در احوالات داستان و ادبیات ما

 بارها در همین صفحه به کرات گفته‌ام که من، نه نویسنده‌ام و نه ادعایی در این زمینه دارم.

بنده فقط یک مخاطب عام در دنیای ادبیات داستانی هستم.

به همین خاطر اوضاع و احوال مقوله‌ی ادبیات داستانی و خصوصاً رمان و داستان کوتاه را تا حد ممکن پیگیری می‌کنم و البته ممکن است در هر حوزه‌ای نظر شخصی خودم را داشته باشم (خواه غلط؛ خواه درست)

یادداشتی دیدم در این وبلاگ  که از جانب شخصی به نام «ج.پ» به صاحب آن وبلاگ تقدیم شده است.

بدون هیچ پیش‌داوری، کل متن را در همین‌جا منتشر م‌کنم.

به نظرم که فاکت‌هاب خوبی در مورد احوالات ادبیات داستانی کشور ما به خواننده ارائه می‌هد.

ای کاش می‌شد که عزیزان و نویسندگان و کارشناسان ادبی، مجالی به خود می‌دادند برای اظهارنظر در همین خصوص.

اما متن به این شرح است:

==========================

انصاف این است که به جای نقد داستان‌هایت همین‌جا  و در اوائل راه با تو که گذاشته‌ای و همچنان می‌خواهی زندگی‌ات را در راه نوشتن بگذاری، حجت تمام کنم که عمری نگذرانی و در آخرش از همه چیز بمانی.

اول از همه آنها یک زندگی  معمولی! پس نه به نقد داستان‌هایت زبان باز می‌کنم بلکه زبان به شکوه باز می‌کنم از روزگار… شاید آنچه را که من در مقابلت می‌گذارم، راهی باز کند از چهارراه چه کنم‌ها…

 نمی‌دانم چه شد که تو به داستان کوتاه روی آوردی؟

اما باید بگویم که سرنوشت اهل داستان کوتاه این دیار شبیه به  یکی از بهترین داستان‌های کوتاه¬های “آلن پو» ست: “گرداب مالستروم”.

در انتهای قصه  وقتی قایق تا نیمه‌ی گرداب فرو می‌رود و دیگر مرگ چهره دهشتناکش را به راوی نشان می‌دهد، یک تکانه، یک حرکت ناخودآگاه یا اتفاق، قایق را به لایه‌ی بالا رونده موج می‌سپرد و راوی از چنگال مرگ می‌گریزد و به یک لحظه تمام موهایش سفید می‌شود. و “آلن پو» همان شد که اکنون در صدر نویسندگان داستان کوتاه قرار دارد.

داستان کوتاه گرداب مالستروم “آلن پو» سرنوشت همه کسانی است که رو کرده‌اند به داستان کوتاه!

شاید یک تکانه، چیزی که منشاءاش معلوم نیست، نجاتشان بدهد.

راه سخت و دشواری پیش روی داری؛ از رمان‌نویسی دشوارتر است.  برای من که این‌گونه بوده است.

رمان به تجربه اتکا دارد و داستان کوتاه به حس.

عکاسی است به اضافه عکاس؛ تو در هیچ عکسی نشانه‌ای از عکاس نمی‌بینی، احتمالا جز مکانی که ایستاده است

. در داستان کوتاه این کار را  آلن رب گریه کرد. موفق هم نبود. داستان کوتاه را تا حد یک عکس پایین آورد… ب

عدا سالینجر و کارور در بعد فرم و چخوف در بعد معنا و مضمون این کار کردند. و به یک نوعی خالق عکس‌هایی شدند که خود عکاس هم در عکس حضور داشت. عکس‌هایی عمدتا متعلق به یک دوران گذشته. به کارور هم نگاه کنی همین است.

