… حالش را میفهمیدم. اینها را چشیده بودم. وقت آشنایی با ناهید که ده سال از من جوانتر بود و نویسندهای تازهپا.
دوران رکود و سکون ذهن و روح خوابزدهام بود. قصهی ناهید ناگهان از حایی بر من هجوم آورد و تر و تازهام کرد. داستانهایش خام اما از تخیل و شور خبر میدادند. پرشور بود. جزء آن دسته از جوانها بود که یا خودکشی میکنند یا میخواهند دنیا را تغییر بدهند.
در بند لباس و آرایشاش نبود. یادآور دختری که در نوجوانی دل از من برده و داغ بر دلم گذاشته بود.
اهل دریا بود و دریاگریز.
خیلی ساده دیدم اگر نبینماش، کم دارم. دم میزدم روی خشکی. وقتی دیدماش، آرام شدم. انرژی زیادی در من گل کرد. نگاهش ترد و پیچدار بود. بویش در من پیچید. همهی آن چه داشتم، در من خط خورد و دفتری تازه چشم باز کرد. قلم دست من داد و گفت بنویس… نوشتم. پرشور.
وقتی با هم بودیم، در بیزمانی طی میشد. نه در بند ساعت بودیم و نه روز و شب. کشف غریبی بود. دلم میخواست برقصم و شعر که توی زندگیام حرف دوم را میزد، شد سوگلی.
در جذبه و جادو غلت میزدم و موسیقی پنهان اشیاء و محیط را میگرفتم. لباسهای گشاد و رنگ و رو رفته را دور انداختم و به رنگهای بانشاط هرچند از جنس نازل پناه بردم.
دلم میخواست با او میرفتم به جاهای دیگر. سفر. زندگی. نوشتن. بیخیالی.
اما نمیشد. نه او میتوانست و نه من…
توی خیابان، توی خانه هوای بودن با او را داشتم و از زن و بچه و دوستانم خجالت می کشیدم…
برگرفته از رمان «با نوشته کشتن» نوشتهی آقای محمدعلی سجادی
نشر ققنوس – 1389