قبلا گفته بودم در این اواخر سعی می كنم هرگاه در كتابی یا فیلمی به جملهی تامل انگیزی رسیدم، حتما یادداشت كنم.
خانم ركسانا حمیدی نویسندهی جوانی است كه كتاب” منهای 32 حرف” را از او خواندم كه شامل 13 داستان كوتاه بود. با این كتاب ارتباط برقرار كردم، خصوصا چهار داستان” چرخش معكوس عقربه ها” ، ” دو تابلو از یك خراش” ، ” صندلی رو به دیوار” و ” ناتمامی سرسامآور یك مفهوم” كه به نظرم خیلی جالب بودند.
از طریق اینترنت وبلاگ ایشان را پیدا كرده و از طریق ایمیل تماس گرفتم و مراتب خوشنودی خودم را از بابت خواندن این كتاب به اطلاعشان رساندم.
قسمتی از داستان” ناتمامی سرسام آور یك مفهوم” را برای وبلاگم انتخاب كردم كه ضمن آرزوی توفیق برای ركسانا حمیدی ، آن قسمت را با هم می خوانیم. توضیح اینكه داستان در مورد یك دانشجوی دكترای ادبیات است كه قرار است به توصیهی استادش مقاله ای را به صورت سخنرانی در مورد” دیدگاه مولانا در باب عشق” بنویسد. در یكی از شبهایی كه بر روی مقاله كار می كند، دچار ذهنیات مشوشی می شود و بقیهی داستان كه باید خودتان بخوانید.
{ ….. به اتاق بچه سرك كشید. از كنار در به بچه خیره شده بود. به ذهنش رسید كه این بچه را ، عشق به دنیا آورده یا حماقت؟ از این تعبیر خنده اش گرفت چون شباهتی بین آنها می دید. دوستانش كه بر اساس مصلحت ازدواج كرده بودند و یا خود را عاقل می دانستند، هیچكدام حاضر به بچه دار شدن نبودند. پس او، یا عاشق بوده یا احمق یا هر دو ! روبروی آیینه قدی در هال ایستاد. درمانده و خسته به نظر می رسید. زیر لب گفت” با این صغری كبری چیدن ها ، چی درست می شه ؟!”
به مولانا فكر كرد و عشق و حماقت. فكر كرد اگر عشق و حماقت در جهان نبود، نسل آدمی سالها بود كه برچیده شده بود. انگار همه می آیند تا حماقت كنند، عاشق شوند. انگار در اصل میوهی ممنوعه هم ، همین قضیه بوده كه آقای آدم و خانم حوا را در ازای جهالت از دست دادن بهشت، به كشف چیز دیگری می رساند. همان امانت. اگر امانت همان عشق باشد، كه دیگر به قول مولانا پایه اش بر وصل نمی تواند باشد. امانت كه ماندنی نیست……. }