در داستان کوتاه نوعی نوستالژی به گذشته وجود دارد که در رمان وجود ندارد. هیچ رمانی نمی‌تواند فقط بر نوستالژی استوار باشد که هر داستان کوتاهی نمی‌تواند خالی از عنصر نوستالژی باشد. بهترین نمونه‌اش “زنی که ساعت شش آمد” از مارکز…
 

اما قصه فقط این‌ها نیست. بحث‌های مفصل بر سر فرم و شکل یا محتوا و مضمون نیست. بحث من بر سر داستان کوتاه و چندوچونش نیست. همین را هم که گفتم نشان دادن آن بزرگ‌ترین دایره  از مرداب “آلن پو» است که هنوز می‌شود در اطرافش به چرخ وفلک پرداخت! تا این جای قصه، هنوز اتفاقی نیفتاده است و تا در بر این پاشنه می‌چرخد هرگز در ادبیات داستانی ما اتفاقی نخواهد افتاد.

دایره و حلقه‌ی کوچک‌تر، پرشتاب‌تر و فرومکنده‌تر، محیطی است که ادبیات داستانی و خصوصا داستان کوتاه در آن نشو ونما می‌کند.
 
 حلقه اول

 داستان کوتاه جایی در ریشه و پیشینه ما ندارد.

در فرهنگ ما متل‌ها و مثل‌هاست که مرحوم شاملو بخشی از آن‌ها را در کتاب کوچه جمع‌آوری کرده است.

گفتن پند و اندرزی در قالبی کوچک. جامعه ایران، جامعه‌ی داستان کوتاه نیست. ذهنیت ایرانی با داستان کوتاه نمی‌خواند به این معنی که فهم ایرانی در مقابل ایجاز و ایهام ضعیف است؛ قفل می‌کند!

فهم ایرانی از  نشانه‌شناسی گریزان است که اصلا داستان کوتاه بر نشانه استوار است. حالا تو بگیر برو تا ته قضیه…

داستان کوتاه الترناتیوی است در مقابل بسط و شرح مفصلی که جامعه‌ی  غرب در برابر کوچک‌ترین رفتار انسانی گذاشته است(رمان).

داستان کوتاه اعتراضی است به  دستاوردهای بورژوازی که رمان را خلق کرد. اعتراض به درک سرمایه‌داری و ماشینیزم از انسان و دغدغه‌های آن است.

نمونه‌ی درخشانش داستان “خانه چف” کارور.

حالا ما اگر با تاثیر از همین داستان یک داستان کوتاه بنویسیم، به این می ماند که دیوار وجود نداشته ای را رنگ کنیم!

شیوه‌ی نگاه کارور را از اجتماعی که در آن زندگی می کند، نمی توان جدا کرد. هیج اندام زنده ای را نمی‌توان بدون ارتباط با سایر اندام دیگر بررسی کرد. دست انسان را که از بدنش قطع کنی با دست گاو  تفاوت در اندازه  عضله و بافت و لنف و چربی است. این می‌شود تفاوت یک انسان با گاو وقتی از محیط جدایشان کنی.

از ابتدای دهه‌ی هفتاد داستان کوتاه بی‌ریشه و پیشینه، و حتی با فراموش کردن متاخرین به نام در این عرصه از جمله هدایت، علوی، گلستان، صادقی، ساعدی، گلشیری و دیگران صحنه ادبیات داستانی ایران را پر می کند. (معطوف به همین منظر است که در حافظه ایرانی رمان بهتر می‌ماند تا داستان کوتاه.

همین متاخرین خصوصا صادقی و ساعدی با کارهای بلندشان در حافظه‌ی ادبیات داستانی ایران مانده‌اند تا داستان‌های کوتاه‌شان) انبوه، انبوه داستان کوتاه تولید می‌شود.

