(…. منتقدین هم در این وانفسا سطح توقعشان پایین آمده. دیگر منتقدین از فیلمسازان توقع یك نابغه و یك پیامبر و یا یك مصلح را ندارند، چون سینما عوامزده شده است. نسلامتیوی روشنفكر و هنرمند دوران است.
كمیتههای انتخاب فیلم گیج شدهاند. سال قبل در جشنواره ونیز ژوری فیلمهای اول بودم. سطح فیلمها آن قدر پایین بود كه گریهام گرفت. از كسی كه انتخاب اولیه را كرده بود علت را پرسیدم. گفت من احساسم را نسبت به انتخاب فیلمها از دست دادهام، چون روزی 10 فیلم میبینم. آیا اگر با زیباترینهای دنیا هم روزی 10 بار عشقبازی كنید، احساستان را نسبت به هر چه عشقبازی است از دست نمیدهید؟ عشقبازی روزی 10 بار با زشتترینها چه؟ من اكنون روزی 10 فیلم بد میبینم و علاقه ام را نسبت به سینما از دست دادهام.این را مسوول انتخاب فیلم ونیز گفت.سینما با دیجیتال دچار سرطان شده. این سرطان هرچه بیشتر رشد كند، سینما زودتر میمیرد. كمیت بالا رفته، كیفیت پایین آمده. چه پارادوكسی….. )
جشنواره ای در اسپانیا قرار است كه مروری بر آثار مخملباف داشته باشد. همچنین كتابی هم در مورد او به چاپ خواهد رسید و از او خواسته اند مقدمه ای را برای این كتاب بنویسد. متن بالا، قسمتی از همین مقدمه است. كه در روزنامه اعتماد ملی مورخ پانزدهم اسفند 86 چاپ شده است که در ادامه هم می توانید ببینید
از من خواستهاید برای انتشار كتاب حاضر یادداشتی بنویسم و برای تحویل آن تاریخی را مقرر كردهاید. میروم به تاجیكستان كه فیلم بعدیام را بسازم. 10 روزی در جشنواره سینمایی كشوری كه این فرودگاه متعلق به آن است رئیسژوری بودهام. اینجا فرودگاه شهر كییف در كشور اوكراین است. بلندگو اعلام میكند كه هواپیما تاخیر دارد، پس بهتر است این تاخیر را مغتنم بدانم و همین حالا برای شما چیزی بنویسم. برای من همیشه فردا دیر است. هرگاه كاری را به فردا انداختم، هیچ وقت انجام نشد. از كجا كه فردایی در كار باشد. از كجا كه اگر حالا ننویسم، بعدها بنویسم. در منطقهای از جهان زندگی میكنم كه هر لحظه ممكن است زندگیات به پایان برسد. همین چند ماه پیش یك بمب دستی جلوی دوربین فیلمبرداری سمیرا دخترم منفجر شد، یك اسب كشته شد و 6 نفر به شدت زخمی شدند. بعد از 2 ماه یكی از زخمیها كه پیرمرد رهگذری بود بر اثر جراحات وارده درگذشت. به همین راحتی! میتوانست همه مرده باشند. به همین راحتی. میتوانست سمیرا مرده باشد. میتوانست دستیار او كه كنار قلبش از بمب سوراخ شده بود، كشته شده باشد…
مینویسم…اگر اینجا در فرودگاه ننویسم، معلوم نیست دیگر بتوانم بنویسم. قول میدهم هرچه از مغزم عبور كرد را ثبت كنم تا شما دریابید كتابی كه در دست دارید درباره چه جور آدمی نوشته شده. این نوشته یك جور فرافكنی است.یك جور ثبت موضوعاتی است كه در این لحظه از ذهن من میگذرد. یك جور نوار مغزی.
1- من در تهران به دنیا آمده و زیستهام. هر شهروند تهرانی هر روز صبح كه از خواب بیدار میشود سه خطر را در برابر خود میبیند. اول زلزله چون قرار است یك زلزله بزرگ بیاید و تهران، شهری با جمعیت 15 میلیون نفر را ویران كند. این اولین ترس هر ایرانی است. دومین ترس مربوط به حملههاست. از 11 سپتامبر سال 2001 تا حالا كه آخر اكتبر سال 2007 میباشد، هر روز قرار است كه آمریكا حمله كند. پیشترها هر شب صدام حسین عراق قرار بود حمله كند و یا میكرد. سومین ترس مربوط است به اینكه هر ایرانی هر روز كه از خانه بیرون میآید منتظر است سر كوچه تصادف یا ناگهان سكته كند و یا مثلا دستگیر شود. معلوم نیست چرا؛ میتواند به علت دلسوزی و رساندن یك مصدوم رانندگی به بیمارستان باشد.
