یک روز بعد از آنکه نزدیک خانهشان رسیدیم، دستاش را به سمتم آورد و گفت:
«من یه چند روزی بهت زنگ نمیزنم. تو هم زنگ نزن. منتظر باش تا خودم تماس بگیرم»
دستاش را گرفتم و نگه داشتم. چیزی نگفتم. فقط چشمهایم را کوچک کردم و چند بار سرم را به دو طرف چرخاندم. لبخند زد…. مثل اینکه به یک پیروزی بزرگ رسیده و همهی آن چیزهایی را که میخواسته به دست آورده است.
بعد دستاش را رها کردم و منتظر شدم.
گفت: «تا آخر عمر که نمیشه همینجوری ادامه داد. بهتره یه وقفه بیناش باشه تا به یه چیزهایی فکر کنیم»
هنوز لبخند میزد. دستاش دیگر توی دستام نبود؛ روی بند کیفش بود که داشت آن را بلند میکرد و به سمت خودش میکشید.
راهم را گرفتم و رفتم. چند روز در اتاقم نشستم و منتظر تلفناش شدم. برف آن شب چیزی از آن حرفها در ذهنام نگذاشته بود… کتابم را که بستم، یادم افتاد که او قرار نیست زنگ بزند. شمارهاش را گرفتم. خواهرش گوشی را برداشت… گوشی را گذاشتم و گفتم شاید فردا زنگ بزنم. قهوه درست کردم و تلویزیون را روشن کردم. با تمم برنامههای احمقانهاش بدم نمیآمد در نبود سیگار، با تلئیزیون سر کنم.
… تا یک ماه هیچ یادم نبود که میخواستم زنگ بزنم. وقتی یادم افتاد، دیگر هیچ انگیزهای برای زنگ زدن نداشتم و بیخیالش شدم. خودم را برای یک سفر با تور آماده کرده بودم و دیگر حضورش هیچ معنایی نداشت.
… همیشه حرفهای احمقانه، تلخ نیستند. یعنی حتی همیشه حرفهای تلخ؛ حرفهای ناجوری نیستند. درست مثل شکلات که تلخترینشان، واقعیترینشان است…
برگرفته از مجموعه داستان «مردم عادی؛ زندگی معمولی» نوشتهی آقای «مهدی فاتحی»
نشر نی –1388
وبلاگ نویسنده در اینجا
پويا جان
سلام خسته نباشي
خيلي خوشحالم كه هر روز ميتوانم يك سري به وبلاگت بزنم ديگه احساس دوري سابق را ندارم
خوش و پاينده باشي .
[پاسخ]
مثل یه فنجون اسپرسوی داغ غلیظ که تو یه شب زمستونی سرد حسابی می چسبه اونم وقتی که از پشت پنجره اومدن برف رو تماشا می کنی و یه نسیم خنکی از لای پنجره به صورتت می خوره.
این تلخی رو با هیچی عوضش نمی کنم.وقتی با خودم زمزمه می کنم که حیف حیف که قدر منو ندونستی و اسپرسوی بعدی….
[پاسخ]