دارم عق میزنم، آنقدر که همهی زردابهای معدهام بالا می آید و میریزد روی برف سفید. چند نفر لنگلنگان حمله میکنند، میآیند با ولع تمام برف و زرداب را میخورند. بوی ترشی در دماغم پیچیده. نمیدانم اینجا کجاست.
پیرزنی کنار دیوار نشسته… از خیرگی نگاهش بند دلم پاره میشود. جلو میروم و با ترس میپرسم:
«اینجا دیگر کدام جهنمدرهای است؟»
میگوید: «اشتبه نکن. تا جهنم هنوز مانده»
دستمالی چرک از لای سینههای پلاسیدهاش که زخم جذام دارد بیرون میکشد و دماغش را میگیرد. وقتی دستمال را پرت میکند، بینیاش لای دستمال جا مانده.
بیاعتنا دست میکشد به دو حفرهی خالی که چند کرم کوچک رویش پیچ و تاب میخورند. پیرزن یکی از کرمها را از روی حفرهی خالی صورتش برمیدارد و میگذارد در دهانش و شروع میکند به جویدن.
میگوید: «اینجا عالم برزخ است و تو مردهای»
خشکم می زند. با وحشت میگویم: «نه! من هنوز زندهام. حرف می زنم. سیگار میکشم»
میگوید: «عالم برزخ، عالم رؤیاست. به هرچه فکر کنی همان را میبین. فکرت سیاه است. مثل من؛ مثل همهی اینها که…
===================================
برگرفته از مجموعهداستان «چهارشنبهی دیوانه»
نوشتهی خانم الهامه کاغذچی
نشر چشمه – 1389
سلام
ممنون از حضور سبزتون
من الان فقط حق التحریر باروزنامه اطلاعات و خبر و یک مجله خودرویی همکاری می کنم
[پاسخ]
کتابش فوق العادست و بستگی به درک شخص داره..حتما بخونیدش
[پاسخ]