به خاطر همه این ترسها، هر ایرانی هر روز میكوشد تا جایی كه ممكن است بیشترین زندگیاش را بكند. میكوشد تا هر كاری را كه دارد به آخر برساند. از كجا كه فردایی هم در كار باشد. پس همین حالا برایتان مینویسم. چون من به فردای خود اطمینان ندارم.
طبق آمار اخیر دولت ایران فقط 70 هزار ایرانی هر ساله از سیگار میمیرند. باور ندارم. این 70 هزار نفر از ترس میمیرند. طبق همان آمار 27000 نفر هم در تصادف میمیرند.
وقتی 3 سال پیش از ایران به تبعید خودخواسته میآمدم با رئیسجمهور دموكرات قبلی (خاتمی) ملاقات كردم، گفتم: میروم. گفت: كجا؟ گفتم: آمار مرگ و میر هر سال را در آخرین روزنامه سال میخوانید؟ گفت: نه، گفتم: به خاطر همین میروم چون در ایران هیچكس حتی رئیسجمهور هم نمیداند كه ما چرا و چقدر میمیریم.
بیهوده نیست كه فیلمهای ایرانی اینقدر درستایش زندگی ساخته میشوند. وقتی چیزی هست از آن نمی گوییم. وقتی كه نیست مدام دربارهاش حرف میزنیم. ما ایرانیها هر لحظه درباره زندگی و آزادی و عدالت و اخلاق حرف میزنیم.
بلندگوی فرودگاه تاخیر یك ساعته دیگری را اعلام میكند. پس تا وقت هست باید بنویسم.
2- من در زندگی خیلی به مدرسه نرفتهام. خود آموختهام، وحشی رشد كردهام، اما وقتی همسر اولم درگذشت، مجبور شدم به بچههایم همه چیز را بیاموزم. از نقشه تهران تا دوچرخهسواری و آشپزی تا سینما. پیش از این او، معلم آنها بود. پس از او، هشت سال تمام در كنار كار هنری معلمی كردهام و گذشت زمان از من یك معلم ساخت. چیزی كه از آن بیزارم. اكنون میكوشم از آن بگریزم، اما دیگر به آن آلوده شدهام. پس بگذارید كمی برای شما هم معلمی كنم. درس اول: فایلینگ.
وقتی فیلم اولم را ساختم، نه هیچ كتابی درباره سینما خوانده بودم و نه در هیچ كلاسی شركت كرده بودم. فقط قصهنویسی بلد بودم و هزاران درد و رویا را با خودم از چهارو نیم سال زندان همراه آورده بودم….
از من خواستهاید برای انتشار كتاب حاضر یادداشتی بنویسم و برای تحویل آن تاریخی را مقرر كردهاید. میروم به تاجیكستان كه فیلم بعدیام را بسازم. 10 روزی در جشنواره سینمایی كشوری كه این فرودگاه متعلق به آن است رئیسژوری بودهام. اینجا فرودگاه شهر كییف در كشور اوكراین است. بلندگو اعلام میكند كه هواپیما تاخیر دارد، پس بهتر است این تاخیر را مغتنم بدانم و همین حالا برای شما چیزی بنویسم. برای من همیشه فردا دیر است. هرگاه كاری را به فردا انداختم، هیچ وقت انجام نشد. از كجا كه فردایی در كار باشد. از كجا كه اگر حالا ننویسم، بعدها بنویسم. در منطقهای از جهان زندگی میكنم كه هر لحظه ممكن است زندگیات به پایان برسد. همین چند ماه پیش یك بمب دستی جلوی دوربین فیلمبرداری سمیرا دخترم منفجر شد، یك اسب كشته شد و 6 نفر به شدت زخمی شدند. بعد از 2 ماه یكی از زخمیها كه پیرمرد رهگذری بود بر اثر جراحات وارده درگذشت. به همین راحتی! میتوانست همه مرده باشند. به همین راحتی. میتوانست سمیرا مرده باشد. میتوانست دستیار او كه كنار قلبش از بمب سوراخ شده بود، كشته شده باشد…
مینویسم…اگر اینجا در فرودگاه ننویسم، معلوم نیست دیگر بتوانم بنویسم. قول میدهم هرچه از مغزم عبور كرد را ثبت كنم تا شما دریابید كتابی كه در دست دارید درباره چه جور آدمی نوشته شده. این نوشته یك جور فرافكنی است.یك جور ثبت موضوعاتی است كه در این لحظه از ذهن من میگذرد. یك جور نوار مغزی.