همه هم در دنیای دو سه نویسنده می‌گذرد: همینگوی، سالینجر و کارور در طی بیست سال، از سال 70 تا 90! شما یک داستان کوتاه نمی‌بینی که مثلا از چخوف یا “آلن پو» تاثیر گرفته باشد تا دست پایین از “زنی که مردش را گم کرد” هدایت. “چرا دریا طوفانی شد” چوبک و یا “معصوم”‌های گلشیری…  

ادبیات ایران به شدت در مورد بریدن از ریشه‌های خود مقاومت می‌کند و از این منظر به دستگاه سانسور خود شبیه است. هر دو در مرز کشیدن بین ادبیات وابسته به حزب تـ وده و خلاف آن تقسیم می‌شوند (یعنی هم نویسندگان و هم دستگاه سانسور عمیقا به این  مرز بندی وفادارند!) اول از نویسندگان شروع می‌کنیم بعد می‌رسیم به دستگاه ارشاد و سانسور:

اولین اتفاق در سال 1358 روی داد: بوجود آمدن شورای نویسندگان از دل کانون نویسندگان. آنها که انشعاب کردند تـ‌وده‌ای‌ها بودند. آنها نکردند، بزرگ‌ترینشان شاملو بود، گلشیری و ساعدی…

بعدا که از نمد سیاست کلاهی به نویسنده جماعت ندادند، همین انشعاب به دو فاکتوری موسوم به جریان گلشیری/جریان دولت ابادی تبدیل شد. اکنون پیروز صحنه جریان گلشیری است.

اما به مثابه داستانی که ژیژک از تالس نقل می کند، نقل به مضمون می گویم؛ اگر همه  متفق القول باشیم که تالس فیلسوف یونانی گفته است همه دنیا از آب تشکیل شده و چندین نسل با این باور تالس را بشناسند، عنصر زمان و خصوصا درجامعه ما اینست که کسانی فرضا پس از تحقیقات تاریخی به این نتیجه رسیده‌اند که این جمله متعلق به چاه‌کنی  اهل آتن بوده است که آرزو داشته همه جای جهان آب باشد تا او مجبور به چاه کنی نباشد! اما  وقتی سخن از تالس پیش می‌آید، همه ما جمله “منشاء جهان همه از آب است” به یادمان می‌آید…

نه گلشیری مرحوم و نه عمرشان دراز باد دولت آبادی، این دو گرایش، منشاء داستان‌نویسی را  مثلا  “مبارزه” یا “زبان” نمی‌دانسته‌اند. اما این دو جریان بریده از مدلولشان به زندگی و حیات خود در عرصه‌ی داستان‌نویسی معاصر ادامه می‌دهند.

منظورم از اکنون پیروز صحنه گلشیری است  بواسطه این اشاره ژیژک است. حالا آنچه که بنام گلشیری در عرصه‌ی داستان‌نویسی می‌گذرد همان مسئله آب و تالس است و الگوی جریانی در دهه‌های اخیر در ادبیات داستانی و خصوصا در داستان کوتاه. 

جریانی که حلول “آبلوموف” گنچارف است درجسم و قلم داستان‌نویسان جوانی که خوانده‌هایشان همزمان با اعلام استقلال از خانواده (البته نه مالی!)  بر تجربه زیسته و کشف شخصی¬شان از جهان غلبه یافته و محصولش آپارتمانی‌ست و ذهنیتی که توصیف‌گراست. به امید خلق متنی که یکی از مکاتب ادبی اشاره شده در ساختار و تاویل متن بابک احمدی در آن بگنجد یا دوستان در کارگاه داستان‌نویسی به آن بچسبانند!

در عرصه داستان‌نویسی ایران خدا مـ‌رده است و به تبع آن همه چیز مجاز است. همه چیز… می‌شود در دوران دانشجویی وبا قهر و دعوا با پدر و مادر، شب‌ها تاصبح بخوانی  هرچه گیرت می‌آید، اسم و رسم دارها را بخوانی، واحدهای دانشگاهی را پاس نکنی، ماه به ماه ملافه تختت را عوض نکنی و سطل زباله‌ات که پر از ته سیگار است را خالی نکنی، یکی دوسال بعد دریدا در تو حلول می کند! 

ذوب شدن مختص عده‌ای خاصی نیست که مورد تمسخر ما قرار می‌گیرند . ذوب شدن در مکتب‌های انتقادی غرب آرزوی هر نویسنده و منتقد این روزهاست. 

