علاقه و فعالیت زیاد من در حوزهی روزنامهنگاری باعث شده که از دغدغهی اصلی خودم که” نوشتن برای دل خودم” است، دور بمانم. خصوصا مناسبتنگاری که در این عرصه بسیار ضعیف هستم.
امروز تولد من است. وارد 36 سالگی میشوم.
امروزمن متولد شدم (مثل برنامه رادیویی تقویم تاریخ شد). از یک طرف نگاهی به گذشته دارم و از طرفی بیشتر نگاهم معطوف به آینده است. به این فکر می کنم که میانگین امید به زندگی در ایران حدود شصت هفتاد است و من اکنون بیشتر از نصف آن را گذرانده ام. این نیمه، پر از تجربیات تلخ و شیرین برای من بوده که امیدوارم چراغ راه آینده نباشد!!!!. در یک مقاله از قول روانشناسی خوانده بودم که روز تولد خود را مهم تلقی کنید چون واقعا مهم هم هست. عجب ظرافت بیخودی به خرج داده. یک انسان به وجود آمد و صاحب حیات شد!!!
من در امروز فهمیدم كه تقدیرم نه گیاه است، نه حیوان است، نه فرشته و جن است، نه جماد است و نه چیز دیگر. قدر من انسان بودن است و این قدر تا ابد درقبر نمی خوابد حتی اگر من فراموشش كنم.
حس میکنم که حتی الان هم یک حماقت بزرگ پشت همه زندگی ها وجود دارد. وقتی تقویم روی کامپیوترت، گذشت یک روز از عمر را نشان میدهد، و وقتی که همه با یک مسلسل افتاده اند به رگبار بستن به عمرشان ، دیگر چه اهمیتی دارد که یادمان بیاید برای چی زنده ایم و زندگی میکنیم. من معتقدم همهی زندگی ها در برزخ اتفاق می افتد. بهزاد توی وبلاگش نوشته بود که برزخ، مکان نیست؛ بلکه موقعیت است. من هم جواب دادم چه فرقی میکند که مکان باشد یا موقعیت باشد؟ مگر تا به حال برای قصه مرغ و تخم مرغ، جوابی پیدا شده ؟ اینکه بخواهی و نتونی؛ با نخواهی و بشود. مهم این است که در برزخ هستی. من میگویم فاصلهی آنچه که می خواهم با آنچه که هست، نمیتواند عمق برزخ را معین کند. آخر مگر برزخ ، به غیر از عمق هم چیزی دارد ؟
و زندگی من در برزخ همین “هست ” و “نیست ” ها شکل گرفته بود. برزخ ” ماندن” و ” رفتن “؛ برزخ ” داشتن ” و” نداشتن ” و بالاخره برزخ ” بودن ” و ” نبودن ” که از همه مهمتر بود. یادم میاید که یک بار برای خودم اعلامیهی فوت نوشتم. خیلی سعی کردم که جملاتش از همان نوع کلیشههای خسته کننده نباشد. عقم میگیره از اشعار چرند و تکراری مثل ” آنکس که مرا روح و روان بود؛ و یا ” ترک ما کردی و با خاک هم آغوش شدی ” و یا این جملات پایان اعلامیه که میگوید ” با حضور خود موجب تسلی خاطر بازماندگان را فراهم آورید “
این اواخر وقتی در خیابانها قدم میزنم، بیشتر حواسم به در و دیواره تا بلکه بتوانم یک اعلامیهی فوت متفاوت پیدا کنم. ولی حتی دیوارهای شهر هم با من لج دارند و سینههای چروک و بدقوارهشان را به عنوان دهن کجی به طرفم پهن میکنند. چپ و راستم پر است از ملال تکرار هر روزگی، آدمهای دور و برم هم نشئهی بی خیالی و مظهر تن دادن به حقیقت های غیر واقعی زندگی و سرخوش و راضی به راست و ریست بودن شکم و زیر شکمشان هستند، آسمانمون هم که مملو از گند مشتقات کربن.
بعضی وقتها توی دلم میگم ای لعنت به این زندگی که همه طرفش لجن و گند و گه تحویلمان میده. اینکه برایت مهم باشد که حتی بعد از مرگت، بخواهی جور دیگری به چشم بیایی، نشانهی این است که هنوز به برزخ ماندن و رفتن نرسیدی
بگذریم……