1- من در تهران به دنیا آمده و زیستهام. هر شهروند تهرانی هر روز صبح كه از خواب بیدار میشود سه خطر را در برابر خود میبیند. اول زلزله چون قرار است یك زلزله بزرگ بیاید و تهران، شهری با جمعیت 15 میلیون نفر را ویران كند. این اولین ترس هر ایرانی است. دومین ترس مربوط به حملههاست. از 11 سپتامبر سال 2001 تا حالا كه آخر اكتبر سال 2007 میباشد، هر روز قرار است كه آمریكا حمله كند. پیشترها هر شب صدام حسین عراق قرار بود حمله كند و یا میكرد. سومین ترس مربوط است به اینكه هر ایرانی هر روز كه از خانه بیرون میآید منتظر است سر كوچه تصادف یا ناگهان سكته كند و یا مثلا دستگیر شود. معلوم نیست چرا؛ میتواند به علت دلسوزی و رساندن یك مصدوم رانندگی به بیمارستان باشد.
به خاطر همه این ترسها، هر ایرانی هر روز میكوشد تا جایی كه ممكن است بیشترین زندگیاش را بكند. میكوشد تا هر كاری را كه دارد به آخر برساند. از كجا كه فردایی هم در كار باشد. پس همین حالا برایتان مینویسم. چون من به فردای خود اطمینان ندارم.
طبق آمار اخیر دولت ایران فقط 70 هزار ایرانی هر ساله از سیگار میمیرند. باور ندارم. این 70 هزار نفر از ترس میمیرند. طبق همان آمار 27000 نفر هم در تصادف میمیرند.
وقتی 3 سال پیش از ایران به تبعید خودخواسته میآمدم با رئیسجمهور دموكرات قبلی (خاتمی) ملاقات كردم، گفتم: میروم. گفت: كجا؟ گفتم: آمار مرگ و میر هر سال را در آخرین روزنامه سال میخوانید؟ گفت: نه، گفتم: به خاطر همین میروم چون در ایران هیچكس حتی رئیسجمهور هم نمیداند كه ما چرا و چقدر میمیریم.
بیهوده نیست كه فیلمهای ایرانی اینقدر درستایش زندگی ساخته میشوند. وقتی چیزی هست از آن نمی گوییم. وقتی كه نیست مدام دربارهاش حرف میزنیم. ما ایرانیها هر لحظه درباره زندگی و آزادی و عدالت و اخلاق حرف میزنیم.
بلندگوی فرودگاه تاخیر یك ساعته دیگری را اعلام میكند. پس تا وقت هست باید بنویسم.
2- من در زندگی خیلی به مدرسه نرفتهام. خود آموختهام، وحشی رشد كردهام، اما وقتی همسر اولم درگذشت، مجبور شدم به بچههایم همه چیز را بیاموزم. از نقشه تهران تا دوچرخهسواری و آشپزی تا سینما. پیش از این او، معلم آنها بود. پس از او، هشت سال تمام در كنار كار هنری معلمی كردهام و گذشت زمان از من یك معلم ساخت. چیزی كه از آن بیزارم. اكنون میكوشم از آن بگریزم، اما دیگر به آن آلوده شدهام. پس بگذارید كمی برای شما هم معلمی كنم. درس اول: فایلینگ.
وقتی فیلم اولم را ساختم، نه هیچ كتابی درباره سینما خوانده بودم و نه در هیچ كلاسی شركت كرده بودم. فقط قصهنویسی بلد بودم و هزاران درد و رویا را با خودم از چهارو نیم سال زندان همراه آورده بودم. پس از آنكه سه فیلم اول را ساختم، تازه به سینما علاقهمند شدم و تصمیم گرفتم آن را بیاموزم تا پیش از این تنها سینما را برای بیان حرفهایم انتخاب كرده بودم.