اگر مسلمانان هر عملی را با آیه‌ای از قران آغاز می‌کنند، ما اهل ادب دست به نوشتن  نمی‌بریم مگر اول جمله‌ای از بزرگان غرب نقل کنیم! ما خدایان فرهنگ نقل‌قول هستیم. خدای  “دریدا می‌گوید”، “دلوز می‌گوید”، “بارت می‌گوید”… خدا بگویم چکار نکند این استاد بابک احمدی را که چه ککی به تنبان این جماعت نسل دوم یا سوم و یا نمی دانم چندم انداخت!

وضعیت داستان‌نویسی ایران بسیار شبیه است به فیلم کلوز‌آپ کیارستمی؛ در آن فیلم همه می‌خواستند آنی باشند که نیستند.

در  این عرصه منتقد با استعدادی را می‌شناسم که زور می‌زند نویسنده باشد و پرت‌وپلا می‌نویسد و اگر همین چهار تا مکتب ادبی غرب نبود نمی‌دانم چطور و با چه جرئتی  می‌شد این کتاب را یک رمان دانست.

این عزیز ما که با ناشر معروفی هم کار می‌کند و کارش را با مطبوعات‌چی‌های معروف دوره اصلاحات شروع کرد، با اولین نقدهایش نظرها را گرفت. نمی‌دانم چه اصراری دارد نویسنده بشود حالا؟!

در فلسفه یکی از قوی‌ترین ذهن‌هایی را می‌شناسم که عمری  را در شرح فلسفه‌ی غرب گذاشته است.

بزرگترین ما کسانی هستند که در عرصه‌ی ادبیات داستانی به همینگوی و کارور و سالیجر و الن رب گریه اقتدا می‌کنند. سر از خواب که بر می‌دارند در رویای دریدا و دلوز روز سرمیکنند!

نویسنده خوش استعدادی را می‌شناسم که با نوشتن درباره یک فاجعه جهانی بورسیه گرفت و اکنون در کشوری زندگی می‌کند که نیاکان بلافصلش به غلط یا درست  امپریالیسم می‌خواندنش!

من حتی نویسنده‌ای را می‌شناسم که مجوز انتشار رمانش را از قبل از نوشتن گرفته بود! یعنی کار به آنجا رسیده است که داستان کوتاهی منتشر می‌شود و جایزه یک بنیاد را می‌گیرد؛ یک سال بعد رمانی بر اساس بسط همان داستان کوتاه منتشر می‌شود. یعنی می¬خواهم تاکید کنم هیچ  مرز و حدی وجود ندارد.
 
 حلقه دوم

  بهترین رمان‌های ایرانی محصول تفکر غربی است. حداقل سه رمان از مطرح‌ترین رمان‌های ایرانی تحت تاثیر “خشم و هیاهو”ی فاکنرند.

یکی از پرسر وصداترین نویسندگان ما پلات یا طرح که رمان‌نویسان می‌دانند مهم‌ترین محور یک رمان است (تمام موفقیت یک رمان، تمام ایده و درک نویسنده از جهان و انسان وقتی امکان بروز می‌یابد که نویسنده طرح را درست انتخاب کرده باشد) را به راحتی از روی یک رمان خارجی بر می‌دارند.

ما به غرب درس پس می‌دهیم و انتظار داریم، ادبیات ما جهانی شود!  از صد نویسنده‌ی معاصر یکی‌شان در حد سایه و شبح کافکا هم نیست اما هشتاد تای‌شان می‌توانند پلیسی نویسی‌های خوبی باشند (یکیشان را خوب می‌شناسم که یک کار شبه پلیسی هم منتشر کرده است.) بیست تایشان خدای نوشتن رمان‌های  پر سوزو گداز و اشک در آوردن هستند. برخی هم اساسا بیشتر مستعد مترجم شدنند تا نویسنده شدن…

ما تا چهارتا رمان در حد “بامداد خمار” و “شوهر آهوخانوم”(دومی با تکنیک‌های شگرف داستان‌نویسی همراه است) ننویسم، پا به عرصه‌ی رمان‌نویسی جدی نگذاشته‌ایم.

