نمی دانم چرا این روزها خیلی دلم هوای شعر می كند . خودم فكر می كنم به خاطر این است كه تا اواسط فروردین ماه، عموما بساط اطلاع رسانی و روزنامه و سایت تعطیل است و مجال بیشتری برای پرداختن به دلمشغولیات شخصی فراهم می شود.
این شعر زیبای جواد آذر را هم به همین مناسبت تقدیم می كنم. متاسفانه موفق نشدم كه عكسی از ایشان پیدا كنم.
هردمی چون نی از دل نالان شکوهها دارم
روی دل هر شب تا سحرگاهان با خدا دارم
هر نفس آهی است از دل خونین
لحظههای عمر بیسامان میرود سنگین
اشک خونآلودهام دامان میکند رنگین
به سکوت سرد زمان، به خزان زرد زمان
نه زمان را درد کسی، نه کسی را درد زمان
بهار مردمیها دی شد، زمان مهربانی طی شد
آه از این دم سردیها خدایا
نه امیدی در دل من که گشاید مشکل من
نه فروغ روی مهی که فروزد محفل من
نه همزبان دردآگاهی که نالهای خورد با آهی
داد از این بیدردیها خدایا
نه صفایی ز دمسازی به جام می
که گرد غم ز دل شوید
که بگویم راز پنهان، که چه دردی دارم بر جان
وای از این بی همرازی خدایا
وه که به حسرت عمر گرامی سر شد
همچو شراره از دل آذر بر شد و خاکستر شد
یک نفس زد و هدر شد
روزگار من به سر شد
چنگی عشقم راه جنون زد
مردم چشمم جامه به خون زد
دل نهم ز بیشکیبی
با فسون خودفریبی
چه فسون نافرجامی
چه امید بیانجامی
وای از این افسونسازی خدایا