همه كتابخانههای ممكن را گشتم و چهارصد كتاب تالیف و ترجمهای را كه در ایران آن زمان در مورد سینما منتشر شده بود را یافتم. آنها را از كتابخانهها و دوستانم قرض گرفتم و 6 ماه تمام مشغول خواندن آنها شدم. حرفهای زیاد و متناقض كتابها مرا گیج میكرد. هرچه را امروز خوانده بودم، فردا از یاد میبردم. تصمیم گرفتم هر كتابی را خلاصه كنم و هر نكتهای را در صفحه مربوط به آن موضوع یادداشت كنم. مثلا آنچه را درباره لنز میآموختم، در صفحه مربوط به لنز و آنچه را در مورد بازی و تدوین و رنگ و فرم و تولید و لوكیشن و… در صفحهای كه برایش تدارك دیده بودم یادداشت میكردم. هركدام را در یك صفحه. وقتی پس از ششماه خواندن كتابها تمام شد، یادداشتهایم خود به اندازه ده كتاب شده بودند. آنها را دوباره خواندم و خلاصه كردم، از بین مطالب متناقض آنچه را به سلیقه خودم نزدیكتر بود، پذیرفتم و دوباره آنها را در یك كتابچه كوچك جیبی پاكنویس كردم؛ با سرفصلهای مجزا. از این به بعد هرگاه سر فیلمها به مشكلی برمیخوردم به اصولی كه داشتم مراجعه میكردم و راهحلی برای آن مییافتم. مثلا هرگاه برای یافتن لوكیشن میرفتم ابتدا به صفحه لوكیشن مراجعه میكردم تا ببینم چه نكاتی را در انتخاب مكان فیلمبرداری نباید از یاد ببرم و هر گاه در مورد تدوین دچار مشكل میشدم به صفحه تدوین مراجعه میكردم. پس از این هر كتابی را خواندم اگر نكته تازهای داشت در همان صفحه مربوطه یادداشت میكردم. هرچند خیلی زود فهمیدم كتابهای جدید بیشتر رونویسی از كتابهای قدیمی است، مثل خیلی از فیلمهای جدید كه كپی فیلمهای قبلی است. همچنین آنچه را در تجربه میآموختم، به صورت اصلی بر اصول قبلی كتابچهام میافزودم. این روش فایلینگ را از زندان آموخته بودم. در زندان سیاسی ما نمیتوانستیم دور هم بنشینیم و از همدیگر بیاموزیم، تنها میشد دو نفری به گفتوگو پرداخت. در نتیجه ما آنچه را از هم میآموختیم در ذهنمان خلاصه، طبقهبندی و حفظ میكردیم و در گفتوگو با دیگران این خلاصههای طبقهبندی شده را دوباره توسعه میدادیم.
بعدها كه كامپیوتر آمد. دیدم چقدر فایلینگ زندان سیاسی ما شبیه آن چیزی است كه در طبقهبندی فایلها در كامپیوتر به كار میبریم. گاهی فیلمسازان جوان از من میپرسند: چگونه سینما را بیاموزیم. میگویم بهتر است اول بدانیم چگونه آنچه را كه آموختهایم از یاد نبریم. كتابها و معلمها فراوانند. از همه آنها میتوان آموخت. مهم این است كه چگونه آنچه را آموخته ایم، در وقتی كه واقعا به كارمان میآید، به یاد آوریم. حافظه ما آن قدر قوی نیست. متاسفانه درست وقتی كه آنها را لازم داریم از یاد میروند. اگر قرار بود هر چه را آموختهایم، همیشه به یاد بیاوریم، این لحظه ما از لحظههای گذشته ما منفجر میشد. ما درهر لحظه، به قطرهای از آنچه در دریای حافظهمان داریم نیازمندیم. برای این كار بایستی با یك روش به كمك حافظه رفت و به صورت متمركز آنچه را نیاز اكنون است از انباشت گذشته بیرون كشید. من سینما را با خواندن 400 كتاب از طریق روش فایلینگ آموختم.
بلندگو میگوید هنوز از پرواز خبری نیست. پس چرا ننویسم؟
3- وقتی 15 ساله بودم همزمان با فرانكوی اسپانیا، شاه در ایران دیكتاتوری میكرد و من به مبارزه سیاسی روی آوردم به این امید كه با تغییر حكومت به عدالت و آزادی خواهیم رسید. در 17 سالگی به زندان رفتم. در آنجا بود كه دریافتم حتی زندانیان سیاسی كه برای عدالت و آزادی زیر شكنجه بودند در هر فرصتی بر یكدیگر حكومت میكردند. معلم بزرگ همه ما در فاشیسم، فرهنگ ما بود كه از ما حتی در حالت مبارزه علیه فاشیسم یك فاشیست میپروراند. وقتی انقلاب پیروز شد و ما از زندان آزاد شدیم، تمام دوستان نزدیك من وكیل مجلس و وزیر و حتی رئیسجمهور شدند. (دوران رجایی دومین رئیسجمهور ایران پس از انقلاب) اما من آنها و سیاست را ترك كردم و سراغ سینما آمدم. به این امید كه از طریق تاثیر بر فرهنگ، به جامعه ایران برای رسیدن به آزادی كمك كنم. بعدها كتابهای و فیلمهایی از من توقیف شد و فیلمنامههای بسیاری از من رد شد. توسط همان دوستانی كه روزی با هم برای عدالت و آزادی در زندان شكنجه میشدیم.