مگر یکی از قله‌های رمان‌های معاصر، “شازده احتجاب” نیست؟ نباید از روح مرحوم فاکنر  بپرسیم  مفهوم زمان در شازده احتجاب مرحوم گلشیری چقدر از اصلش یعنی خشم و هیاهو فاصله دارد؟

یا “بوف کور” که  نثر هیچ کتابی آنقدر فحش و بد بی‌راه به زبان فارسی نداده است که هدایت در بوف کور! یک بار دیگر بوف کور را از زاویه‌ی فارسی‌نویسی در حد دبیرستان بخوان ببین این شاخ شمشاد چه کرده است! (در این میانه چند تایی هم مهجور مانده‌اند.

احمد محمود در  “درخت انجیر معابد” و اسماعیل فصیح در “زمستان 62” و سیمین دانشور در “سووشون” و تتمه زیبایش “جزیره سر گردانی”  و دیگرانی که از قصه‌ی ویترین و مشهور شدن فرسنگ‌ها فاصله دارند…)
 
 حلقه سوم

 این جوری نمی‌شود؛ ما ایرانی‌ها زرنگی را به حوضه هنر هم کشانده‌ایم! نویسنده و متفکر غربی ماتحتش را پاره می‌کند، چیزی ابداع می‌کند!

گیریم یک نگاه در داستان کوتاه، مایه، چکیده، خمیره، جوهر و اصلش را  می‌گذاریم جلو، هرچه قید وصفت است حذف می‌کنیم دست بالا، بار عاطفی جملات را به نفع بار اطلاعاتی آن کم می‌کنیم و می‌نویسیم… زنده باد کارور و سالینجر!

“دن آرام” را می‌خوانیم “کلیدر” می‌نویسیم.

“خشم وهیاهو” را می‌خوانیم، “شب هول” و “شازده احتجاب” و “سمفونی مردگان” می‌نویسیم.

مرگ “آرتیموز کروز” فونتس را می‌خوانیم، “فریدون سه پسر داشت” را می‌نویسیم…

و آن‌وقت می‌خواهیم ادبیات ما نوبل بگیرد! مگر خل‌اند اصحاب نوبل؟! اصحاب نوبل اهل سیاست هستند اما احمق نیستند!

برو ببین پاموک در کتاب “نام من سرخ “چه کرده است. در شاگردی مکتب غرب هم عقب مانده‌ایم حتی! پاموک هم شیفته‌ی غرب است.  می‌خواهد بگوید ما هم هستیم و در شکل سیاسی اجتماعی‌اش یعنی ما لایق عضویت در اتحادیه اروپا هستیم  و آن وقت رمان “نام من سرخ” را می‌نویسد. موضوع رمان  این است که سلطان محمد در برابر هدیه‌ای که یک تابلوی نقاشی از پادشاه ونیز است، می‌خواهد یک تابلوی نقاشی از نقاشی اسلامی  هدیه کند. نقاش اصلی و نقاشان مورد نظر تمام ظرافت و ترفندهای نقاش ونیزی را مطالعه می‌کنند و دست آخر یک نقاشی اسلامی در می‌آورند که به لحاظ تکنیک و رنگ بسیار بالاتر از نقاشان ونیزی است. یک تقارن تاریخی را دوباره ساخته با زبانی خاص که حتی از صافی ترجمه (که استثنا مترجم شاهکار کرده است)

گذشته زبانی است که حال و هوای بوی گربه‌های استانبول در قرن شانزدهم هجری را دارد. رمان را بخوان تا ببینی معجزه‌ی ادبیات یعنی چه! یک مقطع تاریخی کشورش را در تاریخی طولانی و در زمینه‌ی نقاشی و جنگ شرق و غرب بر سر هنر را با زبانی محاوره‌ای و کوچه بازاری بیان کرده است.

