گفتم كه این روزها بدجوری هوای شعر دارم.
اینجایی كه می بینید، نیاسر است .
در جادهی قم به كاشان ، چند كیلومتر مانده به كاشان، سمت راست وارد یك جادهی فرعی می شوید. چند صد متر كه رفتید، میپیچید دوباره سمت راست و مستقیم می روید . اول نیاسر است كه در این چند ساله به مدد آبشار قشنگش، بدجوری با قمصر به رقابت پرداخته.
از گلاب و عرقیاتش نگویید كه آب قلیان است !
اما شما بهتر است این نیاسر را بیخیال شوید و همچنان در همان جاده مستقیم بروید . چند كیلومتر جلوتر، گویی سهراب میخواند شما را . از آن دشتهای فراخ و كوههای بلند . از بوی علف آن گلستانه و آن آبادی. ازبالای قبه و بارگاه آن امامزاده .
اما باز هم امامزاده را بی خیال شوید . بروید محوطهی ضلع شرقی امامزاده . می رسید به یك وسعت باز. با چند تا گور بی نشان . یكیشان مقبرهی سهراب است . با سنگ قبری شكسته. با آن متن معروف روی سنگ مزارش. با آن قاب و عكس قدیمی و كهنه.
آنگاه می فهمید كه تا چه اندازه تنتان هشیار می شود. آنگاه می خواهید بدوید تا ته دشت ، تا سر كوه. آنگاه می شوید تجلی آن بیشهی نور یا مستی آن خواب دم صبح
چه کسی بود صدا زد: سهراب؟
آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ.
مادرم در خواب است.
و منوچهر و پروانه، و شاید همۀ مردم شهر.
شب خرداد به آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیه ها می گذرد
و نسیمی خنک از حاشیۀ سبز پتو خواب مرا می روید.
بوی هجرت می آید:
بالش من پر آواز پر چلچله هاست.
صبح خواهد شد
و به این کاسۀ آب
آسمان هجرت خواهد کرد.
باید امشب بروم.
من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم.
حرفی از جنس زمان نشنیدم.
هیچ چشمی، عاشقانه به زمین خیره نبود.
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد.
هیچکس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت.
من به اندازۀ یک ابر دلم می گیرد.
وقتی از پنجره می بینم حوری
_ دختر بالغ همسایه_
پای کمیاب ترین نارون روی زمین
فقه می خواند.
چیزهایی هم هست. لحظه هایی پر اوج
(مثلا شاعره ای را دیدم
آنچنان محو تماشای فضا بود که در چشمانش آسمان تخم گذاشت.
و شبی از شب ها
مردی از من پرسید
تا طلوع انگور، چند ساعت راه است؟)
باید امشب بروم،
باید امشب چمدانی را
که به اندازۀ پیراهن تنهایی من جا دارد، بردارم
و به سمتی بروم
که درختان حماسی پیداست،
رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند.
یک نفر باز صدا زد: سهراب!
کفش هایم کو؟
سلام.کفش هایم کوخیلی قشنگ بود
[پاسخ]