یكی از آنها روزی به من گفت: درست است كه ما برخی از فیلمهای تو را در جامعه نمایش نمیدهیم اما آنها را با زن و بچههایمان در خانه میبینیم و یاد دوران زندان میافتیم و میگوییم ما یك روزی با این فیلمساز در یك زندان زیر شكنجه بودیم. بعد آن دوست قدیمی دوستانه به من توصیه میكند برای جاودانه شدن كمی لازم است به دولت نزدیك شوم، میگوید اگر مردم فیلمهایت را نبینند، كمكم فراموش میشوی. انگار كه اصلا نبودهای. من به او جواب میدهم: عمر فیلمهای من از عمر دولت شما بیشتر است…
دیگر باید بروم و سوار هواپیما شوم. از جایم بلند میشوم. چقدر زانوهایم درد میكند. بلندگوی فرودگاه تاخیر دوبارهای را اعلام میكند. باید ساعتی دیگر معطل شوم. مینشینم. چرا زانوهایم درد میكنند؟ مال 50 سالگی است، یا نشستن زیاد ؟ راستی همیشه دردهایم مرا در ساختن فیلمهایم یاری دادهاند. در سه سال گذشته كه از ایران بیرون بودهام، بیشتر اوقات را در تنهایی به سر بردهام. اگر دردهایم نبودند كه مرا همراهی كنند، از تنهایی دق میكردم.
4- اولین چیزی كه من در سینما آموختم، جنگ بین خواب تماشاچی و فیلم روی پرده بود. تماشاچیها همواره در سالن سینمایی كه تاریك است فیلم میبینند. در این سالنها هوا معمولا نه گرم و نه سرد است و تماشاچی به روبرو خیره میشود. این درست همان حالتی است كه پس از ده دقیقه هر كسی بایستی بهطور طبیعی به خواب رود. مگر آنكه فیلم روی پرده بتواند بر خواب غلبه كند. جنگ اصلی در سالن سینما، جنگ خواب تماشاچی و فیلم روی پرده است. فیلمسازانهالیوودی و پیروان آنها در هر كشوری با اكشن، ایجاد سر و صدا و تعقیب و گریز، جلوی خواب رفتن تماشاچی را میگیرند و فیلمسازان هنری كه بر پرده زیبایی میآفرینند معمولا در غلبه بر این خواب ناموفقند، چه تاسفی برای من بود وقتی دریافتم فیلمهای خوب همان فیلمهای خستهكننده و خواب آورند. برای همین، آن اوایل وقتی فیلمهای آنتونیونی و تاركوفسكی را دیده بودم خوابم برده بود…
بلندگو اعلام میكند كه هواپیما باز هم تاخیر دارد. از كجا كه اصلا بیاید. از كجا كه اگر بیاید پرواز كند و اگر پرواز كند از كجا كه من تا وقتی كه شما تعیین كردهاید، فرصتی بیابم كه برایتان بنویسم. پس تا وقت هست مینویسم.
5- وقتی اولین فیلمم را ساختم، چیزی از سینما نمیدانستم. اما حرفهای زیادی برای گفتن داشتم. از سیاست به سینما وارد شدم تا اندیشههایم را با دیگران در میان بگذارم. امروزه وقتی در فستیوالها برای داوری نسل جدید سینما میروم، میبینم كه نسل امروز، سینما را بلد است اما كمتر حرفی برای گفتن دارد. بچههایم سمیرا و حنا از من میپرسند: در سینما كدام یك مهمتر است، حرفی برای گفتن داشتن یا نحوه زدن حرف؟ هردو. این را من پاسخ دادهام، اول باید حرفی برای زدن داشت، بعد روش گفتن آن را یافت.
تصور میكنم نسل امروز به خودش میگوید: كاركردن با دوربین دیجیتال و مونتاژ با برنامه آداپ پریمیر و ساختن پوستر با برنامه فتوشاپ را بلد شدیم، چرا نمیرویم یك فیلم بسازیم، بیآنكه دردی یا حرفی داشته باشند. گویی سینما دانستن 3 برنامه كامپیوتری است.