پاموک در “نام من سرخ” تمام ویژگی‌های تاریخ تکامل ادبی غرب را می‌گیرد؛ بومی‌سازی می‌کند و در آستانه‌ی ورود ترکیه که تا بیست سال پیش در خیابان‌های آنکارا و استانبول پلیس را از بانک نمی‌شد تشخیص داد به اتحادیه‌ی اروپا هدیه می‌کند! در خطاییم اگر فکر می‌کنیم رسیدن به غرب اول از تکنولوژی اغاز می‌شود؛ نه برادر، اول از ادبیات، حی وحاضر ژاپن…!
 
 موج چهارم

 سیل عظیم ترجمه در سال‌های اخیر چون واردات کالاهای چینی، وضعیت تولید و نوشتن را عقیم کرده است. گلشیری در جایی به درستی اشاره می‌کند که زبانی در دل زبان فارسی شکل می‌گیرد که از زبان ترجمه  پدید می‌آید.

وقتی کل محصولات ادبی یک ملت در بیست سال، همه مدیون یا معطوف به ترجمه است، چه انتظاری می‌توان داشت که رمان یا داستان کوتاهی پدید آید که فصل مشترک نویسنده با دوران و زمانه‌ای که در آن زندگی می‌کند باشد…؟
 
 موج پنجم

ما اشتباهات‌مان را تکرار می‌کنیم و پند هم نمی‌گیریم.

آن زمان که گروه‌های چپ در خانه‌های تـ‌یمی و دست بالا در محیط دانشگاهی، مردم را برای انقلاب آماده می‌کردند، روحانیت به ازای هر روستای بالای پنجاه خانوار، یک منبر و تریبون داشت و آخر سر “داو ” را او جمع کرد نه آموزه‌ی مارکسیسم و تجدد طلبی دکتر شریعتی!

حالا هم وضع به همین‌گونه است. بنشینیم برای همین 1500 تیراژ جایزه ادبی درست کنیم، توسر هم بزنیم و آن وقت خانم نویسنده  که مهر عامه‌پسند بر کارهایش نقش بسته، هر سه‌شنبه یک وانت آبی رنگ می‌فرستد دفتر ناشرش تا نامه‌های خواننده‌هایش را به لواسان ببرد!

و ما چون به آن قطب  اقتدا کرده‌ایم، نمی‌پرسیم، فکر نمی‌کنیم، به خودمان زحمت نمی‌دهیم راهی بیابیم که هم بتوانیم حرف خودمان را بزنیم، هم حداقل نیمی از خواننده‌های آنها را تور کنیم. خانم نویسنده‌ی دیگری که نام کتاب‌هایش جناس‌هایی است از “زن” و “شوهر” و عنوان‌های “زن دوم شوهر اول من” یا “انتهای شوهرم و وسطای من”  همچین کاری می‌کند! انگار مجوزش را گرفته و یا شاید مامور به این کار باشد! باز هم آخر سر داو را کسانی دیگر جمع خواهند کرد…
 
 موج ششم

به نظر من بهترین نتیجه‌ای که از سانسور شدید کتاب در جمهوری اسلامی می‌شود گرفت اینست که تولید فکر و کتاب “سیاسی” شده است.

وجه تشکیلاتی یک کار سیاسی و این امر خطرناکی است. این که در یک کتاب نباید مشروب خورد و به قول سپهری با زن خوابید یا حتی بیشتر به ماجراهای انتخابات 88 پرداخت؛ همه‌اش کشک است!

نمونه‌اش کتاب‌هایی است از همان خانم نویسنده که شرحش رفت.

کتاب‌هایش در پشت جلد با  درگیری مردم و نیروی انتظامی در هفت‌تیر معرفی می‌شود.

کتاب‌های این خانم  همه‌ی این‌ها را دارد (دریکی از همین رمانها زنِ شوهر داری به خانه‌ی دوست پسر قبلی‌اش می رود… تا پای  کار هم توی ذهنش می‌رود!) و فرت‌وفرت هم مجوز می‌گیرد!

