طرح مناظره ومباحثه اينترنتي (حضرت مهدي عج) مي باشه اميدوارم بانظرات ارزشمندتون بحث ومناظره رو داغ كنيد تا سال 1388رو با نام وذكر مولايمان به پايان رسانده وسال جديدرو هم با نام و ياد آن حضرت شروع كنيم تااين سال براي ما،سالي پر بركت وسرشار ازموفقيت گردد ان شاءالله.
[پاسخ]
به قول همشهریمون افتضاح زیبا بود.
[پاسخ]
تبریک! خیلی خوشحالم.
[پاسخ]
سلام پویا جان. خوشحالم از اینکه می بینم نوشتن رو جدی گرفتی. ادامه بده رفیق
[پاسخ]
خاك بر سر ما و خاك بر فرق قلم كه امثال جنابعالي قلم به دست مي گيريد و روي كاغذ مي چرخانيد و اداي نوشتن در مياريد و آبروي نوشتن مي بريد و ته مانده غزتش را نيز…!
[پاسخ]
بهزاد پاسخ در تاريخ فروردین 4ام, 1389 17:13:
از کامنت شما ممنون.
این هم نظری است!!
[پاسخ]
midoony adabiatesh khoobe amma hanooz too hamoon depratione 15sal pishy,cher?
[پاسخ]
پویا نعمتاللهی پاسخ در تاريخ تیر 2ام, 1389 7:18:
سلام
تست است
[پاسخ]