هنوز از پرواز در این فرودگاه خبری نیست. پس مینویسم. هر چند خودكارم كمرنگتر از اول مینویسد…
خاطرم هست وقتی در زندان بودم هر هفته مادرم برای ملاقات به دیدنم میآمد. محل ملاقات ما راهروی باریك و بلندی بود كه دو ردیف میله آهنی آن را از درازا به سه قسمت تقسیم كرده بود. یك قسمت برای ما زندانیها. ردیف وسط برای پاسبانها كه به حرفهای ما گوش كنند و ردیف سوم برای خانواده زندانیان.
وقتی نام ما از بلندگو خوانده میشد، یكی یكی به این راهروی باریك ملاقات وارد میشدیم. اولین زندانیان به راحتی حرفهای خانوادههایشان را میشنیدند و میتوانستند با آنها حرف بزنند. پلیسهای ردیف وسط نیز با دقت به حرفهای آنها گوش میدادند تا مبادا حرفهای سیاسی بین آنها رد و بدل شود. اما كمكم بقیه زندانیها هم میآمدند و شروع به حرف زدن میكردند و شنیدن حرف یكدیگر مشكل میشد. بعد هر كس میكوشید با فریاد، صدای خود را از دیگران بلندتر كند تا به گوش ملاقاتی یا زندانیاش برساند. حاصلاش چیزی جز ایجاد یك نویز حجیم و وحشتناك نبود. دیگر كسی حرف كسی را نمیشنید. در این لحظه پلیسها هم با خیال راحت سرگرم دید زدن به دخترهای زیبای خانواده زندانیان میشدند. چرا كه بیم رد و بدل شدن حرفهای سیاسی را نداشتند. این خاطره مرا به یاد وضعیت امروزه سینما میاندازد. در گذشته ما یك فلینی داشتیم و میلیونها تماشاچی. امروزه ما صدهزار فیلمساز داریم و اندكی تماشاچی. آیا از دست رفتن تماشاچی برای فرار از این نویز نیست؟ میپذیرم كه سینمای دیجیتال شرایط فیلمسازی را دمكراتیكتر كرده است و هنر سینما را از انحصار سانسور، تكنسینها و سرمایهداران آزادتر كرده است. میپذیرم كه دیجیتال دوربین نسلی است كه چیزی در كف جز یك دوربین هندیكم ندارد و باید از نسلی دفاع كند. من اینها را در دفاع از دیجیتال بارها خود گفتهام. اما در عوض موقعیت كار با دیجیتال چنان آن را عوامزده كرده است كه یافتن یك فیلم از كسی كه واقعا فیلمساز است، هزاران بار مشكلتر از زمان گذشته است. دیروز اگر یك فلینی داشتیم و شرایط اجازه نمیداد 10 فلینی دیگر شناخته شوند، شرایط امروز در زیر این نویز همان یك فلینی را هم از بین میبرد.
من آن روزها در اتاق ملاقات زندان وقتی كه صداها بر هم سوار میشدند، دست از حرف زدن برمیداشتم و تنها مادرم را نگاه میكردم. امروزه نیز گاهی در این حجم نویز و بیحرفی فیلمسازان، از فیلم ساختن میترسم. آیا با این حجم فیلم میتوانیم خوب و بد سینما را از هم تشخیص دهیم؟ نقد معاصر در مقابل این حجم نویز آیا سلیقه خود را از دست نداده است؟
من به شخصه محصول دورانی هستم كه در كره زمین سالی 2000 فیلم ساخته میشد و من یكی از 2000 فیلم سال را میساختم و برای اینكه یكی از آن دوهزار فیلمساز باشم از دردها و رویاها و رنجهای زندگی خودم و جامعهام كمك میگرفتم و شب و روز مطالعه و تحقیق میكردم اما میتوانم تصور كنم فیلمهای بسیاری امروزه محصول یك جوك بامزه در یك شبنشینی است. چند جوان دور هم نشستهاند، یكی از آنها جوك نو یا كهنهای را تعریف میكند و دیگری میگوید: عجب سناریویی! اگه فردا وقت دارین بریم این فیلمو بسازیم و یك هفته بعد این فیلم راهی فستیوالها میشود و با چنین فیلمهایی جشنوارههای بامزهای هم راه افتاده است. جشنواره فیلمهای 24 ساعته! یعنی تولید فیلم نباید از 24 ساعت بیشتر وقت گرفته باشد. من منتظر جشنوارههای یك ثانیهای هستم. نخندید، در راه است!
فیلمهای دیجیتال امروزه اغلب مرا به یاد جنینهای توی شیشه الكل آزمایشگاهها میاندازند. در فستیوالی كه همین 10 روز پیش داور آن بودم، بسیاری از این فیلمهای جنینی را دیدم. آنها برای آن كه به دنیا بیایند به زمان احتیاج داشتند و برای همین بیشترشان ناقصالخلقه به دنیا آمده بودند.
20 سال پیش سینما در انحصار نخبگان بود. سینما هنر دشواری بود. ورود به سینما و ساختن فیلم به خودی خود یك معجزه بود. باید حكومتها راضی میشدند كه فیلم به قدرتشان لطمهای نزند. پولدارها بایستی مطمئن میشدند كه پولشان به اضافه سود برمیگردد. مردم بایستی سرگرم میشدند. منتقدین بایستی هنر فیلمساز را صحه میگذاشتند. تو به عنوان یك كارگردان بایستی متفاوت میبودی، فلسفه میدانستی، عكاسی و نقاشی میفهمیدی، قصهنویس یا قصهشناس میبودی، بهطور كنایی سیاسی میبودی و در عین حال یك تكنسین ماهر میبودی و مثل شتر میتوانستی یك هفته آب و غذا نخوری و سر صحنه راه بروی. در این بین بسیاری از شعرا و فلاسفه و نقاشان و قصهنویسان و حتی نوابغ هم راه ورود به این سینما را نداشتند. چون سرمایهگذاری روی حرف آنها سود پول سرمایهداران را برنمیگرداند و حكومتها از شهرت كسانی كه گردن به حكومت نمیسپردند میترسیدند. با این همه در سال حدود 2000 فیلم سینمایی ساخته میشد و شما علیرغم مشكلات فراوان آنتونیونیها، برگمنها، وجیت رایها و كوروساواها را هم داشتید و اگر از 2000 فیلم 1900 تایش بد بود 100 تایش خوب بود و یافتن 100 فیلم خوب از 2000 فیلم كار فستیوالها و سینماشناسان خبره بود.
دیجیتال آمد. انقلاب شد. تكنسینها مردند. چون با یك دوره یك ماهه هزاران هزار نفر فیلم برداشتند و خود را فیلمبردار دانستند. تهیهكنندگان فرو ریختند، چون بدون پول هم میشد فیلم ساخت. سانسور ضعیف شد، چون دیجیتال كوچك بود و بدون امكانات وسیع كه قابل كنترل باشد، آدمها فیلمهایشان را میساختند.
واقعا یك انقلاب شد و دوربین مثل قلم در اختیار همه قرار گرفت. اما حكومتها بیكار ننشستند. هزاران هزار فیلم دیجیتال در ستایش قدرت خودشان ساختند. پولدارها بیكار ننشستند. روی فیلمهای دیجیتال برای سود سرمایهگذاری كردند و تكنسینها دوباره به كار دیجیتال مشغول شدند. حالا به جای 2000 فیلم در سال 100 هزار فیلم ساخته میشود اما فیلم خوب همان 100 تا مانده است وحالا مشكل این است كه چگونه صد فیلم خوب را از بین این صد هزار فیلم بد و متوسط پیدا كنیم. از 100 هزار مدعی سینما كدامیك واقعا فیلمساز است؟ حكومتها میگویند: هواداران ما! سرمایه داران میگویند: شركای هنری ما! نیمه نقادان به وفور این روزها، میگویند: دوستان ما!و مردم میگویند: هیچ كس! و برای همین صندلی سالنهای سینما از تنهایی افسردگی گرفتهاند و سینماداران ترجیح میدهند سالن سینمایشان را به پاساژ تبدیل كنند و خلاص.
مرا ببخشید – یك جمله معترضه- فرق بین دوربینهای قبلی با دوربینهای دیجیتال امروزی، فرق عشق و فاحشه است. دیجیتال گاه و البته بیشتر، فاحشهای است كه به هر غیرهنرمند و غیرسینماگر و بیاستعدادی هم وصلت میكند. برای همین تا دیروز در كنار آن همه نویسنده متعهد، مشتی قلمفروش داشتیم و امروزه در كنار اندكی سینماگر، انبوهی دوربین فروش.
راستی سینما نگاه میخواهد یا دوربین؟ این را حنا از من میپرسد. پاسخ دادهام: اول نگاه، دوم دوربین.