بحث فراتر از اینها نیست، مخفی‌تر و در لایه‌ای پنهان‌تر از این حرف‌هاست.

یک نگاه دوباره به ماجرای لغو مجوز نشر چشمه بیاندازیم. مگر این نیست که خودت بالا بردی  حالا خودت هم پایین  می آوری؟! بیشترین حجم مجوز را در میان ناشران قبل از لغو مجوز، نشر چشمه داشت. چرا در زمان انتخابات 88 مجوز نشر چشمه را  لغو نکردند؟

می‌خواهم بگویم از صدر تا ذیل  کار مربوط و معطوف به  ادبیات “سیاسی” شده است؛ به این معنا که کار فرقه‌ای، مافیایی  و خانقاهی شده است. (این سازماندهی متشکل را می‌توان در هم‌نوایی‌ سازی که رسانه‌های معروف خارج از کشور می‌زنند، نیز دریافت. یکی از همین رسانه ها تمام توجهش را معطوف کرده است به معرفی کتاب‌هایی که در این شرایط سخت ارشاد برای مجوز دادن، مجوز می‌گیرند.

این رسانه¬ در موضع رسمی نظام، رسانه‌ای ضد انقلاب معرفی شده است. اما سیاست‌هایش در بخش ادبی پشتیبانی خارج از کشور است از کتاب‌هایی که در داخل مجوز می گیرند!) یعنی می¬خواهم بگویم نه اینکه چیزهایی که می‌نویسند و مجوز انتشار نمی‌گیرند همه قلب آرمان‌ها وسیاست‌های نظام را نشانه گرفته‌اند.

با قاطعیت می‌گویم حتی ده درصد از رمان‌هایی که مجوز نگرفته‌اند، دارای جهت‌گیری سیاسی نبوده‌اند که به یمن روزگار وانفسای امروزی و دستاوردهای بزرگان در دهه‌های اخیر، اصلا  سیاسی‌نویسی در داستان‌نویسی نوِ ایران، امری ارتجاعی  محسوب می‌شود! پرداختن به سیاست را از جمله ادعاهایی پدران‌شان می‌دانند که مسبب این اوضاعند و در خلوت و هم‌نشینی‌های‌شان فقط دم از مبارزات گذشته‌شان می‌زنند…

 ارزش ادبیات به شدت کاهش یافته. اگر نیروی انتظامی تجمع آدم‌هایی را بهم می‌زند که در خیابان میرداماد برای دیدن نقاشی پیرزنی از یافت‌آباد جمع شده‌اند، همان انگیزه را وزارت ارشاد دارد.

جلوگیری جمع شدن یک عده حول یک محور؛ و ادبیات ما انقدر مضحک شده است که نه به‌اندازه‌ دامنه برد و نفوذ نوشته‌هایشان بلکه ماشالله به تعداد بیشمار و روز افزونشان ممکن است، مبدا  فتنه‌ای شوند! جلو کارهایشان را می‌گیرند.

مثل این مکتب‌های درمانی و روحانی که طرف به شش ماه، میلیون‌ها نفر را دور خودش جمع کرد. همه به کهکشان وصل بودند یا می‌توانستند، وصل شوند! ادبیات ایران تا این سطح نزول کرده است. با دو سه کتاب نقد و یاد گرفتن یک زبان خارجی و شرح فلسفه و فکری عرقریزان روح متفکران غربی. می‌توان مرجع و استاد شد اما نمی‌توان برای نظام شاخ شد! این را دوستان در وزارت ارشاد و بالاتر  بهتر می‌دانند…
 
 موج هفتم

رابطه ما با کشتی حامل میراث تفکر جهانی که در این دوران لنگرش را در کنار سواحل غربی انداخته  است، رابطه ریاضیات و علم و به تبع آن تکنولوزی است. اهل فن می‌دانند که ریاضیات راه خود را مستقل از علم و  تکنولوژی طی می‌کند؛ به عبارت دیگر در جهان زبان، ریاضیات یک مونولوگ است.  شیوه‌ها و روش‌های اثباتی آن درونگراست. نه معطوف به علم و تکنولوژی، اما تکنولوژی این مونولوگ را به یک دیالوگ تبدیل می‌کند. علم و بعد از آن تکنولوژی راه‌های خود را از نقشه‌برداری‌های باری به‌ هرجهت ریاضیات می‌گیرد.

