دقیقاً همین امروز؛ 26 مرداد؛ من 37 ساله شدم. دیگر جوان نیستم که یکدندگی کنم، شناسنامهام می گوید سال های غرور و تعصب از سرم گذشته. دیگر آن روزها که زمین زیر پایم می لرزید و سودای تغییر دنیا در سرم بود، همه رفتهاند. سالهایی که که چشمهایم تار نمیدید و همهچیز روشن و واضح برابر دیدگانام برق می زد، بر باد رفتهاند و من روز به روز از آرزوهایم بیشتر عقبنشینی می کنم. دیگر جوان نیستم. 36 سالگی به پایان رسیده و طبق قانون طبیعت این گوشهی دنیا، یعنی افتادهام در سرازیری مرگ! پس کی می خواهم عاقل شوم من؟ کی؟
این داستان هم بیمناسبت امروز نیست:
رؤیاهای گذشته:
دقیقا یادم نیست چه موقع بود که هوس کردم به گذشتهها برگردم. فکرش در کسری از ثانیه به مغزم زد؛ ولی زود هم خاموش شد. همیشه همینطوری بوده که ایدههای ناب زندگی، فقط یک نظر خودشان را نشان میدهند.
دروغ نگویم خیلی وقت است که دوست داشتم قطار زندگی، من را در ایستکاههای قبلی پیاده میکرد و خودش در پشت و پیچ مبهم و بیتفاوت زندگی گم میشد. در آن لحظهها دوست داری عقربههای ساعت زندگی یخ بزند و یا چشمکزدنهای مدام و بیهودهی ساعتهای دیجیتال تمام شوند.
از این چشمکها خیلی حرصام میگیرد. یکجورهایی گذر زمان را توی چشم آدم میکند. انگار میخواهد ادای آدمهای صادق را درآورد و حضورش را تماموقت جلویت اعلام کند.
این را هم بگویم که اصلا دلیل زیاد مهمی هم برای این تصمیم خودم برای بازگشت به گذشته، به ذهنم نمیرسد. شما هم اصرار نکنید. شاید محذوریتی در کار باشد. در این موارد همهتان دوست دارید قصهی زندگی این و آن را بشنوید؛ در حالی که اصلا به شما ربطی هم ندارد. کمک که نمیتوانید بکنید. میافتید به نصیحتهای مشفقانهای که بیشتر بوی یک حماقت کهنه میدهد و حتی خودتان هم بیشترشان را قبول ندارید. شبیه آدمهایی میشوید که خودشان هرشب، یک زن خوشگل را زیر لحاف تمکین میبرند و در عوض، جوانان مجرد را به تذهیب نفس دعوت میکنند.
راستاش را بخواهید، به نظر خود من حتی صورت مسئله هم در این موارد مهم نیست؛ چه برسد به اینکه جواباش بخواهد به درد کسی بخورد. حتماً یک حکمتی بوده که میگویند «برخی سؤالها را تا پاک نکنی، به جواب نمیرسی».
باید همهچیز درست مثل حالت واقعیاش به عقب برگردد. مثلا… از نیم ساعت قبل به این طرف، به گمانم اول در آشپزخانه بودم. بعد هم مدت 25 دقیقه داشتم فکر میکرد تا همین حالا.
خب! اگر بخواهم زندگی را دنده عقب بگیرم، اول باید دست راستم را که فندکی حمل میکند، پایین بیاورم. بعد دست چپم را از توی دهانام درآورم و سیگار لای انگشتانام را توی جیب سمت چپ پیراهنم بگذارم.
اما آن 25 دقیقهای که داشتم فکر میکردم را چگونه میتوانم به عقب برگردانم؟ اصلا خود آن فکر و خیالات، همهاش مربوط به گذشته بوده. لعنتی! فکر اینجایش را نکرده بودم.
البته یک حدسهایی میزنم. الان که دقت میکنم میبینم که چرا اینهمه از سالیان عمرم عقب ماندهام. به خاطر این که زده بودم در کار فراموشی و انکار. مثل همین حالا. اما همیشه یک مشکل کوچک هم داشتم و آن اینکه فقط میتوانستم گذشتههایم را فراموش کنم و نه آینده را.
اصلا بدترین کار دنیا این است که بخواهی به رؤیاهایت فکر کنی. من که میگویم هیچ فرقی بین «رؤیاهای آینده» و «خاطرات گذشته» وجود ندارد. همهشان تاریخ مصرف دارند. حتی رؤیاهایت. دروغ است که رؤیاهای ما دائمی هستند. هرچند مثل شیرهای میهن که در قفسهی سوپرمارکتها میفروشند؛ ممکن است ادعا شود که تاریخ انقضاء ندارند، اما هر زمان که آنها را باز کنی پس از مدتی نهچندان طولانی فاسد میشوند. یعنی تاریخ انقضای آنها دقیقاً از تاریخ بازکردنشان آغاز میشود. مثل خیلی از رابطههایی که داریم و این خودمان هستیم که تاریخ آن را رقم میزنیم. و این تاریخ، همان لحظهای است که وارد رابطههای احساسیمان میشویم.
اه! اینجا هم دارم فلسفهبافی میکنم.
خپ! اگر بتوانم درست تصور کنم، قبل از این همه خیالات اوهاموار، اول روی دو پایم ایستادم و بعد مثل یک آدم آهنی، جهت ایستادنم عوض شد و همانجور عقب عقب به سمت آشپزخانه رفتم. بعد، یک نور زرد کدر پاشید توی صورتم و یک دستام رفت داخل یخچال و بطری نوشابهخانواده را از داخل یخچال برداشتم. آن بطری آمد لب دهانم و دوباره برگشت داخل یخچال. آنوقت همان نور کدر از جلوی چشمانم فرار کرد. بعد هم همین جوری عقب رفتم تا کنار پنجره.
دستهایم مثل پرانتز بی هویت شد که دیگر حالا محتویاتاش به هیچ دردی نمیخورد. دو لبهی پنجره را باز کردم. شاید به مدت یکی دو دقیقه به منظرهی خیابان دودگرفته و غمانگیز خیابانمان نگاه میکردم که داشت توی تاریکی اول شب غلت میزد.
الان درست یادم نیست که چند تا از شیرهای گاز اجاق را بستم.
نمیخواستم از اینجا عقب بروم. تا همینجا برای تعیین تکلیف من کافی است. باید زود برمیگشتم به زمان حال. گفتم که برای من فرق زیادی بین گذشته و حال و آینده وجود ندارد.
تلخی فیلتر سیگار، اذیتام میکند. سطح فیلتر حسابی خیس شده و دیگر نمیتوانم کام درست و حسابی از آن بگیرم. سیگار دیگری از جیب سمت چپ پیراهنم درمی آورم و توی دهانم میگذارم. با دندانهای جلوییام، گاز محکمی به آن میزنم. رشتههای سفید فیلتر، سعی میکنند خودشان را به بدنهی فیلتر نگه دارند. مثل خود من که نمیدانم آیا میخواهم زندگی را دو دستی بچسبم یا بیخیالاش شوم.
دیگر حوصلهی فکر کردن به هیچ چیزی را ندارم. کار مهم دیگری نیست که نکرده باشم. آنقدر طعم هستی را چشیدهام که میتوانم به رفتن و نبودن هم فکر کنم… نمیخواهم به جام سرشار از بادهی حیات فکر میکنم که ناغافل نمیدانم شاید نیمی از آن را سرکشیدهام… که اگر نیمی دیگر درکار باشد…. در این گوشهی دنیا که من دارم زندگی میکنم؛ ورود به دههی سوم زندگی یعنی ورود به سراشیبی مرگ. پس کی میخواهم عاقل شوم من.
نفسکشیدن خیلی سخت شده. بوی گاز، خانه را برداشته است.
نباید به هیچ فیلتر سیگاری امان دهم. دست راستم بالا میآید…..
اندوه میانسالی و این روزها و ….آه
[پاسخ]
اندوه میانسالی و این روزها و ….آه
لینک شدی برادر
[پاسخ]
اندوه میانسالی و این روزها و ….آه
لینک شدی برادر در وبلاگ من…
[پاسخ]
برایم جالب بود که شباهت هایی میان درد دل های شما با افکار خودم یافتم. من هم وقتی به زمان فکر می کنم گاهی حتی می ترسم. من هم از تیک تاک عقربه های ساعت دل خوشی ندارم. اینکه به اندازه کافی زندگی کرده ام و همه چیز این دنیا را تجربه کرده ام گاهی به سراغ من هم می آید…بهرحال تولدتان مبارک. هنوز جوانید.
[پاسخ]
این شعر چند سالی است که من را با خود همراه کرده امیدوارم تو را نیز با خود همراه کند :
سالها رفت و نشد فردا پدید / آه از این فردای ناپیدای من
آرزو فردا برآید بی گمان / آه از اندیشه بی جای من
چیست این فردا که در رویای آن / شد تبه امروز بی همتای من
تیک تاک ساعت آوردم به خود / در سخن شد ناصح گویای من
با زبان عقربک میگفت عمر / می روم بشنو صدای پای من
این ندانسته بهای عمر خویش / نیستد آخر چرا پروای من
درکمین من زمان تندرو / عاجز از تدبیر کارش رای من
ناگهان آید به پایان دور عمر / وای من ای وای من ای وای من
(دکتر فرهاد ناظرزاده کرمانی)
[پاسخ]
سلام
تولدت مبارک
انشاءالله خداوند عمر باعزت بهت بده
سالم و سربلند باشی
[پاسخ]
سلام
با توجه به دستورات شما، این پاسخ را ارسال میکنم.
جهت تست است که ببینم آیا در ایمیل شما ظاهر میشود یا خیر!
ممنون
[پاسخ]
خسروبیگی پاسخ در تاريخ مرداد 26ام, 1388 18:35:
سلام
من هم همینطور!
[پاسخ]
پویا پاسخ در تاريخ مرداد 27ام, 1388 8:35:
دوباره انجام دادم
آیا این ایمیل را دریافت کردید؟
با تشکر
نعمتاللهی
[پاسخ]
تبريك ميگويم
[پاسخ]
اول تبریک دیرهنگام من برای تولدت رو پذیرا باش. ایشالا صد سال دیگه عمر کنی. و البته از آرزوهات و مواضعت عقب نشینی نکنی. یه کم به ما امید بده بجای اینکه ته دل مارو خالی کنی
[پاسخ]
سلام اين پستتون واقعا و واقعا عالي بود من 5 بار خوندمش اينكه ميگم 5 بار 5 برا يمني كه هميشه صفرم زياده. نميدونم وقتي آدم 37 سالش ميشه چه حسي داره ولي هر چي هست فكر نكنم با 1 2 3 5 15 سالگي فرق زيادي داشته باشه. 37 سالگيتون مبارك
[پاسخ]
Jaleb bud ..
Jalleb tar tashabohe Familimun va ruze tavalodemune 🙂
[پاسخ]
پویا نعمتاللهی پاسخ در تاريخ مهر 18ام, 1388 16:21:
سلام
چطور مگر؟
لطفاً بیشتر توضیح بدهید.
ممنون میشوم.
[پاسخ]
سلام
قشنگ بود هرچند طعمش تلخ بود.
اما منظورت از متفاوت بودنهایمان در کدام بخش قضیه بود؟
[پاسخ]
پویا نعمتاللهی پاسخ در تاريخ فروردین 29ام, 1389 15:01:
سلام
کلاً در نوع نگاهمان به زندگی را میگویم.
[پاسخ]
با اجازه از شما نقل قول کنم؟؟؟
[پاسخ]