دوربینها به سرعت بر روی دوش بیاستعدادان از این سو به آن سو میچرخند و فرصت مكث را بر هر چیز از دست دادهاند. تدوین فیلمها به شاتهای زیر یك ثانیه رسیده است. پن و سوییچ پن و دویدن با دوربین روی دست همه جا بیداد میكند، چرا كه اگر دوربین یك لحظه بایستد، فیلم فرو خواهد ریخت و همه ضعفها لو میروند و معلوم میشود آرتیستی پشت دوربین نیست. دیجیتال منجر به سرعت شده است.آیا فهم معضلات زندگی پیچیده امروز انسان برای این سرعت ساخته شده است؟ این را سمیرا میپرسد.
منتقدین هم در این وانفسا سطح توقعشان پایین آمده. دیگر منتقدین از فیلمسازان توقع یك نابغه و یك پیامبر و یا یك مصلح را ندارند، چون سینما عوامزده شده است. نسلامتیوی روشنفكر و هنرمند دوران است.
كمیتههای انتخاب فیلم گیج شدهاند. سال قبل در جشنواره ونیز ژوری فیلمهای اول بودم. سطح فیلمها آن قدر پایین بود كه گریهام گرفت. از كسی كه انتخاب اولیه را كرده بود علت را پرسیدم. گفت من احساسم را نسبت به انتخاب فیلمها از دست دادهام، چون روزی 10 فیلم میبینم. آیا اگر با زیباترینهای دنیا هم روزی 10 بار عشقبازی كنید، احساستان را نسبت به هر چه عشقبازی است از دست نمیدهید؟ عشقبازی روزی 10 بار با زشتترینها چه؟ من اكنون روزی 10 فیلم بد میبینم و علاقه ام را نسبت به سینما از دست دادهام.این را مسوول انتخاب فیلم ونیز گفت.
سینما با دیجیتال دچار سرطان شده. این سرطان هرچه بیشتر رشد كند، سینما زودتر میمیرد. كمیت بالا رفته، كیفیت پایین آمده. چه پارادوكسی!!
حركت سینما سیكلی است. گاه پایین و گاه بالا میرود. اكنون سیر سینما نزولی است.آیا عمر ما به سیر صعودی آن دوباره قد میدهد؟
فستیوالها كه كارشان پرورش تماشاچی فهیم بود تا از هنر ناب دفاع كنند، اكنون برای عقبنماندن از غافله سرعت، وارد این مسابقه شدهاند. ریتم تند، در فیلمها حرف اول را میزند. به خودم میگویم: دیگر به فستیوالها هم نمیروم. دیگر فیلم نخواهم ساخت. پیش از مرگ سینما خواهم مرد…آه چقدر دلم برای فیلمهای خستهكننده تنگ شده است. زانوهایم درد میكنند. من با دردهایم خو كردهام. دردهایم با هم جا عوض میكنند. كمرم درد میكند. سرم درد میكند. قلبم تیر میكشد. مژههایم میپرند. میدانم كه وقتی پرواز كنم، فشار خونم پایین میآید و خوابم میبرد و میشوم مثل تماشاچی خفته در سالن خلوت سینما در مقابل فیلمهای خوب و خستهكننده. یكباره دلم برای پاراجانف و تاركوفسكی تنگ میشود. آه كجایند آنها كه از جان خویش كاستند و نه از سینما؟
هفته پیش همسر پاراجانف مرا به خانهاش دعوت كرد. نقاشیهای پاراجانف را بر در و دیوار خانه كوچكش دیدم. حتی اگر بشقابی در خانه شكسته بود، پاراجانف از آن یك اثر هنری خلق كرده بود. چرا ما در قدیم بیشتر از تعداد دوربینهای سینما فیلمساز خوب داشتیم؟
از زن پاراجانف میپرسم: پاراجانف به چه جرمی چهار سال در زندان كمونیسم بود؟ به جرم هنرش یا فعالیت سیاسی؟
پاسخ میدهد: رهبران حزب گفتند به جرم هم …!
میپرسم: پاراجانف چه جوابی داد؟
میگوید: پاراجانف در زندان كه بود، قبول نمی كرد اما وقتی آزاد شد، همواره با لبخند میگفت: راست گفتند، من با همه رهبران حزب … داشتم!
خودكارم دیگر خیلی كمرنگ شده است و آرام مینویسم. اگر خودكارم تمام شد، نوشتن من هم تمام میشود. گویی پروازی نیست و من محكوم زیستن و نوشتن در فرودگاه شدهام. خودكار مهمتر است یا نوشته نانوشته؟ اگر خودكار نبود نانوشتهها چگونه نوشته میشدند؟ این را خودكار بیزبان بیچاره از من میپرسد. از هم اكنون از شما عذر میخواهم. میترسم نوشتهام هم مثل زندگیام یكباره تمام شود.