در عرصه‌ی تقابل ادبیات شرق و غرب و با رعایت همان توازنی که در سایر زمینه‌ها بین شرق و غرب وجود دارد. ما باید از مکاتب ادبی غرب که باری به هرجهت  ابعاد فرهنگ فلسفه و ادبیات غرب را به چالش می‌کشند.

چون تکنولوژی و علم استفاده کنیم، از باری به هرجهت پژوهش آنها چیزی بسازیم که به کمک حال و روزمان بیاید، نه آنچنان که حالا هست. چیزی در حد بسط اتخادها در ریاضیات دبیرستان، غرب می گوید a2+b2 ما می گوییم: (a+b)(a-b)
 
  موج آخر
چو منصور از مراد آنانکه بر دارند بر دارند
که با این درد اگر دربند درمان‌اند درمانند
                                           حافظ
 من تا آنجا که توانسته‌ام و به اختصار تمام موج‌هایی که گرداب داستان‌نویسی در ایران می‌تواند به نابودی و مرگ یک نویسنده منجر شود را برایت گفته‌ام.

البته این همه داستان نیست و مثل همیشه حرف‌های مهم همیشه نگفته باقی می‌مانند. اما در همین بضاعت شاید کمکی کرده باشم به  راه از بیراه. اما آن تکانه نه در مختصاتی است که به آن پرداخته‌ام که بقولی همه این‌ها جهان اصغر است؛ جهان اکبر در درون یک نویسنده قرار دارد. یک نکته بگویم؛ بر خلاف باور ما ایرانی‌ها و با تکیه بر خصلت زرنگی که مختصاتش هم بر هیچکس معلوم نیست؛ اگر چون منصور بر سر دار هستی و در فکر مراد و مقصودی، آن مراد و مقصود را ولش کن… و یا می‌توانی دنبال مراد و مقصود باشی و چون منصور طناب‌دار به گردنت نیفکنده باشند… اما آنانکه طناب به گردن دنبال شهرت و پول و… هستند؛ که با این درد اگر دربند درمان‌اند، درمانند!

 مشکل نویسنده‌ی جوان ایرانی حوصله نداشتن است.

هشتصد صفحه رمان ایرانی را بخوانی کجا می‌توانی حرف بزنی؟ جای همین یکی دو تا ترجمه از بارت و فوکو می‌خوانی دو تا قصه‌ی چهار پنج صفحه‌ای از کارور و همینگوی و دست بالا از “آلن پو»، مجوز ورود به دنیای ادبیات را گرفته ای! ولی در ادبیات چون زندگی راه میان‌بر وجود ندارد. چون خود زندگی است… به دروغ به ما گفته‌اند که ایرانی زرنگ یعنی کسی که راه میان‌بر را بلد است.

در ادبیات مطئنم که چنین نیست. اگر ما نپذیرفته‌ایم، پیشوایانمان در غرب هم نپذیرفته‌اند!

خوب بخوابی سروش عزیز…

مطالب مرتبط

یک دیدگاه در “در احوالات داستان و ادبیات ما

  1. با سلام
    بنده فکر نمی کنم که با نوشتن داستان کوتاه از ادبیات اصیل خود دست برداشته ایم و آنها را به حال خود واگذار کرده ایم بلکه ما می توانیم ادبیات خود را در قالب داستان کوتاه بیان کنیم و به جهانیان عرضه بداریم و با این توضیحات هیچ مشکلی برای ادبیات سنتی ایرانی پیش نمی آید. با تشکر

    [پاسخ]

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *